ما هم دقيقا اين وضعيت رو قبلا تجربه كرديم. سال 77 در عرض يكسال بابا بزرگم و عموم و مامان بزرگم و عموي بابام همه فوت شدند. بدتر از همه عموم بود كه 32 سال داشت!
راستي خانومي تو هم شيمي خوندي. البته من از شيمي خوشم نمياد ولي باباي خودم هم پتروشيمي خونده!
خيالت راحت خانومي
از اون لحاظ كه گفتي چشم اطاعت امر
وااااااااااي لعنت به اون دروغگوي بزرگ.من مي فهمم كه اين كار اون چه تاثيري روي روند كاري تو داشت.مردك.........
از دستپختت عكس بذار سريع ها.......منتظرم.
ضمنا خيلي از برخورد قاطعت با همسرت خوشم اومد.دينا جون نمي گم كار درست يا غلطي كردي.اما قاطع بودي.اين خوبه.
بعدش هم...........طفلي دلم براي همسايه تون سوخت.ماژيك داشته تخته نداشته؛عقده اي شده بوده.دركشون كن عزيزم.
به دستور جنابعالي آپم
تا من پست تو رو مي خونم تو هم برو پست من رو بخون
بازم صبر كردم ولي خ پارسي بلاگه ديگه
لهجه داري؟ خب كاري نداره يه مدت با تهراني ها صحبت كني از بين مي ره
من الان مي خوام با تامل كامنت بذارم كه صد تا نفرسته
خب ...... م يرفتين رستوران بهتر تر بودااااااااااااااااا
حالا رفتين خ مادربزرگش؟
دينايي اولا با چي نوشته اينووووووووووووووووو
دوما ميگم عجب جزبه اي داري دختر تا دليلا را گفتي همه را قاتع كردي
بعد عكس بذار ديگه
چه مستا جر بي ادبي منم اپيدم عزيزم