سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باغچه کوچک ما

پراکنده گویی دم عید! یکشنبه 87/12/18 ساعت 10:59 صبح

سلام

ای بابا هنوز بهار نیومده تب بهاره منو گرفته! نه حسشو دارم بلند شم یک کار اساسی بکنم، خونه ای بتکونم، زندگی را بترکونم و ... نه حتی حالشو دارم فکر کنم! ای بابا مغزم هم هنگ کرده!!!!!! فکر کنم این تب بهارش جهش ژنتیکی داشته خیلی پیشرفته تره!!!!! اینه که برای متروک نشدن وبلاگم افتادم به پراکنده گویی!!!

1- در راستای همون حس عدم علاقه به خرید رفتیم تجریش برای خرید روسری! راستش امسال عید زیاد خرید نداشتم! یک مانتو که به پیشنهاد خاله خریدم ( حالا شوشو میگه مگه من این خاله ات را نبینم مانتو 70000 تومنی بهت پیشنهاد میده! ) یک دامن که تو حراجی میلاد نور گرفتم و برای لباسم روسری می خواستم! چه قدر شلوغ بود! قیمت ها هم که اووووووووووووووووف! ( از بس این پسرک خاله شادونه به خوردمون میده از عوارض اونه! ) یک روسری 60 سانتی 38000 تومن! مگه چیه؟!؟!؟!؟ خلاصه چون من عرضه خرید کردن و تیز بینی ندارم و خلاصه دوزاریه کجه! کلی جا را گشتم اخر دست یک روسری پسندیدم و تو شلوغی رو سرم امتحان کردم و چون قیمتش مناسب تر بود ( ارزون نبود ها نسبت به بقیه مناسب بود! ) خریدم وقتی آمدم خونه رگه های سفیدش که تو لباس منم نیست بیشتر تو چشم می زد تازه خیلی بزرگ تر از اونی بود که من می خواستم! خلاصه بعد عمری خرید کردیم حسابی تو ذوقمون خورد و دلم گرفت! حسابی غصه ام شده! تو را خدا یک کم دلداری بهم بدید!!!!!!!!!!!!!

2- تو همون تجریش یک مغازه ای روپوشی که من 70000 گرفته بودم را می داد 90000 تومن!!!!!!!!!!!!!! هیچ فرقی نداشت ها! من یک ربع با دهن باز و چشم گشاد داشتم نگاهش می کردم ببینم فرقی با هم دارند دریغ از یک کوک تفاوت!!!! با ذوق به شوشو میگم واااااااااااااای من دیگه همه روپوش هامو از بلوچ  می گیرم!!! شوشو زیر چشمی نگاهی کرد و گفت حالا مگه قبلا از کجا می گرفتی؟!؟! راست می گفت! 3-4 تا روپوش آخریمو از بلوچ گرفته بودم!!!!!!

3- حالا داشتیم با شوشو و پسرک می رفتیم به سمت قائم و پسرک بین ما بود و ما دست هاشو گرفته بودیم و حسابی می خندیدیم! بعد یک زن و شوهر میانسال جلوی ما داشتند با هم بحث می کردند! ما بهشون رسیدیم و خواستیم ردشون کنیم بعد مرده یک دفعه ایستاد و نمی دونم چی شد و پای کی بهش خورد کفشش از پشت پاش در اومد! حالا کفشش هم اصلا بندی نبود و راحت می تونست دوباره بپوشدش! بعد یک دفعه پریده به ما که بچه تون کفش منو از پام در آورد!!!!!!!!!!!!!!! نمی دونم حالا می خواست ما چی کار کنیم؟! به خاطر کفشش پسرک را تنبیه کنیم؟!؟! شوشو با لحن آروم و شوخی گفت یعنی بچه به این کوچیکی کفش شما را درآورد؟! زنه با پرخاشگری گفت بچهه نبود خودشون بودند، خودشون بودند!!!!!!!!!!!!!!!! دیگه عملا من و شوشو جا خورده بودیم! حالا یعنی این قدر قضیه مهم بود!!!! چیزی نگفتیم و رد شدیم و مرده و زنه هنوز داشتند با پرخاشگری و لحن بد درباره این کفشه حرف می زدند!!!!!!!!!!!!! من موندم این استرس و فشار شهرهای بزرگ با اعصاب مردم چی کار کرده که سر موضوع به این کوچیکی این همه جار و جنجال درست می کنند!!! این برنامه نقطه جوش را دیدید؟؟؟؟ فکر کنم 99.9% مردم ایران نتونند جایزه اش را ببرند!

4- چند روز پیش رفته بودیم خونه یکی از آشنایان! غیر از ما از فامیل خودشون هم بود! البته مجلس زنونه بود! به اصرار شام هم نگهمون داشت! بیچاره کلی هم تدارک دیده بود و سر میز دعوتمون کرد! خودش و فامیل هاش یک کم کشیدند و تا من آمدم یک لقمه به پسرک بدهم اون ها سالادشون هم خورده بودند! من و پسرک هنوز دو لقمه نخورده بودیم که از سر میز بلند شدند و ما هم دست کشیدیم!!!!! بعد آمدیم خونه و با هم یک نون و پنیر و حلوا ارده مشتی زدیم به شکم!!!!!!! بابا چه کار کنم من رژیم نیستم و شکمو ام؟!؟!؟!؟!؟! ای خدا!!!!! کم کم دارم به این نتیجه می ریم یک جور پرستیژه این کم خوردن و من مثل دهاتی ها ازش عقبم!!!!!!!!!!!

5- فیلم مورد عجیب بنجامین باتن را دیدم! زیادی عجیب بود! این قدر که اصلا با مخاطبی به اندازه من عام نمی تونست رابطه برقرار کنه! این پسره این قدر عجیب و غریب بود و این قدر بی تفاوت و خونسرد؟! تو عمرش یک دکتر نرفت ببینه چه مرگشه؟! تو فیلم هیچ حرفی از احساساتی که این پسر می تونست از این زندگی عجیبش تجربه کنه به میون نیومده! این قدر زندگیش طبیعی و نرمال بود که از داستانش عجیب تر به نظر میومد! مثل اینه که یک روز صبح بیدار شی ببینی خورشید از مغرب طلوع کرده بعد همه مردم بگند اِ از مغرب طلوع کرده؟! خوب حالا که چی؟! و بعد هرکی بره پی کار خودش و به زندگیش برسه!!! خیلی بی نمک بود! به نظرم همون میلیونر زاغه نشین حقش بود این همه اسکار ببره!

6- دیشب سر شام بودیم که بی* بی* سی فارسی یک مستند درباره قبایل بدوی آفریقا نشون داد! راستش زیادی بدوی بودند چون هیچی تنشون نبود! یک هویی چشمم به چیزی که اصولا نباید بخوره خورد و با حال تهوع گفتم اه این بود؟! شوشو باورش نمی شد گفت نه بابا! بعد که خودش هم به چشم دید که نه جدی این سیاه زنگی ها بی هیچ حیایی دارند جلو زنش رقص و پایکوبی هم می کنند یک دفعه هول شد و چون نتونست بلافاصه کانال را عوض کنه سریع با دست جلو چشم منو گرفته که تو نبین!!!! زشته! قباحت داره! خندم گرفت! دنیا عوض شده ها! همیشه من بهش می گفتم این آهنگ ها و فیلم ها را نبین زشته قباحت داره! حالا داشت حرف خودم را به خودم می زد!!!! یاد اولین فیلمی که من و اون با هم و تنهایی دیدیم افتادم! عقد بودیم و من رفته بودم تهران خونه مشترکش با دوستش که البته دوستش نبود! بعد فیلم eyes* wide* shut را با هم دیدیم! به جاهای سا*نسوریش که می رسید با دست جلوی چشم منو می گرفت که تو نبین برات خوب نیست! حالا یکی نبود بگه زن هاش ل خ ت بودند برای من خوب نیست ببینم برای تو خوبه؟!؟!؟!؟ امان از این غیرت جناب شوشو که این موقع ها هم این جوری کار می کنه!

7- رفته بودیم سپه بعد مردم مثل این قحطی زده ها خرید می کردند! یک خانومی بود که بچه بزرگ داشت! شوهرش التماس می کرد بابا زیاد خرید نکنید من بیشتر 100 تومن پول همراهم نیست بعد اون فرت و فرت از این غذا آماده ها ( قیمه و قورمه سبزی و ... ) می ریخت تو چرخ دستیش!!!! موقع حساب کردن هم خانومی که بعد ما بود و 40 سالی سن داشت تند و تند داشت نود* الیت ها را می گذاشت رو نوار نقاله!!!!!!! من موندم! چی شده مردم این همه میل کردند به غذاهای آماده و مزخرف؟!؟!؟!؟ اگه بهونه شون اینه کارمندند مامان منم کارمند بود یک روز غذای آماده و این مزخرف ها را به خوردمون نداد!!! به شوشو گفتم ببین قدر من بیاد دستت!!!! همش غذاهای خوشمزه خوشمزه و رنگی می گذارم جلوت!!!!!!

8- خیلی هاتون گفتید بیا پرشین یا بیا بلاگفا خوب بابا محسنات و معایبشو بگید تا تصمیم گیری آسون بشه!

9- شرمنده زیاد چرت و پرت گفتم! قول میدم سال که تحویل شد یک تحول اساسی از نوع تحول برره ای در من ایجاد بشه بیام براتون حرف های خوشگل خوشگل بزنم!


نوشته شده توسط: خانومی

روزمره


ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

آخرین پست!
پراکنده گویی دم عید!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 
 Atom 



:: کل بازدیدها ::
81224


:: بازدیدهای امروز ::
2


:: بازدیدهای دیروز ::
0



:: درباره من ::

باغچه کوچک ما

:: لینک به وبلاگ ::

باغچه کوچک ما


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

روزمره[15] . خاطرات قدیمی[6] .


:: آرشیو ::

مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387


:: دوستان من (لینک) ::

ساناز جون
صحرا
مریم عزیز
آریانا
سوگلی عزیز
آنیتا
آرام و حلمای عزیز
لی لی جون
خانوم خونه
ستاره عاشق
سفیدبرفی
خاطرات تینا
پینه دوز
ناردونه
ملودی جون
مجهولانه
آرمینا
مینا جون
مهرتابان
نارسیسا
مسی و دخترش
چمدان حرف هایم
آتی عزیز
ملیحه جون
مهربانو
نگین جون
ترپچه نقلی
عسل بانو
بلفی
مری جون
فرام عزیز
عسلی جون
دنیای ماریلا
بی بی ستاره عزیز
روزهای روناک عزیز
فاطمه عزیز
دلنوشته های یک زن آریایی
زنی به رنگ آب
نوک طلا و مخملش
سایه عزیز
بهناز عزیز


::آمار وبلاگ::