سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باغچه کوچک ما

ترافل بادومی + نظرخواهی دوشنبه 87/8/27 ساعت 3:56 عصر

سلام

امروز آمدم دستور تهیه ترافل را براتون بگذارم ( نمیشه گفت دستور پخت چون پختن نداره!!!!!)

            

مواد مورد نیاز

شکلات تخته‌ای..................................150 گرم

زرده تخم مرغ.....................................2 عدد

شیر.................................................2 قاشق غذاخوری

نسکافه فوری....................................1 قاشق غذاخوری

کره نرم شده.....................................3 قاشق غذاخوری

مغز بادام پوست کنده و خوردشده.........نصف پیمانه

پودر نارگیل........................................به مقدار کافی

نحوه تهیه:

ابتدا شکلات تخته‌ای را تکه تکه کرده و به روش بن ماری ( حرارت غیرمستقیم روی بخار آب ) ذوب می‌کنیم تا مایعی یک دست و روان شود. سپس از روی حرارت برداشته و کمی صبر می‌کنیم تا خنک شود ( البته نه اونقدر که دوباره سفت بشه ) درحالی که با درجه کم همزن شکلات‌ها را به هم می‌زنیم زرده‌های تخم مرغ را اضافه می‌کنیم. باید دقت کنید مایع یکنواخت زده بشه تا تخم مرغ‌ها در یک جا نبنده، حرارت شکلات‌ها برای بستن تخم مرغ‌ها کافیه. بعد شیر و نسکافه ( برای دادن کمی طعم تلخی به شکلات ) را اضافه کرده و کمی به هم می‌زنیم و کره نرم شده را هم اضافه می‌کنیم و در انتها بادام خرد شده را به مخلوط اضافه کرده و برای 2 تا 4 ساعت در خنک‌ترین قسمت یخچال ( فریزر نه!‌) می‌گذاریم تا ببنده موقعی که اون قدر سفت شد که تونستید به گلوله های کوچیک فرمش بدید در پودر نارگیل بغلتونیدش تا همه جاش یکنواخت پر بشه. ترافل بادومی ما آمده است. نوش جان!

فقط چند نکته:

1- بادوم‌ها نباید له بشه باید تکه‌هاش زیر دندان حس بشه و در ضمن نباید خیلی درشت باشه.

2- نسکافه برای دادن طعم تلخیه پس اگه طعم تلخی دوست ندارید مقدارش را کمتر کنید و اگه طعم تلخ را دوست دارید کمی بیشتر اضافه کنید ولی نه خیلی زیاد که مزه‌اش را کامل از بین ببره.

3- اگه برای کمتر کردن چربی ترافل مقدار کره را کم کردید حتما تو ظرف تقریبا پهنی مایع را بریزید و در یخچال بگذارید تا بهتر بندد.

4- به هیچ وجه شکلات را روی شعله مستقیم ذوب نکنید.

آتی عزیز، لازانیای من سفت و خشک نمیشه. باید حتما بعد از چیدن آخرین لایه سس لازانیا را روش و مخصوصا اطرافش بریزی تا خشک نشه! به شخصه من سس سفید لازانیا که با آرد و کره درست میشه را استفاده نمی‌کنم کمی سس گوجه را با آب جوش سرد شده رقیق می‌کنم و اطرافش می‌ریزم. لازانیا باید حتما تو طبقه وسط فر باشه و فر از قبل گرم شده باشه تا زمانی زیادی برای پخت نیاز نباشه. زمان پخت هم نباید بیشتر از 20 و حداکثر 30 دقیقه بیشتر باشه.

الهام جون، چیه بابا؟ چرا تنوع‌طلب نیستی؟ من عاشق تنوعم! البته اون غذا با تن ماهی به علت طعم خوب تن خیلی خوش طعم میشه و مخصوصا برای کسانی که از نخود خوششون میاد ( من عاشق نخودفرنگی ام!‌) غذای سریع و خوبیه! در ضمن من از خودم درنیوردم اگه من درآوردی بوده از ابتکارات جناب سامان گلریز تو برنامه بهونه است!!!

------------------------------

بگذریم می‌خواستم ادامه داستانم را بنویسم اما دلم یک کم گرفته!

راستش من هر وقت تهرانم دلم پر می‌کشه بیام خونه مامان و ببینمشون! کلی برنامه می‌چینم و فکر می‌کنم که چه کارهایی با هم بکنیم ولی تا می‌رسیم خونه مامان با این که هر بار تدبیری ‌اندیشیدم تا مشکلی پیش نیاد اما جناب همسر تا نزدیک شهر میشیم اخلاقش 180 درجه برمی‌گرده و با کارهاش مسافرت را جوری به دهنم تلخ می‌کنه که 100 بار میگم برگردم و دیگه نیام که این همه داغون نشم! این بار هم سر یک موضوع کوچیک لحظه خداحافظی را به دهنم تلخ کرد. مثل بچه‌ها قهر می‌کنه و میره تو اتاق در را می بنده خوب آدم از خجالت جلو خانواده‌اش آب میشه! رفتم سراغش و نازشو کشیدم بداخلاقی کرد! آمدم ب غ لش کنم پس زد! خوب منم به هم ریختم! دنیا برعکس شده اون ناز می‌کنه من ناز می‌کشم! همش هم تقصیر خودمه به خاطر این که جلو خانواده‌ام حفظ آبرو کنم خیلی کوتاه آمدم دیگه شده براش انتظار!!!!!!! در آخر هم منو تهدید به بی‌وفایی کرد!!!!!! دیگه داغ کردم! گفتم اگه خواستی حتی برای یک لحظه بهم خیانت کنی به این فکر کن که ارزششو داره همه چیز را با من به هم بزنی؟! چون من یک لحظه هم تحمل خ یانت را ندارم حتی در حد یک حرف!!!! ( دفعه اولش نبود هر دفعه می‌خواد منو مجبور کنه کاری که می‌خواد انجام بدم به جای دلیل و منطق تهدید به خیانت می‌کنه!‌ با این که می‌بینه من بدتر داغ می‌کنم!‌ ) بهش گفتم فکر می کنی با این تهدیدهات چیو به دست میاری؟! این جوری حتی جسم منو به دست نمیاری چه برسه به روح و قلبم!

راستش من از هیچ لحاظی خودم را کمتر از اون یا خیلی اطرافیانش نمی بینم چه بسا بخواهیم منصفانه قضاوت کنیم سرتر هم هستم!!!! ( خودبزرگ‌بینی را حال می‌کنید؟! ) برای همین دلیلی نمی‌بینم برای این که بهم خ یانت نکنه بهش باج بدم! تعهد و مسئولیت و وفاداری یکی از الزامات زندگی مشترکه اگه نباشه دلیلی برای ادامه‌اش نیست!

راستش جناب همسر فقط در حد تهدید حرفشو می‌زنه اما در همین حد هم بهم برمی خوره! این یعنی این حرف و این فکر براش جاافتاده‌است! چه جوری بگم یک عمل قبیح و شنیع نیست! ( البته خ یانت از نوع اس لامیش!‌ ) دلم می‌خواد نظرتون را دراین باره بدونم! شما در برابر این رفتار همسرتون چه عکس‌العملی نشون می‌دید؟؟؟؟ اگه دوست داشتید از تجربیاتتون برام بنویسید! ( هی هی یک اشتباهی شد! من ابدا به خاطر رفتار شوهرم باج نمی دم و اگه گفتم دوست دارم نظرتون را بدونم منظورم این بود که بدونم چه قدر تو زندگی شما این جور تهدیدات وجود داره و عکس العمل شما چیه! راستش پست قبلی نشون داد جناب همسر دیگه هیچ پرده‏ای بین خودش و مامان نگذاشته اون روز مادربزرگ و خاله‏ام اون جا بودند و دوست نداشتم اون ها هم بفهمند و گرنه الان مدت هاست نازشو نمی‏کشم! لطفا نظراتتونو درباره تهدید به خ یانت و تجربیاتتون را برام بگید! )

پیوست: بابا هلاک شدم از توجه‌تون به پیوست خیلی مهم پست قبلی!!!!!!!!!!


نوشته شده توسط: خانومی

روزمره

لحظه هایی پر از التهاب پنج شنبه 87/8/23 ساعت 11:46 صبح

سلام به دوستان عزیز

با ادامه داستان مادرشدنم در خدمتتون هستم!

دکتر *** فوق تخصص قلب کودکان بود! در طول مسیر رسیدن به مطب دکتر که برای من قرنی گذشت، جناب همسر توضیح داد که در همون بدو تولد و اولین چکاپ دکتر بیمارستان متوجه یک صدای اضافی تو قلب پسرک کوچک من شده و خانوم دکتر *** هم این صدا را تایید کرده و نامه ای برای دکتر *** نوشته تا پسرک را معاینه کنه! تا رسیدن به مطب دکتر اشک ریختم و دست به دامن خدا شدم! روحم خسته تر از این بود که تحمل یک زخم دیگه اونم به این عمیقی را داشته باشه! بالاخره رسیدیم و با ترس و لرز وارد مطب دکتر شدیم. انگار داشتند منو به سلاخ خونه می بردن، تمام تنم می لرزید! مطب دکتر پر بود از عکس نوزادان و کودکان لاغر و کوچکی که از بالا تا پایین قفسه سینه شون شکافته شده بود! توی مطب یک پسر خیلی لاغر و نحیف هم بغل تو مادرش نشسته بود و پدرش بالای سرش ایستاده بود و سرمی که به دست پسر وصل بود را گرفته بود! لباس پسر باز بود و جای بخیه های بزرگش معلوم! کم کم احساس کردم دارم تو گوشهام صدای زنگی از دوردست ها می شنوم! اشک جلوی چشم هام پرده لرزانی تشکیل داد! به صورت معصوم پسرکم که مثل فرشته ها خوابیده بود نگاهی کردم، خدایا حتی تصورش هم خیلی سخت بود! تصور این که پسرک نحیف و ظریف من هم بشه یک عکس روی دیوار مطب دکتر ***! خانوم منشی ما را لابه لای کسایی که برای اکو آمده بودند برای معاینه فرستاد تو، دکتر مرد مودب، با وقار و ساکتی بود! کاملا معلوم بود که مذهبیه! گرچه حرف نمی زد ولی حالتش به آدم روحیه می داد! جناب همسر براش به اجمال حرف دکتر بیمارستان و خانوم دکتر *** را توضیح داد و نامه را به دکتر نشون داد. دکتر به آرومی پسرک که خواب خواب بود را معاینه کرد و حرف دکترهای قبلی را تایید کرد! آه از نهادم برآمد! این یعنی واقعا مشکلی بود! گفت باید اکو بشه و خوشبختانه تونست لابه لای مریض هایی که برای اکو اماده می شند پسرک را اکو کنه! پسرک خواب بود و برای همین دوای خواب اور بهش ندادند ولی تا دکتر دستگاه را روی سینه اش گذاشت بیدار شد و دکتر یک دفعه ترسید بی قراری کنه ولی بر خلاف روزهای قبل گریه نکرد و سخت مجذوب تاریکی و دستگاه های اتاق شده بود! طاقت نداشتم دکتر را ببینم که داره پسرک را اکو می کنه، پدرش پسرک را بغل کرد و من بی قرارانه در حالی که به آرامی اشک می ریختم در اتاق نیم وجبی اکو قدم می زدم! یکی از دستیارها سعی کرد آرومم کنه ولی مگه این دل لامصب می گذاشت! بعد از چند دقیقه ای که برام عمری گذشت دکتر گفت بین دو بطنش یک سوراخ داره که خوشبختانه کوچکه و اگه خدا یاری کنه تا یک سالگی خودش بدون نیاز به دارو یا کاری بسته میشه و اگه تا یک سالگی بسته نشد باید عمل بشه! دکتر *** یک وقار و بزرگی خاصی داشت، مثل این که حرفش وحی بود وقتی گفت اگه خدا بخواد این سوراخ تا یک سالگی بسته میشه قلبم یک دفعه آروم شد! و از همون روز دعاهای من تا یک سالگی پسرک شروع شد! سریع لباس هاشو پوشوشندمش و با یک دنیا تشکر از لطف دکتر از مطب خارج شدیم! دکتر گفت 2 ماهگی باز باید اکو بشه و پرونده و عکس های اکو را بهمون داد که برای دفعه بعد همراه داشته باشیم! تمام مسیر برگشت به خونه یک سره اشک می ریختم و پسرک را به خودم می فشردم! حالا اشک شوق بود که خدا بهم لطف کرده و پسرک مشکل حادی نداره! وقتی رسیدیم مامان و بابا خیلی نگران شدند! مامان سریع بهم رسوند که به بابا نگم پسرک مشکل قلبی داره! چون خودش خیلی درد داشت و طاقت ناراحتی نوه عزیزشو نداشت! ما هم وانمود کردیم برای نشون دادن آزمایشات پسرک سراغ همون خانوم دکتر بداخلاقه رفتیم! بابا یک کم شک کرد ولی حدس هم نمی زد چه ساعت هایی بر ما گذشته!

پسرک یک ماهه شد که ما بارهامونو بستیم و همراه مامان برگشتیم تهران! 2-3 ماهی می شد سر به خونه زندگیم نزده بودم و خوب دیگه خودتون مردها را می شناسید حسابی به هم ریخته بود! روز اول با مامان حسابی خونه را تمیز کردیم، روز دوم دایی و زن دایی کوچیکه جناب همسر زنگ زدند که ما می خواهیم بیاییم دیدن بچه! با مامان همه چیز را آماده کردیم، آمدند و نشستند و کلی ما را مستفیض ( مستفیظ؟ مستفیذ؟؟؟ ) کردند با صحبت هاشون و بعد در آخر از جناب همسر تعریف و تمجید کردند ( دقیق یادم نیست چی گفتند! ) که مامان هم گفت خوب دختر ما هم خیلی خوب بوده آقا *** خیلی خوش شانس بوده دختر ما زنش شده! ( تو همین مایه ها ) یک دفعه دیدم رنگ جناب همسر کبود شد و شروع کرد به افکندن نگاه های غضب آلود به منو مامانم! تا مهمان ها رفتند منو کشوند تو اتاق و با صدای بلند شروع کرد به بدگویی از مامان من که چرا مامانت جلوی فامیل های من از تو تعریف کرده! ( اوج منطق را حال می کنید؟ خوب جلوی فامیل خودم ازم تعریف کنه؟!؟! ) این قدر بلند حرف می زد که مامان می شنید و البته از عمد! هرچی حرص خوردم تو رو خدا بس کن! بعد درباره اش حرف می زنیم! این قدر گفت و گفت که مامان هم وارد ماجرا شد و این جوری شد که برای اولین بار روشون تو روی هم باز شد و اون پرده حرمت و احترام از هم درید! نمی خوام بگم مادر من بی گناه بود اما احترام خوب چیزیه! کاری که با وجود کم لطفی ها و ظلم های آشکار خانواده شوهرم من همیشه رعایت کردم! من هیچ وقت با بی احترامی باهاشون حرف نزدم! هیچ وقت صدامو بلند نکردم چه برسه به دعوا! ولی شوهر من کرد! صداشو بلند کرد! تو روی مادر من، پدر من که این همه بهش ( حتی بیشتر مادر و پدر خودش ) لطف کردند وایساد و بلند حرف زد! مامان خیلی ناراحت بود با این که قرار بود یک هفته پیشم بمونه ولی در آخر به جناب همسر گفت آقای *** برای فردا برام بلیط هواپیما بگیرید من دیگه این جا نمی مونم! شما انگار اصلا دوست ندارید مهمون براتون بیاد چون حرمتشو نگه نمی دارید! من مردم از خجالت! آب شدم از شرم! فردا جناب همسر رفت سر کار و من و مامان تنها شدیم! مامان داشت با بابا حرف می زد و می گفت می خواد برگرده ( البته از دلیل اصلیش چیزی نگفت تا بابا بیشتر از این ناراحت بشه! ) ولی من هی از شرم آب می شدم و می سوختم! یک دفعه سرم گیج رفت! مثل فیلم ها صحنه اتاق شروع به چرخیدن کرد و من در یک ثانیه هیچ صدایی نشنیدم و بعد سقوط! شاید فقط چند ثانیه طول کشید تا من باز هوش و حواسم را به دست آوردم یک دفعه دیدم مامان جیغ کشید و تلفن را پرت کرد و گفت خدایا! بچه ام! چت شد؟ سریع بلندم کرد و برام آب قند درست کرد! و این اولین بار تو زندگیم بود که من فهمیدم غش یعنی چی؟! این اولین غش از سری غش هایی بود که طی دو سال بعد از اون گریبان گیر من بود و هر از گاهی به سراغم می آمد! فرداش، صبح جمعه، مامان با کلی دلواپسی و نگرانی و به اجبار که چشمش تو چشمش جناب همسر نیوفته ما را گذاشت و برگشت پیش بابا! بعدها گفت کلی دلواپس تو بودم، خسته و ناراحت بودم که با دیدن بابات که تو فرودگاه به پیشوازم آمده بود خستگی تو تنم موند! بابا لاغر و نحیف و رنگ پریده شده بود! اون شب مامان با بابا صحبت کرده بود و شنبه صبح دنبال دکتر جدید و آزمایشات رفته بودند اما بهم چیزی نگفتند! مادر من تنهایی بار شنیدن خبر حضور سایه سرد و سنگین سرطان را تو زندگی ما به دوش کشید! به پدر چیزی نمی تونست بگه چون اونی که درگیر این درد خانمان برانداز بود پدر بود! برادرم کنکور داشت و من هم با بچه ای یک ماهه که به تازگی متوجه بیماری قلبیش شده بودیم اون قدر ضعیف و خسته بودم که مامان نمی خواست نگرانی منو تو غربت بیشتر کنه! ساعت ها بعد از شنیدن این خبر تو خیابون راه رفته بود و گریسته بود و شکسته بود! به یک باره زندگی زیبامون از هم پاشید! اون تابلوی زیبا از خانواده ای که در عین خوشبختی بودند و سعادتشون چشم های حسودان را کور کرده بود، در هم شکست!

صبح همون شنبه اولین روزی بود که پسرک و من تنها می شدیم! صبح که از خواب بیدار شد شروع کرد به بالا آوردن و استفراغ هاش جهنده بود! خیلی ترسیده بودم! مادری 22 ساله و ناشی بودم و در اولین روزی که حامی ام نبود این اتقاف افتاده بود! سریع به جناب همسر زنگ زدم و اون تا آمد خونه ظهر شده بود تا اون موقع با این که پسرک خیلی آروم بود ( و جای تعجب داشت چون تا اون روز پسرک هر موقع بیدار بود گریه می کرد! ) 5-6 بار بالا آورده بود! هیچ دکتری تو تهران نمی شناختیم و با استیصال از یکی از همسایه هامون که تازه روز قبل باهاش آشنا شده بودم و پسر کوچیک داشت شماره تماس دکتر پسرش را گرفتم! عصر پسرک را بردیم دکتر و بعد معاینه بهش دوا داد!

روزهای من یکی پس از دیگری با دل دردهای شبانه و بیخوابی های متعددمون می گذشت! ( پسرک از 11- 12 شب شروع به گریه می کرد تا 2-3 نیمه شب! یک بار طی یک اقدام انتحاری از 11 شب تا 8 صبح بیدار بود و گریه می کرد! ما دیگه مردیم! فقط تونستیم از 8 صبح تا 10 صبح بخوابیم! رکورد زنی بود در نوع خودش فکر کنم تو کتاب گینس ثبت بشه!!!!! )

پسرک دوماهه بود که ما مجبور شدیم یک سر به شهرمون بزنیم! بی خبر از اتفاقاتی که افتاده و مشکل بزرگی که پیش رو داریم ...

 

پیوست1: جناب همسر مرد خوبیه و در اکثر موارد همراه مهربون و صبوریه فقط دو تا مشکل خیلی بزرگ داره که اگه برای من حداقل حل بشه با عیب های دیگه اش به راحتی میشه کنار آمد! یکی اینکه با خانواده اش خیلی خیلی رودربایستی داره! حتی با فامیل هاش! انگار نعوذبا... پیغمبرند! جرات نداره بهشون بگه چیزی می خوام یا اعتراضی بکنه یا حتی خواهشی! چه برسه از من در مقابلشون دفاع کنه! دوم این که با وجود این همه خضوع و خشوعی که با خانواده خودش داره از خانواده من همش توقع داره و خیلی سرد و بد باهاشون برخورد می کنه! همون طور که دیدید تو روی مادرم ایستاد که باز هم این کارو چند بار دیگه انجام داد! بارها بهش گفتم چه طور من احترام مادر و پدر تو را نگه می دارم و در برابر حرف های نامربوطشون درشتی نمی کنم ولی تو مدام بی احترامی می کنی؟! اگه حرف بدی می زنند باید احترام سنشونو نگه داری و بهشون با احترام حرفتو بزنی! این رفتارهاش خیلی منو عذاب میده!

پیوست2: جناب آقای یک دوست ( از لحنشون که مثل شوهرم حرف می زنند پیداست مرد هستند! ) چه خوب بود آدرسی از خودتون می گذاشتید! نمی دونم باز وبلاگمو می خونید یا نه ولی چه خوب بود قبلش آرشیومو می خوندید بعد این قضاوت را می کردید! من با این عقیده که مادر همسرم هم یک مادره وارد زندگی مشترک شدم! دوست داشتم جوری رفتار کنم که حس کنه دخترشم یا نه عروسشم! اما رفتارهای بعدیشون نشون داد حتی حس مادری نسبت به شوهر منم ندارند! از این ها گذشته! آره حق با شما من بد! من پر مشکل و ناسازگاری و عیب! شما بگید پسرک چند روزه بی گناه من چه تقصیری داشت که داشتند با جونش بازی می کردند؟!؟!؟! مگه نوه شون نبود؟! حتی نوه نه بچه تو خیابون! مگه ظلمی یا بدی در حقشون کرده بود؟! به نظر خود شما این ذات خوب و مهربون یک زن را می رسونه که بدی ها و ظلم های فرضی مادر بچه را سر بچه خالی کنه و دق و دلی هاشو با قدرت نمایی در تصمیم گیری که در رابطه با زندگی و جون یک بچه بی گناه است نشون بده؟!؟!؟! شما از زندگی من چی می دونید که همه زن ها را با یک چوب می زنید؟! من همه مادرشوهرها را با یک چوب نمی زنم! هنوز هم از دیدن مادرشوهری که با عروسش و عروسی که با مادرشوهرش رابطه مادری و دختری و یا حتی نه دوستانه دارند غرق لذت میشم و از ته دل غبطه می خورم که پس چرا برای من این طوری نیست؟! یک چیز جالب میگم و بعد تمام! مادرشوهر و پدرشوهر من امسال عید جلوی چشمان مشتاق و معصوم پسرکم به بچه های بزرگشون عیدی دادند و به پسرک به خاطر این که تولدش بهش کادو دادند عیدی ندادند!!! ( پسرک تنها نوه و اولین نتیجه تو خانواده شوهرمه! ) از پست هام فهمیدید که پسرک متولد زمستانه نه؟!؟! هیچی نمیگم خودتون قضاوت کنید!

پیوست3: هنوز که هنوزه به زندگی جدیدم عادت نکردم! هنوز یک هول و استرسی دارم که انگار کاری ناتموم دارم و یا باید پروژه ای تحویل بدم! هنوز هم نتونستم به خونه اونجوری که باید برسم! هنوز شلوغ پلوغه از دست پسرک و خونه تکونی های گاه وبیگاه من! ولی گهگاه کتاب می خونم و رفتم عضو کتابخونه نزدیک خونه خودمون شدم! کتاب های داستانیش خیلی کمه و اون لیست منو اصلا نداشت! دنبال کتاب های خوب می گردم! کتابی که در عین محتوا خیلی ساده و راون نوشته شده باشه! پیشنهادی ندارید؟! کتاب جالبی نخوندید که بهم معرفی کیند؟! تازگی ها هم سعی می کنم تو غذا پختنم یک تنوعی بدم! سرگرمی خوبیه! عکس چند تا از شاهکارهای هنریم!!!!!!!!!!!!!!!! را می گذارم! شرمنده خیلی جینگول نیست! آخه من به خوش سلیقگی شما نیستم و پسرک گرسنه و بابای گرسنه ترش فرصت سفره آرایی نمی دهند!!!!!

      

اولین عکس مربوط میشه با لازانیا که این بار علاوه بر پنیر پیتزا پنیر گودا هم استفاده کردم که خیلی خوش طعم شد!

      

دومین عکس مربوط به پیتزا اسنکیه! همون اسنکه که بدون نون روییش تو فر پخته شده! من طعم سس ها و ادویه هاشو عوض کردم شما می تونید با سوسیس و گوشت مرغ هم درست کنید برای تنوع مزه و قیافه!

      

سومی یک غذای خیلی سریع با تن ماهی و نخودفرنگیه! برای درست کردن این غذا حتی می تونید از پلویی که از روز قبل اضافه مانده و نمی دونید باهاش چی کار کنید، استفاده کنید!

     

و آخری! دریم دیدیریم دام! ترافل بادومی!!!!! به نظر خودم که خیلی خوب بود! یغمای عزیز هم ازش خوشش آمد! خیلی سریع آماده میشه و برای پذیرایی و قاقالیلی بچه ها بد نیست!

پیوست 4: من تا یک ماه سر س ی ن ه هام خیلی زخمی و دردناک بود و همش بعد شیر دادن خون می آمد! کرم های مختلف را امتحان کردم ولی همون خانوم دکتر بداخلاقه توصیه ای کرد که معجزه بود! لانولین شاید اسمشو روی اکثر کرم ها دیده باشید! چون پایه حیوانی داره و تقریبا بی ضرره! نیازی به شستشو با آب و صابون ( که باعث بیشتر زخم شدن میشه ) نیست! کافیه هر بار موقع شیر دهی با دستمال پارچه ای تمیز سر س ی ن ه ها را خوب تمیز کنید و بعد از شیردهی دوباره لانولین را بمالید! هیچ نیازی به آب نیست و خیلی موثره! اینو گفتم شاید برای تازه مادرها تجربه خوبی باشه!

پیوست مهم: دیشب بهم خبر رسید پسر دایی جان دارند به جرگه متاهلین می پیوندند! یک مراسم مهربرون داریم خیلی زود!!!!!! از بانوان ساکن تهران به طور اورژانسی و اضطراری درخواست مساعدت دارم برای معرفی جایی که بشه لباس شیک با قیمت مناسب خرید! لطفاااااااااااااااااااااااً


نوشته شده توسط: خانومی

خاطرات قدیمی

   1   2   3   4      >

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

آخرین پست!
پراکنده گویی دم عید!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 
 Atom 



:: کل بازدیدها ::
81315


:: بازدیدهای امروز ::
0


:: بازدیدهای دیروز ::
3



:: درباره من ::

باغچه کوچک ما

:: لینک به وبلاگ ::

باغچه کوچک ما


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

روزمره[15] . خاطرات قدیمی[6] .


:: آرشیو ::

مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387


:: دوستان من (لینک) ::

ساناز جون
صحرا
مریم عزیز
آریانا
سوگلی عزیز
آنیتا
آرام و حلمای عزیز
لی لی جون
خانوم خونه
ستاره عاشق
سفیدبرفی
خاطرات تینا
پینه دوز
ناردونه
ملودی جون
مجهولانه
آرمینا
مینا جون
مهرتابان
نارسیسا
مسی و دخترش
چمدان حرف هایم
آتی عزیز
ملیحه جون
مهربانو
نگین جون
ترپچه نقلی
عسل بانو
بلفی
مری جون
فرام عزیز
عسلی جون
دنیای ماریلا
بی بی ستاره عزیز
روزهای روناک عزیز
فاطمه عزیز
دلنوشته های یک زن آریایی
زنی به رنگ آب
نوک طلا و مخملش
سایه عزیز
بهناز عزیز


::آمار وبلاگ::