سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باغچه کوچک ما

آخرین روز دانشگاه سه شنبه 87/11/29 ساعت 10:51 صبح

شرمنده باز طولانی شد! نمی دونم چرا نمی تونم کوتاه بنویسم!!!

سلام

الان که نشستم پای کامپیوتر و صفحه سفید جلوم بازه و این علامته مدام چشمک می زنه! هوا بیرون نیمه ابریه و زمین از بارون صبح خیس خیس! تو دست هام یک لیوان بزرگ چاییه و من گاهی گرمیشو از روی دیواره‌اش حس می‌کنم! گواهینامه موقت کارشناسی ارشدم روبه‌رومه! یک تیکه کاغذ با عکس من و آرم دانشگاه صنعتی! گواهی می‌شود خانوم***** نام پدر **** به شماره شناسنامه**** .... دوره کارشناسی ارشد را با معدل کل *** در دانشکده شیمی به اتمام رسانیدند! همین و بس! حالا که جلومه به نظرم خیلی خیلی بی‌ارزشو شکننده می‌رسه! می‌تونم راحت و با خونسردی پاره‌اش کنم و به دست بادی بدم که بیرون خونه داره غوغا می‌کنه! برگه‌ای را که نشون از 3 سال درد و زحمت منه! 3 سال مقاومت و تحمل برای این که روزی اینو دستم بگیرم و حالا که گرفتم چه بی‌ارزش به نظر می‌رسه!!!! هیچ کدوم از کلمات این برگه نشون دهنده رنجی که کشیدم، تحقیری که شدم و دوری که تحمل کردم نیست!

امروز صبح زود، مثل سابق بیدار شدم و با ماشین برادرم رفتیم دنبال پسرداییم و بعد حرکت کردیم به سمت دانشگاه. یک حسی داشتم، انگار برگشتم به عقب، همش خاطرات به مغزم هجوم می آورد گرچه نیرو و انرژی پسرها برای شوخی نمی گذاشت تو خودم باشم! هرچه به دانشگاه نزدیک تر می شدیم بارون شدیدتر می شد! زیر بارون، قدم زنان به سمت اداره آموزش رفتم، هوا و سکوت و خلوتی بی سابقه دانشگاه، همه و همه دست به هم داده بودند روز وداع را برام سخت تر کنند! وقتی رسیدم هیچ کس تو آموزش در اتاقشو باز نکرده بود و من باز در سکوت و هجوم خاطرات به انتظار نشستم! بعد از 2 ساعت انتظار آقایی که مسئول قسمت بایگانی هم نبود به دادم رسید (یادش به خیر برای لیسانس هم بعد کلی دوندگی این آقا باز کار یکی دیگه را انجام داد و من مدرکمو گرفتم ) و شماره پرونده ام را پیدا کرد ولی پرونده نبود! با هم اتاق ها را گشتیم و در انتها پرونده بی زبون من زیر دست آقایی که داشت چایی می خورد پیدا شد! به رسم دانشگاه صنعتی که کاری نمیشه آسون انجام بشه باید تا ظهر صبر می کردم تا امضا بشه! از آموزش زدم بیرون و آروم آروم زیر نم نم بارون و هوای ملایم با هر وزش بادی خنک خاطره ای از ذهنم عبور کرد! به هرجایی که خاطره ای ازش داشتم رفتم و ازش عکس گرفتم، یاد اولین روز حضورم در دانشگاه صنعتی و ابهتی که منو محصور خودش کرد، یاد دیدن چهره ای آشنا روز معارفه و شکل گیری دوستی ما، یاد اولین کلاس ها به سبک دانشگاه، یاد روزهای خوش صفری بودن و صفری که هیچ گاه باز نشد ( ما ورودی 80 بودیم )، یاد خنده ها و سوتی دادن هامون، یاد کارآگاه بازی سه تفنگدار، یاد اسم هایی که روی پسرها می گذاشتیم و این قدر معروف می شد که از دهان غریبه ها می شنیدیم مثل کاکائو، ماست، اوس، فرنگیس و... یاد کنجکاویمون برای دیدن پسری که می گفتند شبیه امیر حیا*ییه ( و واقعا هم بود! ) یاد دودره کردن کلاس ها، یاد کلاس ادبیات و مسخره بازی پسرها، روزی که همه با هم سر شعری فامیل منو فریاد زدند و همه حتی دوستم از خنده مرده بودند و من از عصبانیت سرخ شدم، یاد دوپی زدن هامون، یاد قندی که ته دلمون آب می شد برای روزی که ماشین می آوردیم دانشگاه و کلی باهاش دور رینگ می چرخیدیم، یاد آزمایشگاه ها و شوخی هاش، یاد دکتر خ که همیشه ما را می خندوند با لهجه غلیظ اصفهانیش و شوخی هاش و آخر دست همه را به گریه انداخت با امتحانش و فقط من اجازه داشتم سربه سرش بگذارم، یاد لذت ماکس شدن نمره ات تو کلاس، یاد جشن استعدادهای درخشان و روزی که بابا امد دانشگاه و با استادهای من و معاون اموزشی که دوست عمو بود عکس انداختیم، یاد آزمایشگاه شیمی صنعتی و خنده ما از اشل های بزرگش و سطلی که به دستمون می دادند، یاد روزی که هیچ کدوم از بچه های آزمایشگاه صنعتی حاضر نشدند از نردبان لغزنده بالا برند و من بالا رفتم و استاد برام دست زد، یاد تولدی که بچه ها برام زیر تالارها گرفتند و فرداش خبرشو تو کیلویی نوشتند، یاد روزی که من و شوشو هنوز با هم عقد نکرده بودیم و با هم آمدیم دانشگاه و ...

بعد از عبور شادی بخش خاطرات دوران بی خبری و شادی لیسانس، روزهایی که تعجب می کردم از شنیدن آوازه سختگیری و بی انصافی دانشگاه صنعتی، رسیدم به روزهایی که برام سخت بود، دوران فوق لیسانس، روزهای دوندگیم برای مهمانی، روزهایی که برای گرفتن مدرک لیسانسم من باردار را از این ساختمون به ساختمون دیگه می فرستادند، روزهایی که من از شدت خرد شدن و له شدن غرورم بعد از شنیدن حرف های رکیک یک استاد!!!!! به گوشه دستشویی پناه می بردم و اشک می ریختم، روزی که دوری از خونه و شوهر و تنهایی من آغاز شد، روزی که برای گرفتن کارت آسانسور مجبور شدم پیش رئیس دانشکده برم و اون من باردار را جلوی دسته دانشجویان پسرش تحقیر کرد و من رد سردی عرق و گرمی آتش دلم را احساس می کردم، بغضی که هیچ وقت منفجر نشد، یاد روزی که استادم تنها به خاطر استاد بودن از خصوصی ترین مسائل زندگیم سئوال کرد و من عرق شرم ریختم و مجبور به جواب شدم، یاد روزی که به سختی بعد کلی دوندگی و اشکال تراشی تونستم مرخصی بگیرم، یاد روزی که بعد از یک هفته رفتن به خونه موقع برگشت فهمیدم قول استادی که قرار بود استاد راهنمام بشه پوچ بوده و اون ظرفیتشو تکمیل کرده، یاد روزی که برخلاف میلم استادی که به بی عرضگی معروف بود شد استاد راهنمام، یاد روزی که بهم گفت به خاطر موقعیتم پروژه ای بهم داده که فقط یک ماه کار آزمایشگاهی داره و بقیه اش کامپیوتریه و من می تونم راحت برم تهران و بعدها فهمیدم همش دروغ بود و من 2 سال شبانه روز تو آزمایشگاه بودم، یاد روزی که پی به شخصیت بی چیز دروغگوی بزرگ بردم، این که رساله دکتراش برپایه یک مشت عددسازی و دروغ بنا شده و هیچ کس حرف منو باور نکرد، یاد روزهایی که باید 5 صبح بیدار می شدم تا برای پسرک ذخیره روزانه اش را بدوشم، یاد روزهایی که پسرک 4-5 ماهه را پیش مادری که پرستار پدر سرطانی ام بود می گذاشتم و 12 ساعت توی آزمایشگاه می ایستادم تا آزمایشی که می دونستم جواب نمیده را انجام بدم، یاد چهره پرسشگر مادر و پدر بعد از یک روز خستگی من به محض ورودم به خانه و دیدن ناامیدی وقتی می فهمیدند امروز هم کاری انجام نشده و من می شکستم، یاد روز تلخی که 1 هفته بعد فوت پدرم به دانشگاه برگشتم و استاد بی وجدانم بهم گفت خوب طوری نیست خانوم **** عوضش راحت شدی!!!!!، یاد رقابت و زیر آب زنی و جو بد کلاس ها که همه و همه به خاطر کدورت و دشمنی و دسته بازی استادها بود، یاد خنجری که نزدیک ترین دوستانم برای حذف یک درس از پشت بهم زدند و فقط و فقط من ضربه حذف این درس را خوردم، یاد روزی که سر امتحان سنتز به خاطر این که شب قبلش پسرک تا صبح بیدار بود، من حالم به هم خورد و ضعف کردم و استاد آمد بالای سرم و فقط به این اکتفا کرد که "چه ت شده؟! مردی؟!" یاد بی انصافیش که حتی با دیدن وضعیت من، منو انداخت و شاگردشو که نیم ساعت اول جلسه، جلوی چشم همه برگه اش را سفید تحویل داد را نمره 14.5 داد، یاد روزی که منی که همیشه نمره ام ماکس بود خودمو کوچیک کردم و رفتم ازش خواهش کنم برای این که عقب نیوفتم بهم نمره پاسی بده و اون حتی حاضر نشد برگه ام را نشون بده که ببینم واقعا افتادم یا نه! و این که پرفسور بزرگ ISI با کلی ابهت و مقاله اش مثل آدم های بی سواد چاله میدونی دهنش را باز کرد و هرچی بلد بود بار من کرد و برگه ام را پرت کرد تو دیوار که تو اندازه یک بچه دبستانی شیمی حالیت نیست! که هرکسی لیاقت نداره مدرک بگیره و... و من شکستم و خرد شدم نه برای افتادن برای این همه تحقیر و اشک ریختم نه برای یک ترمی که باید اضافه می موندم برای توهینی که شنیدم، یاد روزی که استاد میم، یکی از اساتید بزرگ شیمی آلی و حتی خود دروغگوی بزرگ به استادم گفتند این پروژه انجام نمیشه و اون باز زیر بار نرفت و گفت باید و حتما این کار را انجام بدی! و عمر من بچه دار دور از شوهر و خانه را این جور به باد داد، یاد جو بد آزمایشگاه و دو به هم زنی ها و غیبت ها و خبرچینی هایی که بچه های جدید می کردند و حرف هایی که استادم پشت سرم می زد و به گوشم می رسوندند، یاد آزارهای بی دلیل استادم که اعصاب منو مدام به هم می ریخت، یاد اشکال های بنی اسرائیلی استادم که به پایان نامه ام می گرفت  هر 5 دقیقه یک بار تا 11 شب مرتب زنگ می زد و نظرشو عوض می کرد، یاد جلسه دفاعم که ساعت 2 بعدازظهر برگزار می شد و تا ساعت 2:15 کامپیوتر دانشگاه درست نمی شد و هیچ کس نبود به دادمون برسه و من داشتم از دلواپسی می مردم، یا آزارهای استادم بعد دفاع که امضا نکرد و من بیچاره مجبور شدم یک ترم بیشتر بمونم و به خاطر سنواتم مدام تهدیدم می کردند که بعد دفاع اخراجم می کنند!!!!!!! یاد روزی که بعد از 2 سال و 9 ماه از من گواهی تولد پسرک را می خواستند اونم به خاطر اهمال کاری خودشون تو نگه داری پرونده و گواهی دکترم و ...

بعد از اون خاطرات قشنگ دوران لیسانس دلم با یادآوری این همه سختی و تحقیر فشرده شد، من تمام این 3 سال را برای این که این تکه کاغذ را به دست بگیرم، جنگیدم، سکوت کردم، تحقیر شدم، از زندگی خودم و شوهرم و بچم زدم، زیباترین لحظات بزرگ شدن پسرم را در آزمایشگاه گذروندم، زخم زبون های خانواده شوهر و غریبه و آشنا را به جون خریدم، شکستم و باز ایستادم و یادمه روزی که دفاع کردم یکی از دوست هام پرسید چه حالی داری؟! خوشحالی تموم شد؟! بهش گفتم اگه یکی ازم بپرسه ارزششو داشت؟! گرفتن فوق لیسانس ارزش این سال های از دست رفته را داشت؟! بهش میگم نه! ارزششو نداشت، ارزش عمری که رفت، بهتریم سال های ازدواجم که باید درخشانترینش می بود و لحظه های بزرگ شدن پسرم و ضربه های روحی که بهم وارد شد! نه ارزششو نداشت! من بارها تو لحظاتی که اوج درد و شکستنم بود تا پای انصراف رفتم ولی انصراف ندادم چون غرورم اجازه نمی داد اعتراف به شکست و اشتباه کنم و حالا که تموم شده و مدرکمو گرفتم خیلی ها می پرسند خوب حالا دنبال کاری؟! و من میگم نه! و اونها تعجب می کنند!!!! تعجب می کنند با این همه سختی که به خودم و خانواده ام دادم پس این مدرک را برای چی میخواستم؟! اون ها نمی دونند این قدر سختی کشیدم، این قدر تحقیر شدم که از رشته ای که این همه عاشقش بودم بیزار و منزجر شدم! به طرز باورنکردنی همه محفوظاتم را به باد فراموشی دادم! چرا؟! چرا باید دانشگاه، استادهای تحصیل کرده و به قول معروف قشر فرهیخته جامعه مون این قدر تنگ نظر باشند که به صرف بچه داشتن منو متهم کنند به کم کاری و از زیر کار در رفتن؟! چرا باید کاری کنند که کسی که دوران لیسانس همیشه بهترین بود و بالاترین نمره کلاس را می گرفت و به خاطر رتبه دومش تو دانشکده بدون کنکور وارد ارشد شد، این همه از درس و رشته اش فراری بشه؟! چرا به جای مهیا کردن بستری که بتونه بهتر و بدون دغدغه فکری به کار و درسش برسه عرصه را بهش تنگ کردند؟! چرا از همون اول که فهمیدند متاهل و بچه داره انگ بی عرضگی و فرار از کار را بهش زدند اونم منی که بیشتر از هم آزمایشگاهی هام تو ازمایشگاه می موندم، چرا مدام دیگرانی که مشکلات منو نداشتند توی سرم زدند؟! اگه این ها بهترین ها و تحصیلکرده های ایران هستند من یکی عارم میشه بگم تحصیلکرده ام!!!! بگذار تو خونه بمونم و خونه داری کنم! بگذار یادم بره چه کسانی با چه ادعاهایی چه رفتارهای زننده و زشتو پستی از خودشون نشون دادند!

شاید باورتون نشه ولی دانشگاه خواجه نصیر که من فقط یک ترم توش مهمان بودم خاطرات شیرین تری را بارم تداعی می کنه، بیشتر احساس تملک خاطر بهش دارم، استادی که دلسوز و مودب و محترم بود، با این که من شاگردش نبودم بی ادعا اطلاعاتشو در اختیارم می گذاشت و همکلاسی هایی که گرچه من فقط در یک ترم و فقط یک درس باهاشون شریک بودم بیشتر از دوستان چند ساله ام باهام همدردی کردند و بی چشم داشت اطلاعات و جزوه هاشونو در اختیارم گذاشتند!

دلم می سوزه! چرا باید جوری بشه که برای قشر تحصیل کرده ما این همه خاطره بد و انزجار از دوران تحصیلشون به جا بمونه؟! می دونید آمار خودکشی تو دانشگاه صنعتی چه جوریه؟! اینم میشه به افتخارات دانشگاه بزرگ صنعتی اصفهان اضافه کرد!

برای دیدن عکس های روز خاطرات من به ادامه مطلب برید!

ادامه مطلب...

نوشته شده توسط: خانومی

روزمره

دو فیلم و نظر شما یکشنبه 87/11/20 ساعت 12:1 عصر

سلام

اضافه شده در روز دوشنبه 21 بهمن:

یک احساس سبکی خاص دارم، دیشب وقتی شوشو آمد رفتم آرایشگاه یک صفایی به سر و صورتم دادم چون بدجوری سبیله پشت لبم سبز شده بود! ( اینم یک خاطره داره در نوع خودش شنیدنی!!!!!! وقتی 13-14 ساله بودم پسر داییم  که تازه از آمر*یکا آمده بودند و حدود 7-8 سال داشت یک روز رو کرد به منو گفت دینا تو هم داری بزرگ میشی ها! پشت لب هات سبز شده!!!!!!!!!! بیچاره فکر می کرد منم مثل پسرها پشت لبم سبز میشه نمی دونست این چمن ها موهبت خدادادیه!!!!!!!! دیگه از اون روز این شد تکیه کلامم! ) خلاصه بعد آرایشگاه با کلی احساس سبکی!!!! رفتیم به سمت خونه و به شوشو هم زنگیدم بیاند سر کوچه! مثل دو زوج عاشق ( البته با یک نخودی! ) رسیدیم سر وعده گاه و خرامان خرامان رفتیم تا رسیدیدم به نمایندگی شیرین عسل! با این که چیز به خصوصی نمی خواستیم رفتیم تو  کلی از اون جی*گرهای قهوه ای رنگ خوشمزه خریدیم ( من عاشق شکلاتم!!!!! از هر نوعش حتی فیلمش! ) و باز خرامان خرامان رفتیم سمت زروتن! لباس های جدید آورده بود و شونصد دستشو با کلی عملیات کماندویی تن پسرک کردیم و بعد کلی جهد و تلاش که دیگه قیاه من دیدنی بود بعدش! یک ست انتخاب کردیم و آمدیم بیرون!!!! راستش بعدش یک لحظه فکریدم من که امسال تصمیم داشتم برای پسرک شلوار کتونی کرم رنگ بگیرم چی شد باز اینم سرمه ای شد؟!؟!؟! برخلاف همیشه تو دلم گفتم بی خیال .... بابای پول! همین سته را عشق است و در انتها لوازم پیساس ( همون پیتزا به زبون پسرک! ) را خریدیم و پیساسی زدیم به شکم اساسی!!!!!! راستش من خودم هفته ای یک بار تو خونه پیتزا می پزم تا کمبود پیتزای خانواده با مواد سالم تامین بشه! دیگه چی بشه سالی ماهی به مناسبتی بریم بیرون!!!!! چون خودم با سوسیس و کالباس بدم حتما از گوشت مرغ یا گوشت قرمز استفاده می کنم! بگذریم! بعد شام هم سریع یک چیزهایی تو چمدون چپوندیم و رفتیم لالا! دیشب هیچ اتفاق به خصوصی نیوفتاد! ولی من سبک بودم و آرامش داشتم! از طعم شیرینه یک شکلات 50 تومنی هم لذت می بردم! چرا؟! نمی دونم شاید این روزها مصادف با قله نمودار سینوسی عاطفیم باشه! شایدم چون بعد 2 ماه داریم میریم دیدن فامیل ها! کلا ما رابطه فامیلی خوبی داریم و هر بار مامان میگه رفتیم بیرون یا خونه فلان کس من یک چیزی تو دلم هوری می ریزه پایین! به هر حال امیدوارم شاد برگردیم با کلی انرژی و اتفاق خاصی نیوفته اعصابهامون خش خشی بشه!!!!!

اینو گفتم که بگم حس آرامش یک چیزی از درونه! نیاز به زمان و مکان و شرایط خاص نداره! یا اتفاقی در حد عبور ستاره هالی!!!!!! همش به درون بسته است و البته به قول خانوم خونه به هورمون پروژسترون!

______________________

با آسمون ابری و هوای بارونی و بری چه طورید؟! راستش من دختر بهارم! برای همین خیلی با هوای سرد میونه خوبی ندارم! از بارون نم نم مخصوصا تو هوای رو به گرم بهاری لذت می برم اما سوز و سرما را دوست ندارم!!!!!!!! الان 2 روزه صبح ها می خوام برم بیرون هی از دم پنجره آسمون را نگاه می کنم هی می بینم ابریه! دلم می گیره تا دیگه بی خیال بیرون رفتن میشم هوا خوب میشه و برف و بارون هم قطع میشه!!!! آخه چرا؟!

آخر هفته جای به خصوصی نرفتیم و اتفاق به خصوصی نیوفتاد!!! یک کم به شغل شریف خانه داری مشغول بودم! تازگی ها روزهام خیلی خیلی یکنواخت شده! یک کم وبگردی، یک کم عوض کردن کانال های تلویزیون که همش برنامه هاش یک جور شده به یمن دهه ف ج ر! یک کم بازی با پسرک و برای تنوع هم کارهای خونه و تمیزکاری و آشپزی!!!!!! ای خدا! تنوع، هیجان کجایی که یادت به خیر!!!!!!!

بگذریم، آخر هفته دوتا فیلم دیدیم که هر دوتاش از جنبه های مختلف منو به فکرفرو برد!

اولیش فیلم Revolutionary Road بود با بازی لئو*ناردو دی* کاپرویو و کیت وینس*لت! DVD شو جناب همسر گرفته بود و چون دستگاه وی سی دیمون مال زمان ازدواجمونه دی وی دی نمی خوند و مجبور شدیم با لب تاب ببینیم و خود فیلم صداش خیلی خیلی کم بود و با این که تا می شد صدای اسپیکر لب تاب را بلند کرده بودیم و عملا بهش چسبیده بودیم اکثر حرف هاشونو نمی شنیدیم! راستش این فیلم یک فیلم احساسیه و بیشتر بر پایه دیالوگ هاش داستان می چرخه تا تصاویرش! حالا نه این که ما دیگه انگلیسیمون فوله ولی همون معلومات محدودمون هم با این صدای کم به دادمون نرسید! والا ما داستان را این جوری فهمیدیم حالا هرجاشو اشتباه کردم درستش کنید!

داستان درباره زوجی بود که دچار روزمرگی و تنش های زندگی شده بودند! همش بحث و دعوا و اتهام و فراموش کردن روح زندگی! مرد در یک اقدام دور از احساس، فقط برای این که حس می کنه روز تولدش، فراموش شده ای بیش نیست با همکارش رابطه فیزیکی برقرار می کنه و همون روز همسرش با دیدن عکس های گذشته تصمیمی برای زندگی می گیره! رفتن به فرانسه و ادامه زندگی به پاریس! انگار خورشیدی تازه در زندگی اش طلوع کرده باشد فروغ دوباره عشق در زندگی اش را منوط به سفر به شهر عشاق می داند! شب با انرژی مضاعف و هیجان همسرش را غافلگیر می کند و با دختر و پسرش تولد پدر را جشن می گیرد و مرد می ماند با دنیایی از عذاب وجدان! شب فکر تازه را با همسرش در میان می گذارد و با اشتیاق منتظر تایید و شوق همسرش به اندازه خودش هست! مرد آن چنان استقبال نمی کند ولی زن شوهرش را با استدلال های خود قانع می کند! فردا با انرژی و شور مضاعف دنبال کارهای مهاجرت می رود و با غرور با مدارک به خانه بر می گردد! امید کوچ و شروعی دوباره به زن نیرویی تازه برای زندگی کردن و عشق ورزیدن می بخشد! دوباره محبت ها و شور سابق به سراغش آمد! در یکی از این شور و هیجان های ناگهانی زن باردار می شود و از طرفی مرد که محیط خانه عشق و آرامش نیرویی تازه برای کار بخشیده در کارش موفق تر ظاهر و بهش یک پیشنهاد کاری بهتر می شود! ولی این پیشنهاد وسوسه برانگیز یک قربانی می خواهد! انصراف از سفر به پاریس! همون موقع زن به همسرش خبر بارداری ناخواسته اش را می دهد! و با ناراحتی و غم از شوهرش می خواهد از دست این فرزند ناخواسته که تمام رویاهای آنها را برای سفر به پاریس برباد می دهد خلاص شوند! ( من نفهمیدم چرا بارداری مزاحمشون بود! ) مرد که می بیند این بارداری باعث ماندگاری و قبول شغل جدید می شود زن را ترغیب به نگه داشتن بچه می کند و به اون قول می دهد همان جا او را همان قدر خوشبخت کند! زن که تمام رویاهایش را برای شروعی دوباره بر دست باد می بیند!دوباره همان حس بد، ناامیدی و افسردی و تلخی به سراغش می آید! دوباره همون دعواها و بحث های همیشگی! و زن بعد از شبی سراسر سیگار و مشر*وب به خاطر دلخوری از همسرش با مرد همسایه که در واقع عاشق اونه ولی اون خبر نداره رابطه فیزیکی برقرار می کنه! مرد بهش میگه دوستش داره و اون جا می خوره! رابطه اون اصلا از روی عشق نبود از روی حس انتقام جویی آنی بود! فردا صبح شوهرش از رابطه اش با زن همکارش خبر می دهد و بعد در پی حرف یکی از دوستان خانوادگی بحثی شدید بین آنها در میگیرد و زن از خانه می رود! فردا صبح مرد با زنی خانه دار و مهربان مواجه می شود! با محبت صبحانه حاضر کرده و مرد بعد از گپی سر صبحانه با نیروی تازه به سرکار می رود! و زن که برای رهایی از این بارداری ناخواسته کسی را پیدا نمی کند! خودش به تنهایی دست به این کار می زند و بر اثر خونریزی زیاد می میرد! و صحنه آخر مرد با سردی و بغض بازی کودکانش را در پارک نگاه می کند!

دو جمله تو فیلم منو به فکر فرو برد! وقتی زن م س ت کرده بود و مرد همسایه ازش پرسید برای چی می خواستید برید پاریس؟! زن نگاهی کرد و با دردمندی گفت برای این که بتونیم باز عاشق بشیم!!!! برای شروع عاشقی برای خودش شرط مکانی و زمانی گذاشته بود! چیزی که برگرفته از دل و احساسه! از رفتار و برخوردهاست چرا شرط مکانی برای شروعش وجود داره؟! با رفتن به جای دیگه چه چیزی تو روح و شخصیتشون عوض می شد که عشق در رگ هاشون دوباره جریان می یافت؟!

وقتی مرد از رابطه پنهانیش با همکارش به زنش خبر داد زن بهش گفت چرا؟! و مرد شروع کرد به دلیل آوردن و بهونه تراشی که زن گفت نگفتم چرا رابطه داشتی، گفتم چرا به من خبر دادی؟!

مرد ناامیدی و رنج زن را برای این بارداری ناخواسته نفهمید و فقط برای ماندگاری تن به حضور این بچه داد! در جواب زن وقتی ازش پرسید حقیقت را بگو! فقط حقیقت! تو واقعا این بچه را می خواهی؟! واقعا؟! برای خود بچه؟! و مرد جا خورد و به فکر فرو رفت و باز حقیقت را نگفت!!!! همین عدم همدلی و این اهمیت دادن به حاشیه ها این زندگی را این جوری نابود کرد!

جا خوردم، خیلی! این همه احساس تلخی و فرار از این زندگی و رویای شروع دوباره و بعد چهره زشت حقیقت و بعد پایانی دردناک!

دوست دارم نظر شما را هم بدونم! مخصوصا اگه خود فیلم را دیدید!

دومی فیلم پچ آدامز با بازی فوق العاده رابین* ویلیا*مز (مثل همیشه ) که کانال 1 نشون داد! توضیحش نمیدم چون ممکنه خیلی ها دیده باشند! این فیلم بمب انرژی مثبت و عشق و نیروی محبت بود!!!!!! بعد از فیلم من و جناب همسر کلی شارژ بودیم! انقدر که انگار نه انگار شبه و باید بخوابیم!!!!! این فیلم باز سندی بر نیوری شفابخش عشق و لبخند بود!!!!! چه روح بزرگی دارند انسان هایی که این همه بدون چشم داشت می بخشند و می خندونند! کسایی که توانایی خندوندن و امید دادن به بیماری در حال مرگ را دارند روحی به وسعت آسمان دارند! راستش من فهمیدم این حس دوست داشتن همه انسان ها بدون هیچ چشم داشتی یک موهبت الهی و بیشترش ذاتیه! و چه قدر خوشبختند کسایی که بتونند همه را با وجود عیب هاشون دوست داشته باشند!

طولانی شد! تمومش می کنم! فقط ازتون می خوام چیزی که بعد از خوندن این پست به ذهنتون می رسه را برام بنویسید! مهمه! دوست دارم نظر دیگران مخصوصا کسایی که این فیلم را دیدند را بدونم!

پیوست 1: برای تعطیلات آخر هفته داریم میریم اصفهان! ممکنه برای چند روز نتونم مرتب بیام پا نت! آخه مهمونیم و مامان هم از اینترنت و کامپیوتر خیلی خوشش نمیاد!

پیوست 2: معلوم بود کارگردان این فیلم شوهر کیت وینس*لت بودها!!!!!!!!!!! ( آیکون برق شیطنت در چشمان دینا می درخشد! )

پیوست 3: ای بابا انگار هیچ کس این فیلم ها را ندیده!!!! حالا اگه ندیدید اقلا نطرتون را درباره حرف های من بنویسید!!!!


نوشته شده توسط: خانومی

روزمره

   1   2   3      >

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

آخرین پست!
پراکنده گویی دم عید!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 
 Atom 



:: کل بازدیدها ::
81318


:: بازدیدهای امروز ::
1


:: بازدیدهای دیروز ::
1



:: درباره من ::

باغچه کوچک ما

:: لینک به وبلاگ ::

باغچه کوچک ما


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

روزمره[15] . خاطرات قدیمی[6] .


:: آرشیو ::

مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387


:: دوستان من (لینک) ::

ساناز جون
صحرا
مریم عزیز
آریانا
سوگلی عزیز
آنیتا
آرام و حلمای عزیز
لی لی جون
خانوم خونه
ستاره عاشق
سفیدبرفی
خاطرات تینا
پینه دوز
ناردونه
ملودی جون
مجهولانه
آرمینا
مینا جون
مهرتابان
نارسیسا
مسی و دخترش
چمدان حرف هایم
آتی عزیز
ملیحه جون
مهربانو
نگین جون
ترپچه نقلی
عسل بانو
بلفی
مری جون
فرام عزیز
عسلی جون
دنیای ماریلا
بی بی ستاره عزیز
روزهای روناک عزیز
فاطمه عزیز
دلنوشته های یک زن آریایی
زنی به رنگ آب
نوک طلا و مخملش
سایه عزیز
بهناز عزیز


::آمار وبلاگ::