سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باغچه کوچک ما

روزهای آفتابی بعد طوفان! سه شنبه 87/10/24 ساعت 11:21 صبح

سلام

اسمشو نمیشه گذاشت یک پست! شاید چون کوتاهه اسمش میان پرده باشه! ( البته برای من کوتاهه!!!!! )

اوضاع خوبه! یعنی خیلی خوبه! دیروز عصر کیک پختم و  منتظر جناب شوشو شدیم! بعد از صرف کیک، جاتون خالی! کارهامونو کردیم و  چون روز قبلش به پسرک قول داده بودیم بردیمش دنیای* بازی! خدا وکیلی جیب خالی کنه این دنیای* بازی و سرزمین* عجایب و .... 1000-3000 تومان برای هر بازی میدی 2 دقیقه اسباب بازیه قارقار می کنه و بعد هم خودت و هم بچه کنف میشید!!!! هیچی نفهمیده بازی تموم میشه! بعدش پیاده رفتیم نان سحر و کلی نون های خوشمزه و خوشبو دیدیم و چندتاشو خریدیم و بعد رفتیم برای مهمانی شکم به سمت سند*باد!!!!!! ای ول این از جیب خالی کنی رودست اون دنیای* بازی بلند شده بود! پیتزاش اندازه یک نعلبکی و همبرگرش اندازه توپ پینگ پونگ!!!!!!!!!! آدم این فست فود درپیت ها بره یک همبرگر بهت می دهند اندازه یک سینی دو نفر باهاش سیر میشند! خلاصه اونجا بود که موضوع را مطرح فرمودیم و جناب همسر به هیچ ترفندی رو نفرمودند چه جوری ما را از همون روز اول کشفیدند؟!؟! جناب همسر کلی ناراحت بود که چرا یک تصویر سیاه ازش نشون دادم که همه بیایند و چنین قضاوتی درباره اش بکنند! خوب دیدم حق داره! من بودم عکس العمل بدتر نشون می دادم!!!! این عکس العملی که نشون داد بهم ثابت کرد بیشتر از اونی که من تصور می کردم میشه رو قدرت تحملش اطمینان کرد!!!! من هربار ناراحت بودم امدم و از غم هام گفتم ولی موقع خوشی اون جور که باید و شاید نیومدم و تعریف ازش کنم!!!!!! اینم برمیگرده به همون بدبینیم دیگه! قرار شد اونم بیاد و یک پست جنجالی درباره من بنویسه!!!!!!!!!!!!!!!! البته میگه باید فکرهامو بکنم و وقتش هم داشته باشم! ( خدا به داد برسه چی می خواد بگه؟!؟!؟!؟ ) بعدش هم رفتیم به سمت ماشین که یک کتاب فروشی مامان دیدم و رفتیم توش کمی پرسه زدیم و من خرج رو دست جناب همسر گذاشتم و کتاب عقل و احساس جین * استون را خریدم! من از بچگی هم از خرید کتاب و پرسه زدن تو کتاب فروشی ها بیشتر از خرید لباس و لوازم آرایش و ... خوشم میومده! تا حالاش که خوب بوده و بیشتر کتاب اِما ازش خوشم آمده!!!! بعد برگشتیم خونه! پسرک این قدر بهش خوش گذشته بود که تا چهره آشنای مسیر خونه را دید گفت کجا میرید؟؟؟؟؟ خونه نریم بریم باز شهربازی!!!!!!!!!!!!! بعدش هم سریال متشکرم را دیدیم! من خیلی از این سریال خوشم میاد، بیشتر جومو*نگ و امپراطور* دریا و ... گرچه به اندازه زمان پخش شده سریال سا*نسوری داره!!!!!!! دیگه حرف هاشم سا*نسورمی کنند! مثلا دکتره میگه من از این به بعد با شما شام می خورم بعد اینا ترجمه کردند من شام میل ندارم می خوام با پوم بیشتر کار کنم و پوم هم که تاحالا حوصله اش سر رفته بود میگه آخ جون!!!!!!!!!!!!!!!! این قدر بدم میاد اینا مردم را با دو تا گوش مخملی فرض کردند!!!!

تاحالا پستی به این روزمرگی ننوشته بودم! انگار بلد هم نیستم! راستش این ها را گفتم که بگم گرچه ناراحت شدم وبلاگم کشفیده شده و دیگه نمی تونم راحت حرف های دلم را بزنم ولی ته ته دلم خوشحالم! ازاین که جناب همسر حرف های دل منو شنید و قضاوت های بی رحمانه منو خوند و تا به این حد صبوری کرد! راستش بهش افتخار می کنم! اگه وبلاگم دیگه به اون روزهای بی سا*نسوری برنگرده مهم نیست! ارزششو داشت! ارزش این احساسی که من دارم!

راستش یک مدت مهمون دارم! مامان و داداش کوچیکه! از اونجایی که مامان خیلی با اینترنت خوب نیست و میگه اینها وقت و پول حروم کنیه! ( راستش خودمونیم بد بیراه نمیگه! ) مدتی حضورم کمرنگه! در آپ بعدی منتظر پست جنجالی جناب همسر باشید!!!!!

پست دیناخانومی از دید جناب همسر!!!!!!!!

پیوست: یعنی چی؟! 152 تا بازدید در روز بعد فقط 21 نظر!!!!!!!!!!!!!!! ابدا نمیگم بیایید کامنت دونیمو بترکونید ولی حس بدی به آدم دست میده!!!!! این که داره تموم زندگی و احساسشو می نویسه بعد میاند می خونند و میرند و تو نمی دونی کیا هستند؟!؟!؟! آشنا؟! غریبه؟! دوست؟! دشمن؟! بابا نظری ندارید اقلا یک سلامی! شکلکی چیزی بگذارید آدم بفهمه کیا خواننده اش هستند!!!!!!!!!!!!!


نوشته شده توسط: خانومی

روزمره

نقدی منصفانه؟! شنبه 87/10/21 ساعت 6:9 عصر

سلام

راستش باز خلف وعده کردم! از وقتی الهام جون منو به این بازی دعوت کرده من دارم به جوابش فکر می کنم ولی هی هر باز اتفاقی میوفته که من مجبور میشم یک پست دیگه بگذارم! شرمنده! عکس هامو که خیلی وقته آپلود کردم، انگار طلسم شده!

راستش خیلی ها گفتند این هایی که نوشتم را بدم جناب همسر بخونه، اما خداوکیلی شما بگید اگه بهتون بگند عزیزم این آدرس وبلاگ منه برو بخون نظرت را بده! بد طرف بیاد و  با ذوق صفحه را باز کنه و یک دفعه با این نوشته های صریح درباره خودش مواجه بشه! چه حالی پیدا می کنه؟! متحول میشه؟! عاشق تر میشه؟! خداوکیلی نمیشه دیگه! ولی باید بگم گویا آرزوتون برآورده شد چون با تمام تمهیدات من برای سوتی ندادن و پاک کردن هیستوری و ... امروز ظهر جناب شوشو زنگ زد و یک جوری گوشی را داد دستمون که وبلاگو دیده و همشو خونده! ای ول سر چه پستی هم! تا حالا رفتارش خوب بوده! وقتی آمد را نمیدونم! دیگه گفتم این پست را قبل شهادتم بگذارم!!!!!! از شوخی گذشته! قبول دارم، روحیه بدی داشتم! مریض بودم، مهمون رسید، پسرک  شیطون بود و بدتر پ ر ی و د هم شدم! دیگه در شرایط عادی خانوم ها افسرده میشند من که دیگه جای خودم را داشتم! سیاه سیاه دیدم و با کلی آه و حسرت و بغض نوشتم! انکار نمی کنم این احساسات هر از گاهی به سراغم میاد ولی لازم دونستم چند نکته را اول یادآوری کنم و بعد یک پست بنویسم در نقد خودم بینی و بین ا...!

من و جناب همسر ابدا ازدواج سنتی نداشتیم پس خودمون خواستیم، عاشق شدیم و برای هم گذشت کردیم و هر دو در دوران عقد هم سختی دیدیم و هم روزهای خوب داشتیم ولی یک مرحله حساس تو زندگیمون پیش آمد که نتونستیم سربلند ازش بیرون بیاییم! هم من و هم اون! من ناخواسته باردار شدم و نتونستم ببخشمش! به خاطر اتفاقاتی که بعد افتاد و سختی هایی که تحمل کردم که وجود بچه چند برابرش کرد مرحله ترمیم روحم و بخشش به وجود نیومد و زخم دلم خیلی خیلی دیر خوب شد! هم من و هم جناب همسر ناپخته و بچگانه با این موضوع برخورد کردیم و به جای این که بشینیم و حلش کنیم سعی کردیم فراموشش کنیم که نشد! یعنی من نتونستم! و جناب همسر هم بنا به همون دلایلی که گفتم بلد نبود با زن باردار تنها و غمگینی که تو دریای افسردگیش رها شده و همه مدام بهش سرکوفت می زنند و یا نه تصور می کنه و احساس شرم همش باهاشه چه طور رفتار کنه! متاسفانه هم من و هم اون دچار غرور سختی شدیم! من مغرور بودم و به خاطر اون غرورمو زیر پا گذاشتم و بعد این اتفاق باز اون دیوار را دور خودم ساختم و اون از اول این طور بود! هیچ گاه  و تحت هیچ شرایطی غرورشو زیر پا نگذاشت و نگفت من مقصر بودم تا کمی زخم های دلم التیام بگیره!

جناب همسر مثل هر مردی خصوصیات خوب و بد زیادی داره و خوب من هم مثل هر آدمی با خصوصیات بدش بیشتر درگیرم و خوب شاید تا دچارش نشم خصوصیات خوبش به چشمم نیاد! مرد من سیاه سیاه نیست و همش هم تقصیرها گردن اون نیست! خیلی ساده، بلد نیست! یعنی ما هر دو بلد نیستیم! ما هر دو مهارت های یک زندگی موفق را یاد نگرفتیم و وارد زندگی شدیم و دست روزگار نگذاشت کم کم کسبش کنیم! افتادیم تو سراشیبی مشکلات و مشکلی حل نشده مشکل جدیدی بهش اضافه شد! ما بلد نبودیم چه طور مشکلاتمون را حل کنیم و شاید تقصیر جناب همسر این بود که به علت شرایط بسته و تعصبات خانوادگی نتونست الگوی مناسبی پیدا کنه! تو زندگیش فقط پدرش را دید و فکر کرد مرد یعنی این! کسی که عشق ورزیدن بلد نیست! دریچه قلبش را به روی همه حتی بچه هاش بست، همراه زنش نبود و دغدغه اصلیش مسائل مالی بود! مرد من از حق نگذریم تغییر کرد اما نه با سرعتی خوب و متناسب! خیلی کند!

راستش کامنت ها را خوندم و تصمیم گرفتم خودم را هم نقد کنم! منصفانه!

من یک کم بدبین شدم! همیشه شاکیم! متاسفانه خیلی زود نتیجه گیری می کنم و به قاضی میرم! چون همیشه برای زندگیم برنامه ریزی می کنم  اگه اتفاقی افتاد و به هم خورد مثل سگ بداخلاق میشم! مهارت های زندگی را بلد نیستم! سیا*ست ابدا ندارم و بلد نیستم تظاهر کنم! بیش از حد سرکشم و به هیچ عنوان نمی تونم نقش سنتی زن ایرانی را که جناب همسر براش جا افتاده را قبول کنم! زیادی ساده هستم و گاهی حرف تو دلم بند نمیشه! موقع بحث زیادی بی رحم میشم و حرفی می زنم که شاید زیاد هم درست نباشه! من شاید برخلاف تصور خیلی هاتون خیلی هم صبور نباشم! گذشت کردم ولی الان به سختی می گذرم و...

اوووووووووف! راحت شدم! حالا که لیست وار عیوبم را گفتم باید یک کم درباره اش توضیح بدم!

بدبینم: خوب راستش من از اول هم خیلی ادم خوشبینی نبودم که همشو بخوام تقصیر دنیا بندازم ولی بعد از ورود به زندگی زناشویی با همون سادگی تمام احساساتمو به خانواده شوهرم گفتم و بعد از هر حرفی که در عین سادگی زدم ضربه ای خوردم! برای همین دیگه بدبین شدم! هرکاری کردند جنبه های بدش را دیدم! هر حرفی زدند با بدبینی جنبه های بدش و نیش زبونش را دیدم! هر لحظه انتظار داشتم از حرف یا کارشون منظوری داشته باشند و باز بخواند منو بکوبونند! برای همین همش حالت تدافعی گرفتم! البته گرچه من بدبین بودم ولی خانواده شوهرم هم از همون ابتدا تصویر بدی تو ذهنم ساختند! از این لحاظ عقب رفتم و خیلی خیلی ناراحتم که چرا این ارتباط به جای تکامل روحیم به عقب منو برد!

شاکیم: راستش چون خونه پدرم سختی ندیدم خیلی نمی تونم سختی بکشم! راستش سختی ها و مصیبت هایی که کشیدم تا به حال برای منی که غرق ناز و نعمت بودم زیادی زیاد بوده و الان دیگه بعد اون همه سختی انتظار خوشی دارم و نمی تونم باز یک سختی دیگه تحمل کنم برای همین زود شاکی میشم!

بداخلاقی: من آدمیم که از کودکی به خاطر قوه تخیل زیادم برای زندگیم  برنامه ریزی می کردم و باید همه چیز روی طرح من جلو می رفت، خوب بعد از ازدواج وارد خانواده ای شدم که خیلی بی خیال بودند و مثل من برای آب خوردنشون و برنامه روزانه شون برنامه نمی ریختند! خیلی ضربه خوردم چون هر برنامه ای ریختم و هر فکری کردم به هم خورد! خوب منم گرچه در ظاهر با آرامش به هم خوردن برنامه هامو می دیدم ولی بعد مثل سگ بداخلاق می شدم و نمی تونستم خودم را با شرایط جدید وفق بدم و ازش لذت ببرم!!! چون فکر می کردم فقط در شرایطی که من براش برنامه ریختم خوش می گذشت و یا خوب بود! الان بهترم! یاد گرفتم حداقل اگه برای برنامه های روزانه ام تغییراتی پیش امد به هم نریزم ولی هنوز برای برنامه های بزرگ زندگیم به هم می ریزم! مثلا همین 4 روز تعطیلی که من می خواستم بریم سفر و آب و هوایی عوض کنیم، آمدن خانواده شوشو سفرمون را به هم زد و گرچه نمی خوام معایبشون و کارهای ناپسندشونو انکار کنم ولی هر 4 روز هی فکر می کردم ما اگه سفر رفته بودیم الان چه می کردیم و بهمون چه قدر خوش می گذشت و  نتونستم از لحظاتی که می شد خوش گذروند لذت ببرم!

بی سیا*ستی: راستش اصلا نمی تونم تظاهر کنم، به طور آزاردهنده ای خودم هستم و نمی تونم افکارمو پنهان کنم و یک جور دیگه رفتار کنم! مهارت های زندگی را نه من بلدم و نه شوشو! راستش گاهی میگم من چرا باید این کارو بکنم؟ جناب شوشو لوس میشه اون باید بکنه و ... راستش من دخترخاله ای دارم که مثل سیا*ستمدارها با شوهرش رفتار می کنه! جوری باهاش برخورد می کنه انگار نخست*وز*یر انگل*یس داره برای کشورهای دنیا برنامه می ریزه!!!!! ولی من تحمل ندارم در دراز مدت نتیجه ببینم! اعتقاد دارم زن و شوهر باید با هم روراست باشند و این رفتارها و تظاهرها را نداشته باشند که متاسفانه این جور درست نیست! من نمی تونم کل جامعه را یک شبه تغییر بدم! مرد ایرانی این جوریه! نمیشه هر حرفی بهش زد و باهاش زیادی روراست بود! باید نازشو کشید و با سیا*ست حرفتو به کرسی نشوند که من لجباز نمی تونم زیر بار این حقیقت برم!

بی رحم: برعکس تصوارت شما من الان زیاد از حد هم به جناب همسر اشتباهات و معایبشو گوشزد می کنم و گاهی بی رحم هم میشم! حرف هایی می زنم که خودم هم زیاد قبول ندارم! بدبختی اینه که من هی میگم و اون سکوت می کنه و من باز میگم و باز سکوت! هیچ تغییری نمی بینم و باز بی رحمانه تر حمله می کنم! هنوز نفهمیدم دلیل این همه سکوت چیه؟! نه میگه موافقم و نه میگه نه! در واقع موافق نیست چون باز کار خودشو می کنه ولی چرا می گذاره من این همه بگم و باز کار خودش را بکنه؟؟؟؟

راستش الان مدتیه نمی تونم گذشت کنم! نه این که اصلا نکنم ولی دیگه نمی تونم بگذرم از ته دلم و خوشحال باشم! اگه گذشتی کردم بداخلاق میشم چون فکر می کنم جناب همسر نمی بینه و  گذشت منو درک نمی کنه! پس گذشت چرا؟! راستش هوز هم نفهیدم جناب همسر گذشت های می بینه یا نه!

راستش منم دوست دارم اگه جناب همسر قبول کنه بریم پیش نفر سومی که بی طرف باشه و بگه تا چه حد حق با کدومه و چه جوری باید تغییر کنیم! ولی مشاور خوبی نمی شناسم و از لحاظ مالی در شرایطی نیستم که بیام چند تا را با این ویزیت های سنگین امتحان کنم ببینم کدوم خوبند! کسی را می خوام که پیشنهادهاش کاربردی باشه نه تئوری!!!

 

خوب راستش تصمیم گرفتم تا زمانی که به طور اساسی مشکلمون حل شد این دو پست را حذف نکنم!

منتظر نظرات بی طرفانه تون هستم! سکوت هم بی سکوت! هنوز تعداد نظرات کمتر نصف بازدیدها هست!!!! موندم تو سِرِش!!!!!!!

پیوست مهم: بد نیست کامنت جناب همسر را بخونید شاید باز منصفانه تر بشه نظر داد


نوشته شده توسط: خانومی

روزمره

   1   2   3      >

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

آخرین پست!
پراکنده گویی دم عید!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 
 Atom 



:: کل بازدیدها ::
81331


:: بازدیدهای امروز ::
0


:: بازدیدهای دیروز ::
7



:: درباره من ::

باغچه کوچک ما

:: لینک به وبلاگ ::

باغچه کوچک ما


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

روزمره[15] . خاطرات قدیمی[6] .


:: آرشیو ::

مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387


:: دوستان من (لینک) ::

ساناز جون
صحرا
مریم عزیز
آریانا
سوگلی عزیز
آنیتا
آرام و حلمای عزیز
لی لی جون
خانوم خونه
ستاره عاشق
سفیدبرفی
خاطرات تینا
پینه دوز
ناردونه
ملودی جون
مجهولانه
آرمینا
مینا جون
مهرتابان
نارسیسا
مسی و دخترش
چمدان حرف هایم
آتی عزیز
ملیحه جون
مهربانو
نگین جون
ترپچه نقلی
عسل بانو
بلفی
مری جون
فرام عزیز
عسلی جون
دنیای ماریلا
بی بی ستاره عزیز
روزهای روناک عزیز
فاطمه عزیز
دلنوشته های یک زن آریایی
زنی به رنگ آب
نوک طلا و مخملش
سایه عزیز
بهناز عزیز


::آمار وبلاگ::