سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باغچه کوچک ما

آخرین دیدار چهارشنبه 87/10/11 ساعت 11:45 صبح

این پست را هم آفلاین بخونید چون با تمام احساسم نوشتم و برام مهمه سرسری خونده نشه!

سلام

اون روز رو به خوبی به یاد دارم! شاید خاطرات این سفرم تا آخر عمرم از ذهنم خارج نشه! صبح بود! صبح یکی از روزهای ماه مهر! من برخلاف خیلی ها مهر را دوست ندارم و شاید امروز دلیل بزرگتری داشته باشم برای بی مهری مهر! ماه رمضان بود! شوشو چمدان ها را توی ماشین گذاشته بود و من پسرک 7 ماهه را در آغوش گرفتم و به پیش پدر رفتم تا خداحافظی کنم! پدر از چیزی خبر داشت که من نداشتم! غریبانه نگاهم کرد! گفت دی*نا خانومی دلم برات خیلی تنگ میشه ها! برای پسرکت دلم یک ذره میشه! خندیدم و گفتم اوه بابا من که سفر قندهار نمیرم تا چشم به هم بزنید برگشتیم! تازه یک هفته هم از دست سر و صدا و آزارهای من و پسرک راحت میشید! تا یک استراحتی می کنید ما برگشتیم! بابا با عشق نگاهی کرد و گفت من خیلی دوستت دارم می دونی؟؟؟؟؟ جا خوردم! بغلش کردم و گفتم می دونم ولی غرور لعنتیم نگذاشت بگم منم خیلی دوستتون دارم! بوسیدمش و رفتم! دم در که رسیدم برگشتم و به عقب نگاهی کردم هنوز با اون بدن لاغرش ایستاده بود و منو نگاه میکرد! چرا این قدر دلم شور می زد؟؟؟؟ توی نگاهش غمی موج می زد! همه چیز که خوب بود پس مشکل کجا بود؟! خندید و براش دست تکون دادم و از در خارج شدم! به همین راحتی آخرین دیدار من با مهربان ترین پدر دنیا رقم خورد!

رسیدم تهران، مثل همیشه خونه به هم ریخته بود! خاک هزار ساله روی همه چیز بود حتی میز هال! بشقاب و لیوانی توی سینک بود و اپن پر از خورده نان و جابه جا سیاه بود!!!! هنوزم همین طوره! هیچ فرقی نکرده و دیدن این صحنه ها خستگی راه را 100 برابر می کنه! جمعه رسیدیم و تا شنبه همه چیز را مرتب کردم! زن دایی شوشو  نذر داشت نیمه ماه رمضان سفره امام حسن می انداخت! این بار با دوشنبه مصادف شده بود! صبحش هرچی زنگ می زدم  خونه کسی را گوشی  را برنداشت! دل شوره هنگام خداحافظی دوباره به سراغم آمد! ساعت 1 ظهر بود که تلفن زنگ زد! بابا بود، تو صداش شادی موج می زد! رفته بودند سونو و عکس گرفته بودند دیگه ریه و کبد درگیر نبود! ذره ای سلول سرطانی دیده نمی شد! بابا خودش زنگ زده بود تا این خبر خوش را خودش بهم بده و من خیلی خیلی خوشحال شدم! کلی با هم حرف زدیم که دیگه مامان نتونست حرف بزنه! عصر برای سفره رفتم و پسرک را پیش پدرش گذاشتم! اون دفعه سفره اش از همیشه بزرگ تر و باشکوه تر بود! خانومی که زیارت می خوند اون سال با سوز بیشتری خوند! وقتی گفت  رو کنید به قبله و خواسته تونو از خدا بخواهید مثل ابر بهاری اشک ریختم و فقط و فقط از خدا سلامتی پدر را خواستم! گفتم خدا من ازت هیچی نمی خوام غیر سلامتی پدر و اگه سلامتی بابا را برگردونی منم هر سال نیمه رمضان نذر می کنم برای سفره امام حسن چیزی بدم! ( خیلی از خانوم هایی که از این سفره خواسته شونو گرفته بودند گوشه ای از تدارکات سفره را تقبل می کردند! ) اون شب به دلم الهام شده بود خدا خواسته منو میده! داد اما به گونه ای دیگه! تا دیر وقت اونجا بودیم و صبح کلی کار داشتم! ظهر کارم تموم شد و نشستم روی صندلی و شماره خونه را گرفتم! شوهر دختر خاله ام گوشی را برداشت! ( همون که با بابا آمد تهران! ) آدم شوخیه، همیشه به بابا سر می زد، برای بابا کیسه می آورد! به شوخی گفتم من اشتباهی خونه شما را گرفتم؟! گفت آره! خندیدم و گفتم گوشی را به مامان بدید! گوشی را گذاشت و بعد دیگه سکوت! فکر کردم یادش رفته دوباره زنگ زدم، مامان گوشی را برداشت! به خنده گفتم آقا **** با من شوخی می کنه؟ چرا گوشی را بهتون نداد؟! صدای مامان گرفته بود! با ناراحتی گفت بابا کمی قلبش ناراحت شده و بردندش بیمارستان! شوکه شدم! یک لحظه رفتم تو خلا و بعد برگشتم! خدایا پس نذر من چی شد؟؟؟؟ از پشت صدای مامان صدای گریه شنیدم! با اشکی که بی اختیار می آمد گفتم مامان راستشو بگو صدای گریه میاد! گفت راستشو گفتم، حرف منو باور نداری؟؟؟؟ اگه خبری بود من که باهات حرف نمی زدم! گفتم آره! گفت فقط زود بیا بابات میگه دلش می خواد ببیندت! و گوشی قطع شد! سکوت و سکوت ... اشک ریختم و اشک ریختم! هنوزم ساعت 12 ظهر مخصوصا روز  3شنبه می ترسم رو صندلیی بشینم که اون روز نشستم و به مامان زنگ بزنم! بعد از نیم ساعتی که اشک ریختم و خدا خدا کردم به جناب همسر زنگ زدم و گفتم بیا خونه گفت به اونم زنگ زدند و بلیط هواپیمایی را که برای جمعه برام گرفته بود را عوض می کنه و برای اون شب بلیط می گیره تا برگردیم اصفهان! گفت وسایلتو جمع کن! با اشک و درد وسایلمو جمع کردم! بلوزهامو که جمع می کردم دستم خورد به لباس سیاهی که تو این یک سال مونس روزها و شب هام بود! بیشتر از هر رنگی توی این مدت سیاه دیده بودم و احساس می کردم  دارم کم کم تو سیاهیش فرو میرم! جایی توی دلم انکارش می کرد و جای دیگر بهم می گفت مگه صدای گریه را نشنیدی؟! برش داشتم! تا موقعی که جناب همسر آمد مدام اشک ریختم و هر دعایی بلد بودم ریز لب خوندم! به سختی غذای پسرک را دادم و خوابوندمش! به خونه باز زنگ زدم، برادرم گوشی را برداشت! این بار خونه ساکت بود، بهم کفت حال بابا بهتر شده و مامان پیششه! جناب همسر آمد و گفت برای 8 شب تونسته بلیط بگیره! ازش خواستم راستشو بهم بگه ولی اونم گفت به منم گفتند بابات تو سی سی یوست! ( که بعد معلوم شد دروغ گفته! ) تا رفتیم فرودگاه من 100 بار مردم و زنده شدم! تو فرودگاه مدام شوهرم بهم امید داد و زنگ زد خونه تا حال بابا را بپرسه چون من دلشو نداشتم و مرتب گفت حال بابا بهتر شده! دیگه کم کم امیدوارم شدم حدسم غلط بوده و حال بابا بهتر شده! تصمیم داشتم به محض رسیدن برم دیدنش! تو هواپیما جناب همسر خیلی راحت نشسته بود و روزنامه می خوند و من مدام دلم شور می زد! رسیدیم! یا دلشوره عجیبی سوار تاکسی شدیم و راه افتادیم! ضعف شدیدی تو دست و پاهام احساس می کردم! دچار یک جور خلا فکری شده بودم، تنها چیزی که مدام تو ذهنم تکرار می شد این بود، خدایا پدرم! داشتیم می رسیدیم، همون خیابون آشنا، همون کوچه قدیمی و لبی که مدام صلوات می فرستاد و خدا خدا می کرد و بالاخره همون بن بست سالیان کودکی ... و بعد همه امیدی که بر باد رفت... خونه بچگی های من سیاه پوش شده بود! نه این امکان نداشت! از ماشین پیاده شدم، انگار داشتم تو خواب و خیال راه می رفتم! مات و مبهوت بودم! یعنی کی این اتفاق افتاده؟! هیچ صدایی نمی شنیدم، هیچ چیزی نمی دیدم... بین اشکال مبهم سیاهی که جلوم رژه می رفت خاله را دیدم که به طرفم میاد! دیگه طاقت نیاوردم و افتادم ... خاله را دیدم که پسرک را از دستم گرفت و شوهرم را صدا زد تا کمک کنه بلندم کنند! به در خونه که رسیدم مامان را دیدم که به اندازه تمام عمرش شکسته شده بود! بغلش کردم و اشک ریختم و اشک ریختم...

بابا به سادگی رفته بود! شبی که من تو سفره اشک ریختم و از خدا سلامتیشو خواستم، مامان بزرگ ( نامادری بابا ) و عمه ام اونجا بودند و با هم کلی حرف زده بودند و خوشحال بودند که همه چیز خوب پیش رفته و سرطان را مغلوب کردند! از خاطرات قدیمی گفتند و خندیدند و مامان بزرگ برا بابا دعا خونده و بهش گفته من تو رو مثل بچه های خودم دوست دارم! ( دوستان قدیمی که داستان بابا را خوندند می دونند چی کشید از ناپسری بودن و با عشق و محبتش چه کرد که نامادریش اینو گفت! ) وقتی همه رفتند موقع خواب بابا با مامان کلی حرف زدند و در آخر به مامان گفته « من اگه امشب هم بمیرم هیچ آرزویی ندارم، خدا همه چیز بهم داد! بچه های خوب، زنی که این همه فداکاری برام کرد و نوه ام که این قدر شیرینه و آرزوشو داشتم و حتی نامادریم هم بالاخره باهام مهربون شد» فردا صبح از خواب بیدار شده بودند، مامان روزه بود ولی برای بابا تخم مرغ پخته بود، بابا خورد و گفته بود نمی دونی تخم مرغ چه قدر خوشمزه و مقویه! **** همیشه تخم مرغ بخوری ها! بعد رفته تو اتاق و رو تخت دراز کشیده بود و به مامان گفته بود که بیاد کیسه اش را عوض کنه! مامان از آشپزخونه گفته بود دارم ظرف می شورم وقتی تموم شد میام و بعد که کارش تموم شده رفته پیش بابا و دیده چشم هاش نیمه بازه، به خنده گفته تو منو صدا می زنی و بعد خودت می خوابی! ولی ناگهان متوجه شده بابا نفس نمی کشه! فریاد می زنه و بابا را سفت تکون میده! خاله ام که شب پیش مادربزرگم بوده زنگ می زنه به اورژانس و اونها سریع میاند ولی فایده نداشته ... به همین سادگی قلبی که فقط برای عشق می تپید برای همیشه خاموش شد!

رفت بدون این که بهش بگم منم خیلی دوستش دارم، رفت بدون این که برای تموم آزارهای نوجوانیم ازش معذرت بخوام، رفت بدون این که باز بتونم تو دریای گرم چشمهاش غرق بشم، رفت بدون این که براش اعتراف کنم همیشه بزرگترین مرد زندگیمه، رفت بدون این که بدونه محکم ترین پشتیبان و تکیه گاهم بوده، رفت بدون این که بهش بگم همیشه برام خوشتیب ترین و شیک ترین مرد دنیا بوده و چه قدر بهش افتخار می کنم، رفت و منو تنها گذاشت تا هر روز و هر لحظه چشم هام به دنبال چهره مهربونش بگرده و گوشهام منتظر صدای گرمش باشه و ذره ذره وجودم طالب آغوش گرمش، رفت و روزی نبود که من در نبودش و در تنهایی هام اشک نریخته باشم...

پدر می دونم دیره ولی می خوام بدونی خیلی خیلی دوستت دارم و تو همیشه برای من بهترین بودی گرچه هیچ وقت نگفتم...

وقتی این پست را می نوشتم به خودم می پیچیدم و بی صدا اشک می ریختم، شاید باور نکنید ولی بعد از 2 سال و 2 ماه برای اولین باره که دارم داستان اون شب را تعریف می کنم! تا به حال گوش شنوایی نداشتم که بتونم از احساسم براش بگم! برای همینه که همیشه احساس تنهایی می کنم، ممنون گوش شنوام شدید...

پیوست: دلم نمی خواست این پستم پیوست داشته باشه ولی دیدم بگم شاید نتونم تا بعد از تعطیلات آپ کنم ولی هر روز سرتون می زنم، بازم ممنون از وقتی که برام می گذارید! از همین جا این ایام سوگواری را بهتون تسلیت میگم...


نوشته شده توسط: خانومی

خاطرات قدیمی

من، تنها پشتیبان من!!!!! شنبه 87/10/7 ساعت 6:12 عصر

سلام

می خوام یک کم برگردم به عقب تر از اون جایی که داستانم را قطع کردم!

مرداد ماه بود که من یک هفته برگشتم تهران خونه خودم! روزی که برگشتم خونه مامان و دیدن مادربزرگ مادریم که طبقه بالای خونه مادرم هستند، رفتم از دهن مامان بزرگ در رفت که بیچاره خاله ح ( خاله ناتنی پدرم! داستان پدرم که یادتون هست؟؟؟؟ شوهر همین خاله روزی که عکس دست جمعی می گرفتند بابا را از  جمعشون انداخت بیرون! ) چه قدر ناراحته الان! متوجه نشدم چی میگند! از مامان که پرسیدم گفت مگه نمی دونی؟؟؟؟ گفت ش پسر خاله ح 10 روز پیش فوت کرده!!!!! جا خوردم بیچاره 40 سال بیشتر نداشت! پسرش سروش تازه 10 سال داشت! من عاشق این پسر بودم! کوچیک که بود بهش می گفتم آقای چرا؟! آخه خیلی کنجکاو بود و سئوال می کرد! خیلی ساده رفته بود! اون شب  با پسرش تو خونه تنها بودند، خانومش با خواهرش به استقبال داییشو و  دختر داییش که بعد از 17 سال از آمر*یکا آمده بودند ایران، میره! ش میره حموم و تو حموم یک دفعه قلبش می گیره به پسرش میگه به مامان زنگ بزن بگو فلان شربت کجاست؟ پسرک زنگ می زنه و  مادرش آدرس شربت را میده و میگه گوشی را بده به بابات تا باهاش حرف بزنم! پسر بیچاره شربت را با یک لیوان آب برای پدرش میاره و زنش داشته باهاش حرف میزده که یک دفعه سکوت!!!!! زنش میگه یک دفعه از دهنم پرید « ش مرد » ! ش به همین راحتی رفت و پسری که با لیوان آب به دست بالای جسم بی جان پدر ایستاده بوده!!!!!! سروش تا مدت ها می گفت  من نتونستم برای پدرم کاری بکنم! حتی یک لیوان آب هم نتونستم بهش بدم! خیلی ناراحت شدم! به مامان گفتم چرا بهم خبر ندادید که تا تهران بودم برای مراسم برم! مامان گفت بابا خبر نداره و ما بهش نگفتیم! برای همین نمی تونستیم جلوش حرفی بزنیم! من برای مراسم چهلمش برنامه چیدم و رفتم! این ها را گفتم تا شرایط اون روز ما را درک کنید! خدا مصیبت 4 عزیز را به خانواده پدریم در عرض 1 سال وارد کرد! سال 84-85 بدترین سال های زندگیم بود! همش شاهد درد و رنج و پرکشیدن عزیزانمون بودیم و همش به سوگ رفتنشون نشسته بودیم! فقط تو مراسم عزا و هفته و چهلم و سال همو می دیدیم و همه وحشتناک شکننده شده بودیم! ( گاهی زود به هم می ریزم و گاهی زود عصبی میشم و گاهی فرت وفرت اشک می ریزم که همش اثرات این دوران سخته! ) بگذریم، به اواخر شهریور نزدیک می شدیم و من هنوز ماده اولیه را سنتز نکرده بودم! درمان های بابا داشت جواب می داد ولی بابا به شدت ضعیف شده بود و مشکلات جانبی از هر گوشه ای چهره کریهش را نشون می داد! بابا قبل از بیماریش فشار خونش بالا بود ولی مشکل قند یا چربی نداشت! بابا روز قبل از شیمی درمانی یک آزمایش کلی خون و گلبول سفید و قرمز می داد که در صورتی که مشکل کمی گلبول سفید نداشته باشه شیمی درمانی کنه! ( با وجود داروهای مخصوص ازدیاد سلول های سفید خون بابا بارها مشکل کمبود شدید گلبول سفید داشت!! ) تو آزمایشات گرچه قند خونش نزدیک مرز بود ولی به نظر دکترش مشکلی نبود! ما برای تقویت بابا گاهی همراه شیربرنج یا حلیم یا حریره بادامش مربا به یا شیره خرما می دادیم! روزهای بعد شیمی درمانی متوجه شدیم ادرار بابا به شدت غلیظه و مورچه ها دور قطراتش جمع میشند!!!!! مامان با دستگاه خودش ( پدر مادرم دیابت داشت و مادر همیشه احتیاط می کنه! ) قند خونش را آزمایش کرد و بعد در کمال ناباوری دیدیم قند خون بابا بالاست! آزمایشات بعدی نشون داد بابا گرفتار یکی از عوارض اوستین شده! بیماری دیابت!!!!!!!!!!!! سرطان بابا را داغون کرده بود و دیابت روند ضعیف شدن پدر نازنینم را تسریع می کرد! با ناراحتی می دیدیم بابای رشیدم چه جوری داره جلوی چشممون آب میشه! شیمی درمانی لاغر و ضعیفش کرده بود و به خاطر دیابت باید مراعات می کردیم و دیگه نمی شد برای تقویتش هر غذایی بهش داد!

اوضاع کارهام هم اصلا خوب نبود، دروغگوی بزرگ تو دستور کارش مدام به من می گفت باید محیط واکنش را به دقت خنثی کنی و هر بار که نتیجه نمی داد می گفت تو خنثی کردن دقت نکردی! یک بار ازش دلیل خنثی کردن را پرسیدم و یک مشت اراجیف تحویلم داد! یک روز که تشریف نیاورده بود و کامی آزمایشگاه از تصرفش خارج شده بود نشستم و یک سرجی کردم دیدم هیچ جا از لزوم  خنثی بودن محیط صحبتی نشده! همون روز تصمیم گرفتم محیط اسیدی را امتحان کنم و کردم و در کمال ناباوری دیدم در آخر آزمایش مایع نارنجی رنگ زیبایی به جا موند! ولی باز بعد پریدن حلال مایع بود! بارها از دروغگوی بزرگ پرسیده بودم که زمستان این کارو انجام داده یا تابستان؟ ولی هر بار بهم خندید که برو خانوم **** این چرت و پرت ها چیه میگی؟؟؟؟ کارت انجام نمیشه ربطی به تابستان و زمستان نداره!!! وقتی دیدم فکر خودم بهتر عمل کرده تو این کار هم شهامت به خرج دادم و ظرف محصولم را گذاشتم تو فریزر! آقای ت همون پسری که با هم همورودی بودیم امد و ازم روند کارو پرسید و منم بهش گفتم که دروغگوی بزرگ چه دسته گلی به آب داده و چه ظلمی کرده در حق من!!!! می دونستم میره بهش میگه! به نیم ساعت نکشید دروغگوی بزرگ زنگ زد آزمایشگاه که خانوم **** من به ذهنم رسید شما محیط را اسیدی کنید و واکنش بگذارید!!!! آهان به ذهنت رسید؟! یا به گوشت رسید؟؟؟ با خوشحالی این خبر را به گوش استادم رسوندم و این که دروغگوی بزرگ این همه منو سر کار گذاشته و در کمال ناباوری اون ازش حمایت کرد که تو باید خودت به فکر کار خودت باشی؟! جا خوردم! پس کو اون همه لاف حمایت؟! چند روز به شروع ترم جدید مونده بود و  داشتم خودم را برای درس و کلاس بعد یک ترم مرخصی اماده می کردم! من ترم پیش 3 درس از هم ورودی هام عقب مونده بودم و این آخرین کلاسی بود که میشد با اون ها گرفت!!! 3 روز به ثبت نام، دوستم که از لیسانس با هم بودیم و اون رفته بود گرایش تجزیه بهم گفت آره بچه ها دارند امضا می گیرند که درس این ترم را حذف کنند! مخم سوت کشید! چرا؟؟؟؟؟؟ به آقای ت قضیه را گفتم و اون از دوست های صمیمیش تو آزمایشگاه های دیگه پرس و جو کرد! راستش درس اون ترم را قرار بود استاد ما ارائه کنه و بچه ها فقط همین یک درس را داشتند، دکتر غ استادی که من باهاش برای استاد راهنمایی حرف زده بودم و زیرش زد با استاد ما بده! ( همون قضیه باند بازی! حالا اوج باندبازی را می بینید!!! ) این درس را مشترکا استاد من و ایشون ارائه می کردند! بعد اون به خاطر بغض و کینه به شاگردهاش گفته بود که این درس را نگیرید و به بچه های دیگه البته غیر ما بگید گه نگیرند! یک جو بدی شده بود! حتی دانشجوهای دکتری هم با دانشجوهای دکتری اساتید دیگه صحبت می کردند که بچه های ارشد را راضی کنند این درس را نگیرند! خیلی خیلی به ضرر من می شد و عقب می افتادم! همین طوریش هم عقب بودم! منم با بچه ها حرف زدم و همه با ریاکاری می گفتند باورت میشه ما خودمون هم نمی دونیم این درس را بگیریم یا نه؟!؟!؟!؟ نه باورم نمیشد! فرداش روز ثبت نام بود و هنوز نمی دونستند؟؟؟؟ به آموزش گفتم و اون هام گفتند ما هیچ کاره ایم!!!! ( ترم بعد برای همین استاد خوب همه کاره شدند! ) روز ثبت نام شد و فقط من آقای ت این درس را گرفتیم و در نتیجه این واحد حذف شد!!!!! خیلی به این در و اون در زدم تا تو دانشگاه اصفهان یا از دروس دکتری درسی بگیرم که نشد! ترم آغاز شد و من هیچ درسی نداشتم! احساس خیلی خیلی بدی داشتم! احساس می کردم غیر بخارات سمی حلال ها و مواد آلی تو فضای دانشکده ذرات کشنده ریا و دورویی و تزویر در جریانه!!!!

15 روز از شروع ترم گذشته بود و من غیر آزمایشگاه کاری نداشتم! تصمیم گرفتم سری به خونه بزنم و راهی شدم! سفری که تلخ ترین سفر عمرم شد...

پیوست 1: کلی عکس از دستپخت هام دارم! بگذارم یا نه؟؟؟؟؟ چیزی نگید فکر می کنم دوست نداریدها!

پیوست 2: جمعه عصر خیلی دلم گرفته بود! بدجوری دلم هوای بابا را کرده بود! هنوزم بعد 2 سال روزها منتظر تلفن های پنهانیش هستم! دوست داشت بدون این که مامان بفهمه به دختر عزیز دردونه اش زنگ بزنه!!!! دلم براش خیلی تنگ شده! شوشو بهم گفت چی شده؟ گفتم دلم گرفته بیا بریم پارک و بعد بریم رستوران هنرمندان شام بخوریم! ( پاتوق ماست! البته ماهی سالی که بریم بیرون شام بخوریم! ) گفت نه بیا بریم خونه مامان بزرگ من! تو ذوقم خورد! بهش گفتم من دلم گرفته برم دیدن کسی که هیچ حرف مشترکی باهاش ندارم؟! تازه اگه بیام چیزی بگم همون لحظه اول میگه وای تو این قدر لهجه ات غلیظه و تند حرف می زنی که من یک کلمه هم نمی فهمم! تازه از اول تا آخر هم یک ریز متلک میگه! بعد که خوب دلایلم را گفتم جناب همسر رفته زنگ زده و جلوی چشم های از حدقه درآمده من میگه باشه تا نیم ساعت دیگه اونجاییم!!!!!!!!!!!!!!! خیلی بهم برخورد؟! یعنی چی؟؟؟؟ یعنی اون موقع تا حالا داشتم برای خودم حرف می زدم؟؟؟؟ بحثمون شد! هر کاری کردم نتونستم برم! با ناراحتی زنگ زد و الکی گفت پسرک هنوز خوابه!!!! دیگه دلم نمی خواد به خاطر لطف به همسرم چیزی یا کسی را تحمل کنم!!!!

پیوست 3: به صاحب خونه اون همسایه زنگ زدیم و کشوندیمش اینجا تا شاهکار مستاجرشو ببینه! بیچاره کلی خجالت کشید و گفت تا عید این ها بیشتر این جا نیستند! جوابشون می کنم!!!!!! دی دی دیری دی دی دیریریم!!!!! ( ر ق ص برر ه ای! ) نگید شورش می کنم! عکسشو می گذارم خودتون قضاوت کنید!!! حالا فقط دو روز بود آسانسور ریست می کرد و همون روز جناب همسر به سرویس کارش زنگ زد امد درستش کرد!

       

پیوست 4: دوستانی که منو دیدند من خیلی لهجه ام غلیظه؟؟؟؟


نوشته شده توسط: خانومی

خاطرات قدیمی

   1   2   3      >

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

آخرین پست!
پراکنده گویی دم عید!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 
 Atom 



:: کل بازدیدها ::
81317


:: بازدیدهای امروز ::
0


:: بازدیدهای دیروز ::
1



:: درباره من ::

باغچه کوچک ما

:: لینک به وبلاگ ::

باغچه کوچک ما


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

روزمره[15] . خاطرات قدیمی[6] .


:: آرشیو ::

مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387


:: دوستان من (لینک) ::

ساناز جون
صحرا
مریم عزیز
آریانا
سوگلی عزیز
آنیتا
آرام و حلمای عزیز
لی لی جون
خانوم خونه
ستاره عاشق
سفیدبرفی
خاطرات تینا
پینه دوز
ناردونه
ملودی جون
مجهولانه
آرمینا
مینا جون
مهرتابان
نارسیسا
مسی و دخترش
چمدان حرف هایم
آتی عزیز
ملیحه جون
مهربانو
نگین جون
ترپچه نقلی
عسل بانو
بلفی
مری جون
فرام عزیز
عسلی جون
دنیای ماریلا
بی بی ستاره عزیز
روزهای روناک عزیز
فاطمه عزیز
دلنوشته های یک زن آریایی
زنی به رنگ آب
نوک طلا و مخملش
سایه عزیز
بهناز عزیز


::آمار وبلاگ::