• وبلاگ : باغچه كوچك ما
  • يادداشت : سايه سياهي به نام سرطان
  • نظرات : 5 خصوصي ، 39 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    واي خانومي عزيز چي كشيدي تو

    نفسم بند ا.مد وقتي از ناراحتي و بيمارستان خوابيدن بابا گفتي.من تحمل يك دقيقه سردرد بابام رو ندارم چه برسه به بيمارستان رفتنش رو.براي اون بزرگوار فاتحه مي خونم.

    و اما.....و اما مادرشوي شما كه روي اعصاب و روان آدم قدم مي زنه.

    چقدر اين زن لج درآره.خدايي اگه شوهر آدم هم بخواد پابه پاي مادرش بره و آدم رو حرص بده ديگه نميشه چيزي رو تحمل كرد.مي دونم.دعا مي كنم شوهرت به زودي به ذات مادرشوهرت پي ببره و بفهمه كه فقط و فقط به دليل اين كه نه ماه تو وجودش بوده و 20-30 سال وظيفه مادريش رو انجام داده حق نداره آرامش زندگي فعلي پسرش رو مختل كنه تا لذت ببره.اين چيزي بود كه علي به مامانش گفت.مي بوسمت.لباس خريدي عكسش رو بذار