واي خانومي عزيز چي كشيدي تو
نفسم بند ا.مد وقتي از ناراحتي و بيمارستان خوابيدن بابا گفتي.من تحمل يك دقيقه سردرد بابام رو ندارم چه برسه به بيمارستان رفتنش رو.براي اون بزرگوار فاتحه مي خونم.
و اما.....و اما مادرشوي شما كه روي اعصاب و روان آدم قدم مي زنه.
چقدر اين زن لج درآره.خدايي اگه شوهر آدم هم بخواد پابه پاي مادرش بره و آدم رو حرص بده ديگه نميشه چيزي رو تحمل كرد.مي دونم.دعا مي كنم شوهرت به زودي به ذات مادرشوهرت پي ببره و بفهمه كه فقط و فقط به دليل اين كه نه ماه تو وجودش بوده و 20-30 سال وظيفه مادريش رو انجام داده حق نداره آرامش زندگي فعلي پسرش رو مختل كنه تا لذت ببره.اين چيزي بود كه علي به مامانش گفت.مي بوسمت.لباس خريدي عكسش رو بذار