سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باغچه کوچک ما

سایه سیاهی به نام سرطان شنبه 87/9/2 ساعت 10:0 صبح

این پست هم آفلاین بخونید!

سلام

یادمه پسرک 6 ماهه بود یک بار رفتم خونه اون همسایه ای که ازش شماره تلفن دکتر گرفتم! پسر اون 9 ماه از پسرک بزرگتر بود! یک بچه آروم و بی دردسر که تا 1 سالگی تازه 4 دست و پا می رفت و تازه 1 سال و 2 ماهگی راه افتاد! بگذریم، اون روز داشت از خاطرات زایمانش می گفت! برام تعریف کرد که پسر اون هم زردی گرفت و یک شب توی دستگاه بیمارستان بود! البته زایمان اون طبیعی بود و مشکلات و درد بعد از زایمان مثل سزارین نداشت! بهم گفت من بعد از اون روز تا مدت ها افسردگی شدید گرفتم و هی دکتر و روانشناس می رفتم!!!!!!!!! چون نمی تونستند بهم آرام بخش بدهند خیلی طول کشید تا خوب شدم! ازش پرسیدم فقط به خاطر زردی پسرش یا مشکل دیگه ای هم بوده؟؟؟؟؟؟ با قیافه ای حق به جانب گفت وا نه همون زردی خیلی ناراحتم کرد!!!!!! پیش خودم گفتم عجب پوست کلفت بودم من خودم خبر نداشتم!!!!!!!!!!!!!!!!! شاید هم چون این اتفاقات پشت سر هم افتاد فرصت افسردگی و این سوسول بازی ها را نداشتم!!!!!!!

برگردیم سر داستان خودمون!

پسرک دوماهه بود که یک سفر کوتاه رفتیم شهر خودمون! پدر خیلی لاغر و ضعیف شده بود! رنگ پریده به نظر می رسید! مامان بدون این که بهم بگه مشکل اصلیه بابا سرطانه بهم گفت بابا نیاز به یک عمل داره که دکتر جدیدش گفته بره بیمارستان *** ( یک بیمارستان دولتی ) بستری بشه تا من عملش کنم! به مامان گفتم مامان مگه عمل و بیمارستان قبلی بابا و من را که یعنی خصوصی هم بود یادت نیست؟ این جا فایده نداره! بیایید تهران!نگذارید بابا بیشتر از این اذیت بشه! مامان حرفم را قبول داشت ولی می گفت تهران دست تنهاست و من هم با بچه ای 2 ماهه نمی تونم کمک کنم! می گفت به بابا هم گفتم و اونم میگه همین جا باشه راحت ترم! البته بابا از عمق فاجعه خبر نداشت و چون عمه ام هم از سرطان فوت کرده بود نمی خواستیم بابا بیشتر از این بترسه! من تا روزی که رفتم به مامان می گفتم و مامان هم از این ور و اون ور سراغ می گرفت و تحقیق می کرد! روزی که خواستیم برگردیم مامان شوشو جان و همراه خواهر شوهرم ( این خواهر شوهره بنا به دلایلی خیلی بی آزار و خوش قلبه! ولی داره به آتیش اون ها می سوزه! ) گفتند ما هم میاییم! با ماشین بودیم و کلی بار هم داشتیم! تا رسیدیدم تهران خیلی تو نگه داشتن پسرک همکاری نکردند! جمعه بود و جناب همسر باید فردا می رفت سر کار! ساعت 9:30 شب رسیدیم خونه و تا ساعت 10 یک چیزی درست کردم که بخورند تا خوردند گفتند ما خسته ایم شب به خیر و رفتند خوابیدند!!!!!!!! نه کمکی چیزی! پسرک اون شب تا 3 نیمه شب بیدار بود و گریه می کرد و من داشتم از سردرد و خستگی می مردم و جناب همسر بیچاره هم می خواست استراحت کنه چون خیلی خسته بود! نمی دونم چه جوری تو اون صدا خوابیده بودند! ( این قابلیت خوابیدنشون حتی پا تلویزیون منو کشته! ) ساعت 3 که شد مامان شوهری تشریف آوردند و گفتند بدید من نگهش دارم! 20 دقیقه نگهش داشته و بعد تحویل داده که من خسته شدم برم بخوابم! پسرک دیگه رضایت داد و 3:30 خوابید!!!!! صبح ساعت 7 جناب همسر پا شد که بره و مادر شوهری بلند شد و شروع کرد باهاش حرف زدن و پچ پچ کردن! هر کاری کردم نتونستم بخوابم و یک ربع به 8 بلند شدم که دیدم بَه بعد کلی حرف زدن خانوم دوباره رفتند خوابیدند! گفتم خوب یک چرته الان بلند میشند! صبحانه را آماده کردم و منتظر نشستم دیدم نه داره 9 میشه و بلند نشدند! صبحانه را خوردم و مشغول انجام کارهام شدم! پسرک بلند شد و شیر خورد و شروع به شیطنت و غلت زدن کرد و این ها هنوز خواب بودند بالاخره نزدیک 11 ظهر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! از خواب بیدار شدند و صبحانه خوردند! ( دقیق 12 ساعت خوابیده بودند! ای ول نداره؟!!!!!! تازه مادر شوشو جان مدعی هستند من بعد نماز صبح دیگه هر کاری کنم نمی تونم بخوابم! بیچاره ها لابد خسته راه بودند دیگه نه؟! ) ساعت 1 ناهار را خوردند ( که من موندم چه جوری و دوباره گفتند ) ما بریم چرت بزنیم!!!!!!!! دیگه داشتم شاخه رو رسماً در میاوردم! ( حالا دیگه ای وله را داره! ) من دیگه بعد ناهار بی هوش شدم! کمتر از 4 ساعت خوابیده بودم و هنوز خستگی راه تو بدنم بود! ( بدیش اینه که من خیلی پرخواب نیستم و هر ساعت از روز هم نمی تونم بخوابم! به ندرت ظهرها خوابم می بره! ) ساعت 2:30 ( یعنی نیم ساعت بعد از به خواب رفتن من ) تلفن زنگ زد! حالا هی زنگ می زد و کسی بلند نمی شد برداره و من هم عملا این قدر غرق خواب بودم که نمی تونستم پاشم! دیگه با ضرب و زور بلند شدم! دایی همسرم بود و می خواست با خواهرش حرف بزنه و برای شام دعوتش کنه! مارشوهرم بیدار شده بود و سریع پرید و گوشی را گرفت! بعدش میگه من بیدار شدم ولی گفتم لابد دوست ندارید من گوشی را بردارم!!!!! ( لابد عاشق اینم که با وجود خستگی از خواب بپرم و گوشی را بردارم! ) تو چند روزی که خونه ما بودند یک روز رفتند خونه دایی و یک روز خونه خاله بزرگه و یک روز خونه خاله کوچیکه و... و همه را هم تنها بدون ما!!!!! در کمال وقاحت خونه ما زنگ می زدند و اون ها را فقط دعوت می کردند و اون هم هیچی نمی گفت! فقط دایی کوچیکه ما را دعوت کرد! گرچه من با روحیه بدی که داشتم اصلا حوصله مهمونی های مسخره و جمعشون را نداشتم!!!!!

چند روز که از آمدن مامان شوشو جان گذشته بود مامانم زنگ زد که ما بعد کلی تحقیق یک دکتر خیلی خوب تو بیمارستان لاله ( تو شهرک غرب ) پیدا کردیم که اتفاقا از همشهری های خودمونه! خدا خواسته بود و شوهردخترخاله ام همراه با خانومش یعنی دختر خاله ام با ماشین بابا باهاشون امدند تهران! البته بعدها فهمیدیدم برای مشکل خودشون بوده ولی خدا خواسته بود و تو اون موقع اون ها به داد مامان رسیدند! وقتی مامان و بابا با دخترخاله ام و شوهرش رسیدند طبق معمول مامان شوشو جان ددر بودند و وسایلشون خونه ما بود! دیگه شب نیومدند دنبال وسایلشون! به جاش صبح کله سحر ( حالا سحرخیز شده بودند!!!! ) آمدند و این بندگان خدا را که ما هم باهاشون رودربایستی داشتیم و تو هال خونه یک وجب و نصفی ما خوابیده بودند زابه راه کردند! ( املاش درسته؟ ) یک کم نشستند و مرحمت کردند وسایلشون را برداشتند و رفتند خونه مادرشون که یک کوچه بالاتر از ماست! اون روز آخرین روزی بود که دخترخاله ما با شوهرش خونه ما بودند و بعد رفتند خونه داییم! البته دایی من ساکن تهران نیست ولی چون خیلی تهران میاد و میره یک خونه 70 متری تو شهرک اکباتان داره که کلیدش را داده بود دست اون ها! همون روز مامان و بابا و شوهر دخترخاله رفتند بیمارستان و تا ظهر کارشون طول کشید! من هم با دختر خاله جان رفتیم بیمارستان مفید برای اکوی دو ماهگی پسرک! از این راز که مربوط به پسرک می شد تا اون موقع مامان من خبر داشت و الان دختر خاله ام که همراهم بود! البته چون جناب همسر چشم نداره مامان من یک امتیاز بیشتر از مامانش داشته باشه سریع رفت و به مامانش گفت! ( چه امتیازی!!!!! حالا بمیرم که چه قدددددددررر هم نگران و دلواپس شد! تو همه اون روزها تا یک سالگی پسرک یک بار نپرسید مشکل قلب پسرک حل شد یا نه! ) امیدوارم گذارتون به بیمارستان مفید نیوفته! چه صحنه هایی دیدیم! شانس آوردیم پسرک نوبت اول بود و خانوم دکتری پسرک را اکو کرد و گفت نسبت به اکوی قبلش یک کم بهتر شده و لی نه خیلی! و گفت دفعه بعدی تو 6 ماهگی اکو بکنه! دخترخاله من 7 سال از من بزرگتره و 5 سال زودتر از من ازدواج کرده ولی تا اون موقع بچه دار نشده بودند یعنی 6 سال گذشته بود و اون ها می گفتند ما خودمون بچه نمی خواهیم! بعدها معلوم شد اون موقع که با بابا آمدند تهران برای مشکل خودشون بود که با لطف خدا و دعاهای خیری که همیشه بابا تا موقع رفتنش براشون می کرد مرداد همون سال دخترخاله ام باردار شد! عصر که مامان و بابا برگشتند گفتند فردا باید بابا عمل بشه! یعنی دکتر گفته هرچه سریع تر بهتر! و در کمال تعجب بابا که همیشه ترس از دکتر داشت ( بهش چی میگند؟! دکترفوبیا؟!؟!؟!؟! ) با خونسردی قبول کرده بود! دکتر ماهی بود! خیلی با آرامش با بابا حرف زده بود و بهش قوت قلب داده بود! ( چه قدر نحوه رفتار یک دکتر با مریض مهمه! بابا تو که خدا تومن پول ویزیت می گیری لااقل یک کم با مریض بهتر رفتار کن! ) اون شب مامان و بابا تنهایی با هم رفتند بیرون و تو همون خیابون خودمون یک کم قدم زدند و صحبت کردند و برگشتند خونه! صبح زود بابا و مامان با جناب شوشو و شوهر دخترخاله رفتند بیمارستان و منو دخترخاله موندیم خونه! چه به ما تو خونه و به اون ها تو بیمارستان گذشت خدا می دونه! عمل بابا 7 ساعت طول کشید! بنا به دلایلی شب نتونستیم بریم دیدن بابا و فردا صبح با جناب همسر رفتیم! چون پسرک همراهمون بود یک بار من می رفتم و جناب همسر بیرون پسرک را نگه می داشت و بعد جناب همسر می رفت و من پسرک را نگه می داشتم! ( تو وبلاگ قبلیم یک داستان بامزه از همین کشیک هامون تعریف کردم یادتون هست؟ ) اولین بار که بابا را دیدم جیگرم پاره پاره شد! از زیر قفسه سینه تا پایین و کمی هم از پشت بابا را پاره کرده بودند و بخیه زده بودند! گرچه عمل خیلی خیلی سختی بود ولی حال بابا خیلی بهتر از اون موقعی بود که یک عمل جزیی همورویید کرده بود! چه بیمارستان ماهی بود! سر ساعت معین پرستار می آمد و همه چیز را چک می کرد دوبار تو روز ملافه ها را عوض می کردند و حتی برای مامان پتو و ملافه جدید می آوردند! هر روز یکی می آمد و از یخچال و تلویزیون و ... دیدن می کرد که مشکلی نباشه! همه چیز تمیز نو و عالی! اتاق خصوصی بود و سرویس حمام و دستشوییش از یک هتل 6 ستاره مجهزتر و تمیزتر! هر بار می خواستند بابا را برای آزمایش یا عکسی ببرند با ویلچر می بردند و با احتیاط زیاد کارشون را می کردند! همه هم کارهاشون را باخوش اخلاقی و لبخند انجام می دادند! هر روز یک دست لباس نو و تمیز برای بابا می آورند! غذای بیمار کاملا رژیمی و با در نظر گرفتن بیماریش تهیه می شد! ( وقتی بابا هموروییدشو عمل کرد روز اول براش سوپ لوبیا و نخود آوردند و بابا با این که کمی خورد دلش باد کرده بود و از زور درد به خودش می پیچید! ) و غذای همراه هم جدا بود! ( چه جوری هم سرو می کردند انگار رستوران بود! ) خلاصه تا روزی که بابا را مرخص کردند با دستمزد دکتر 5/6 میلیون ازمون پول گرفتند که جدا نوش جونشون با این همه مراقبت و دقت! یادمه یک روز تو بیمارستان من داوطلب شدم به بابا کمک کنم تا راه بره! یادمه با هم تو راهرو قدم زدیم، بابا با وجود دردش بهم گفت خانومی یکی از این شلوار چهارخونه ها بخر فکر کنم تازه مد شده! تن یکی از این خانوم شیک پوش ها دیدم!!!!! ( پدر من فوق العاده شیک پوش و خوش سلیقه بود و همیشه بهترین ها را برامون می خواست! ) بعد از فوت بابا تا به امروز و می دونم تا آخر عمرم یک غم بزرگ تو دلم هست که چرا تو اوج درد و سختی بابا فرصت نداشتم پیش بابا باشم و کمکش کنم! حتی نتونستم یک شب بیمارستان بمونم یا تو یکی از جلسات شیمی درمانیش همراهش باشم! همش بچه بود و درس! ای خدا ...

اون خاطره جزو معدود خاطراتی هست که از لحظات تنها بودن با پدرم تو بیماریش داشتم! و باز اون به فکر من بود و من...

بابا 2 هفته بعد از عمل با مامان برگشتند خونه! گرچه شوهر دختر خاله یک هفته زودتر با ماشین بابا برگشته بودند شهرمون! تو اون مدتی که بابا خونه ما مهمون بود بیشتر از این که من بتونم در حق پدرم دختری کنم پدرم در حقم پدری کرد! یادمه ظهرها که پسرک نمی خوابید و من از خستگی رو به هلاکت بودم بابا به مامان می گفت برو پسرک را بیار پیش من! پسرک را می خوابوند پیش خودش و براش آهنگ تنگ غروبه را با سوت می زد و آروم آروم نوازشش می کرد! پدر عاشق پسرک بود! با تمام وجود و به معنای واقعی! هیچ کس تو خانواده ما و خانواده جناب شوشو پسرک را اندازه بابا دوست نداشت و عاشقش نبود!

بعد از رفتن بابا نامه ای به دستم رسید از دانشگاه که برای جشن فارغ التحصیلی لیسانس دعوتمون کرده بود! و ما هم پسرک 3 ماهه را برداشتیم و دوباره راهی شهرمون شدیم! ( پسرک رو مارکوپولو را کم کرده اساسی! ) و اونجا بود که من تازه متوجه عمق فاجعه و بیماری اصلی بابا شدم! دو هفته دیگه دوره جدیدی از درمان بابا شروع می شد! گرچه به بابا چیزی نگفته بودند ولی اسم این درمان چیزی نبود که بشه راحت بیماریشو پنهان کرد ... یک راه سخت و دشوار به نام شیمی درمانی...

 

پیوست: نمی دونم خوانندگان قدیمی وبلاگم ( وبلاگ سابقم! ) یادشون هست یا نه؟ ولی من داستان مسافرتمون با مامان شوشو جان را یک بار دیگه هم گفته بودم! همون موقع که مامان شوشو پسرک را برای فقط 20 دقیقه برد جناب همسر با چشمانی که داشت از خوشحالی برق می زد و با ذوق و شوق بهم گفت یادم باشه فردا صبح از مامانم به خاطر این کارش خیلی خیلی تشکر کنم!!!!!!! دهن من همون طوری باز موند! تو یک ماهی که من خونه مامانم بودم مادرم پابه‌پای من بیدار بود و از پسرک مراقبت می کرد! یک بار نشد جناب همسر از صمیم قلب و با همون حرارت ازش تشکر کنه ولی داشت به خاطر اون 20 دقیقه خودشو می کشت!!!!!! لابد صبح پچ پچ هاشون هم برای همین بود!!!!!

پیوست 2: در مورد پست قبل، نمی‌خوام تمام عیب‌ها را متوجه شوهرم کنم، اون بعد که من داغ کردم خودش فهمید اشتباه کرده و هی آمد خوش رفتاری کنه و منو از عصبانیت خارج کنه ولی تا وقتی رفت نتونستم خوش اخلاق باشم! خودم هم می‌دونم همه عیب‌ها مال اون نیست!

پیوست 3: انگاری این نامزد کنون پسردایی خیلی سر کاریه!!!!!!!!!!!!!!!! چه قدر ذوق داشتم!!!!!!!!!!!


نوشته شده توسط: خانومی

خاطرات قدیمی


ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

آخرین پست!
پراکنده گویی دم عید!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 
 Atom 



:: کل بازدیدها ::
81431


:: بازدیدهای امروز ::
3


:: بازدیدهای دیروز ::
7



:: درباره من ::

باغچه کوچک ما

:: لینک به وبلاگ ::

باغچه کوچک ما


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

روزمره[15] . خاطرات قدیمی[6] .


:: آرشیو ::

مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387


:: دوستان من (لینک) ::

ساناز جون
صحرا
مریم عزیز
آریانا
سوگلی عزیز
آنیتا
آرام و حلمای عزیز
لی لی جون
خانوم خونه
ستاره عاشق
سفیدبرفی
خاطرات تینا
پینه دوز
ناردونه
ملودی جون
مجهولانه
آرمینا
مینا جون
مهرتابان
نارسیسا
مسی و دخترش
چمدان حرف هایم
آتی عزیز
ملیحه جون
مهربانو
نگین جون
ترپچه نقلی
عسل بانو
بلفی
مری جون
فرام عزیز
عسلی جون
دنیای ماریلا
بی بی ستاره عزیز
روزهای روناک عزیز
فاطمه عزیز
دلنوشته های یک زن آریایی
زنی به رنگ آب
نوک طلا و مخملش
سایه عزیز
بهناز عزیز


::آمار وبلاگ::