سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باغچه کوچک ما

حس مادری دوشنبه 87/7/29 ساعت 4:46 عصر

توجه این پست طولانیه آف بخونید!

سلام

امروز می خوام درباره مادر شدن و دوران بارداریم بنویسم! از گفتن این حرف‌ها اصلاً و ابداً قصدم آه و ناله و اظهار غم و غصه‌های قدیمی نیست! می‌خوام بنویسم تا خانومی‌هایی که هنوز مادر نشدند متوجه نتیجه‌ای که در آخر پست می‌گیرم بشند و به مادر شدنشون کمک کنه!

قسمت اول، بارداری:

اون‌هایی که خواننده قدیمی وبلاگم هستند می‌دونند من در چه شرایطی و با چه روحیه‌ای مادر شدم! اما یک توضیح مختصر برای جدیدالورودها میدم! ( انگار دانشگاهست! )

من در آخرین ماه‌های دوران عقدم و قبل از عروسیم باردار شدم! درباره مقصر بودن کدوم طرف کلی حرف زدیم و دیگه نمی‌خوام بحث کنیم! پدرشوهر و مادرشوهرم موقع عروسی خیلی اذیتم کردند و شوهرم با علم اتفاقی که افتاده و ظلمی که در حق من و آینده و تصمیماتم شد هیچ طرفداری ازم نکرد! سرد و یخ و بی احساس بودم! تصمیم گرفتم از بینش ببرم اما بنا به دلایلی منصرف شدم! با روحیه‌ای خراب زندگی مشترکمون را شروع کردم! و حالا ادامه داستان! (‌سریاله انگار! )

دو روز بعد از عروسی و رفتن خانواده‌ام بابا خبر داد پلاک و کارت ماشینی که برام خریده بودند و کادوی عروسیمون بود آمده! چهارشنبه عصر با اتوبوس برگشتیم شهر خودمون تا کارهای ماشین را بکنیم و با ماشین برگردیم تهران! پنج‌شنبه صبح زود متوجه پچ پچ و رفت و آمد بی‌صدای مامان و بابا شدم! اما این قدر بی‌حال بودم که نتونستم از تخت بلند شم و جویای اتفاق بشم! دوباره خوابم برد و وقتی بیدار شدم هیچ کس غیر شوهرم خونه نبود! شروع کردم به تهیه صبحانه و بعد از شوهرم پرسیدم مامان و اینا کجاند؟! گفت نمی‌دونم ولی فکر کنم رفتند *** (قبرستان شهرمون!) اول تعجب کردم بعد یادم افتاد که مادرشوهر خاله بزرگم که بعد عمری طولانی مدتی بدحال بود ممکنه به رحمت خدا رفته باشه! کمی اظهار تاسف کردم و باز به کارهام مشغول شدم! بعد از کمی مقدمه‌چینی شوهرم گفت متوفی مادرشوهر خاله ام نیست و پدربزرگ خودمه! مات و مبهوت بودم! فقط دو ماه از درگذشت عمه‌ام گذشته بود و ما دوباره سوگوار غم عزیز دیگری شده بودیم! تازه لباس مشکی را از تن بیرون آورده بودیم و دوباره سیاه پوش شدیم! دوباره مراسم ختم و هفته و چهلم و ... دوباره اشک و غم! خسته بودم! روح زخمیم و تن نحیفم دیگه طاقت این غمو نداشت! حالت تهوع وحشتناک و روح افسرده‌ام کم طاقتم کرده بود! تو گیر و دار عزاداری شوهرم سر یک موضوع پیش پا افتاده باهام قهر کرد و موضوع بارداری من را به خانواده‌اش گفت! کلی جا خوردم! دیگه خیلی احساس بی‌پناهی می‌کردم! قرار بود برای حفظ آبرو!!!!!! بگیم همون شب اول این اتفاق افتاده و اگه به تاریخ زایمان گیر دادند خوب بچه زودرس بوده! ( راستش پسرک بعد تاریخ مقرر به دنیا آمد و کاملا می‌شد این موضوع را پنهان کرد! ) که با لجبازی بچه‌گانه شوهرم همه چیز نقش برآب شد! خیلی از لحاظ روحی به هم ریخته بودم! بعد از مراسم هفتم برگشتم تهران و قرار شد برای عوض شدن روحیه یک سفر شمال بریم! سفر سه روزه ما خیلی خوب بود و برای عوض شدن روحیه خیلی مفید جالب این جاست که به محض رسیدن به شمال از تهوع های بی‌امانم هم خبری نبود!!!!! این سفر سه روزه اولین و آخرین سفر دونفری ما بعد از عروسی بود! بعد از برگشت دنبال کارهای دانشگاهم افتادم! همون طور که گفتم من جزء شاگردهای اول ورودیمون بودم و شامل طرح استعدادهای درخشان شدم و بدون کنکور وارد مرحله کارشناسی ارشد شدم! برای ادامه دادن خیلی دودل بودم خیلی ها بهم گفتند نرو و بعد از بزرگ شدن پسرک ادامه بده ولی گفتم بعد با یک بچه نمیشه! تصمیم گرفتم دنبال کارهای انتقالی بیوفتم!‌ دانشگاه تربیت مدرس را به علت آشنایی رییس دانشگاه با یکی از همکارهای شوهرم انتخاب کردیم! کلی برو بیا! چه قدر تو دانشگاه خودم از این اتاق به این اتاق رفتم و توضیح دادم! چند بار دانشگاه تربیت مدرس رفتیم و حرف زدیم و نامه نوشتیم! ( اینو بگم دانشگاه محل تحصیل من از لحاظ علمی و رتبه‌ای هیچی از تربیت مدرس کم نداشت! ) آخر دست متوسل به رییس دانشگاه شدیم، رییس دانشگاه بالای نامه نوشت رسیدگی شود خوب به نظر ما دیگه کار درست شده بود! بعد دقیقه نود بعد کلی پیگیری نامه ما توسط یک عدد کارمند ساده آموزش فوق‌العاده عقده‌ای!!!!!!!!!!! گم شد! ( البته عمدی! ) بعد هم در کمال پررویی میگه شما که اصلاً صلاحیت ندارید!!!! ( لابد طرف باید رو به موت باشه تا صلاحیت داشته باشه! ) این جور شد که پرونده انتقالی من به تربیت مدرس نرفته به کمیته دانشگاه توسط یک کارمند دون پایه بسته شد!! یکی دیگه از کارمندهای آموزش تربیت مدرس که دلش به حالم سوخته بود گفت بهتره ترم اول مهمانی بگیری شاید انتقالیت درست شد! برای مهمانی نیاز به کمیته و این برنامه ها نیست! با خوشحالی رفتم دانشگاه خودمون و از تحصیلات تکمیلی دانشگاه به دانشکده! هر کدوم منو به دیگری پاس می داد و همه از زیر بار مسئولیتش شونه خالی می‌کردند! اون موقع یکی از اساتید پیر مسئول تحصیلات تکمیلی بود که خدارا شکر بازنشسته شد! چه قدر اذیتم کرد! چه حرف های نامربوطی بهم زد و حتی فحش بهم داد! ( خدا ازش نگذره! من ازش نمی‌گذرم! ) این قدر اذیتم کرد و تحت فشارم می‌گذاشت که بعد از اتاقش یک راست می‌رفتم دستشویی و زار زار برای تنهایی و خفت خودم اشک می‌ریختم! آخر دست به یکی از هم دوره ای ها و هم‌اتاقی‌های داییم تو آمریکا ( الان هردوشون استاد دانشگاهند اما تو دانشگاه های مختلف!‌ ) که سمت معاونت دانشجویی کل دانشگاه را داشت رو انداختیم! اون هم هی می‌گفت از دست من کاری برنمیاد و هی دلسوزانه ازم روند کار رو می‌پرسید! خلاصه با کلی تحقیر و رفت و آمد کارم درست نشد و مجبور شدم برای ترم اول دانشگاه خودم ثبت نام کنم درحالی که یک هفته از ثبت نام و شروع کلاس ها گذشته بود!!!!! و این گونه شد که دوری های من از خونه در همون بدو ازدواجم شروع شد! بعدها طی اتفاقی فهمیدم گیر کار من تنها امضای همون آشنای به ظاهر دلسوز بوده و بس!!!!!!!!!! کلی از جو دانشگاه بدم آمده بود! کم کم شکمم بزرگ شده بود و رفت و آمد برام سخت! خیلی تنها بودم! من، اون دختر پر شر و شور دانشگاه که آوازه شیطنتم همه جا را پر کرده بود در آستانه 22 سالگی مادر شده بودم! دوستان قدیمیم حتی اون هایی که باهام خیلی صمیمی بودند ازم دور و دورتر می‌شدند! همه مجرد بودند و برای شیطنت ها مجردیشون من باردار مناسب نبودم! فشار درس ها و تنهایی تو دانشگاه و جدایی از همسر و دور بودن از خونه خودم خیلی برام سخت بود! برام سخت بود بعد دو ماه از عروسیم با شکم برآمده برگردم خونه پدرم! برام سخت بود زن باشم مادر باشم و هنوز تو خونه پدر باشم و اختیار زن خونه را نداشته باشم! برام سخت بود تو دوران بارداری و تحمل مشکلاتش شوهرم، پدر بچه ام کنارم نباشه و تمام این ها داشت داغونم می کرد! من بارداری ناخواسته ای داشتم برای همین من و جنینم برای کسی عزیز نبودیم! کسی نازمو نمی‌کشید! کسی نمی‌گفت بشین تو کار نکن! کسی قربون صدقه بچه‌ام نمی‌رفت و کسی آرزوشو نداشت! کسی برام دل نمی سوزوند و ... همه با نگاهی شماتت بار با من و نتیجه بی‌عرضگیم برخورد می‌کردند! مدام بهم سرکوفت می‌زدند شما که تحصیل کرده بودید الان دهاتی‌هاشم بلدند!!!! و ... وارد ماه ششم که شدم دکترم گفت جفتم پایینه و برام پیاده روی طولانی و به خصوص پله سمه! دانشگاه ما هم یک دانشگاه بزرگ و دور از لحاظ مسافتی به خونه پدریم! ساختمان دانشکده یک ساختمان بزرگ بتونی پنج طبقه که اکثر کلاس هامون طبقه پنجم برگزار می‌شد! درست با شروع بارداری من آسانسور دانشکده کارتی شده بود و کارتشو فقط اساتید و کارمندهای دانشکده و مستخدمین و نگهبان ها داشتند! با تکیه به وضع تابلوی ظاهریم برای گرفتن کارت آسانسور اقدام کردم! رفتم پیش رییس دانشکده ( که خداراشکر اونم عوض شده! ) بهش گفتم عرض خصوصی دارم! گفت نمیشه همین جا بگو! جلوی 3 پسر دانشجوش و دیگرانی که با کنجکاوی گوش می‌کردند مجبور شدم جویده جویده درخواست کارت کنم! گفت به چه دلیلی؟؟؟ با درماندگی خیلی مختصر درباره جفتم جلوی پسران بی ظرفیت مثلا تحصیل کرده توضیح دادم! میگه این جوری نمیشه! از کجا درست میگی؟! برو از دکترت نامه بگیر که به طور کامل مشکلت را توضیح بده و بعد ما جلسه ای می‌گیریم و درباره این که صلاحیت داری کارت بگیری بحث می‌کنیم!!!!!!!! داغ شدم از این همه نامردی و خواری! ول کردم و آمدم بیرون و دیگه دنبالشو نگرفتم! به این ها میشد گفت تحصیل کرده؟! من بیام نامه بدم درباره جفتم تا تو جلسه یک مشت مرد نامحرم درباره‌اش حرف بزنند و بعد ببینند من صلاحیت دارم یا نه؟! چه کسایی؟! کسانی که حتی به اندازه یک سرسوزن درد مادر شدن را تحمل نکردند!!!!!!!! مجبور شدم هر روز مدت طولانی دم آسانسور بایستم تا کسی بیاد و کارت بزنه! بیشتر اوقات رنج بالا رفتن را به حقارت انتظار قبول می‌کردم و از پله ها بالا می‌رفتم! کم کم ترم داشت تموم میشد و من سنگین‌تر! با بیشتر شدن ماه‌های بارداریم مشکلاتم بیشتر می‌شد! زانو درد گرفته بودم، به بی خوابی شدیدی دچار شده بودم که آثارش هنوز هم هست! تو سرمای سوزنده زمستان من وحشتناک احساس گر گرفتگی می‌کردم و باز مشکلات معده و تهوع به سراغم آمد! امتحاناتم شروع شد! یادمه با سختی درس می‌خوندم! وروجک شیطونم مدام لگد می‌زد و حرکات اکروباتیک انجام می‌داد! یادمه شب یکی از امتحانات تا صبح بیدار بودم و حتی ثانیه‌ای این پلک‌ها روی هم نیفتاد! با بی‌خوابی وحشتناکی رفتم سر جلسه امتحان! هیچ کس نفهمید و کسی به دادم نرسید! می شد تا 48 ساعت برای دقیقه ای خوابم نمی‌برد! خیلی تحت فشار بودم تا بالاخره امتحانات هم تموم شد و ترم بعدی مرخصی گرفتم که برای اونم خیلی اذیت شدم و بعدها فهمیدم چه کلاه قانونی سرم گذاشتند!!!!

از مشکلاتم گفتم تا الان که می خوام درباره حس مادریم بگم در جریان شرایط اون زمان من باشید! بعد از تصمیم به نگه داشتن بچه‌ام با خودم عهد بستم اون نفرت و احساس گناه را بگذارم کنار و عاشقانه دوستش داشته باشم! 3 ماهه بودم رفتم سونو! روزها که تنها بودم عکسشو می گذاشتم و نگاهش می‌کردم! فقط نگاه و نگاه! پاره تن من اندازه لوبیایی کوچک و با کمی فرم انسانی بود! باهاش حرف می‌زدم اما نه بلند بلند! تو دلم! تو فکرم! تو ذهنم! با قلبم! چون گوش شنوای من بیرون وجودم نبود درون من بود! به اسم صداش می‌زدم! سرسختانه معتقد بودم بچه من پسر است! بنا به دلایلی غیر قابل توضیح از سوم دبیرستان از یک اسم پسر خیلی خوشم آمده بود و مصمم بودم در صورت داشتن فزرندی پسر این اسم را براش انتخاب کنم! هرگاه می‌خواستم درباره‌اش با همسرم حرف بزنم به این اسم صداش می‌زدم! که همسرم مخالف بود و من سرسختانه ایستادم ( تنها موردی که سرش جنگیدم! ) و اسم پسرک همون اسم آرزوهای من شد! دوستش داشتم و عاشقانه می‌پرستیدمش! تو تمام لحظات سختیم پسرک همراهم بود! تو دل سیاه شب اون بود که پا به پای من بیدار بود و با لگدهاش بهم دلداری می‌داد و بهم اراده می‌بخشید! اون بود که تشویقم می‌کرد که سرسختانه بایستم و کوتاه نیام و تسلیم نشم! تو دوران بارداریم خیلی آروم و پخته شده بودم! این آرامش و پختگی را مدیون حضور مقدس پسرکم بودم! ( خاله‌ام در ماه‌های چهارم یا پنجم خوابی برای فرزند من دید که خیلی روحانی و معنوی بود! حضور حضرت مهدی به وجود پسرکم برکت داده بود! ) ماه های آخر هر روز زیارت عاشورا می‌خوندم و ذکر می‌گفتم و از وجود مقدس معصومین فرزندی صالح و سالم و زایمانی راحت درخواست می‌کردم! آرامش و عشقم تو اون برهه زمانی برای خودم عجیب بود! من پسرکم، تکه ای از وجودم را عاشقانه دوست داشتم! پسرک من الان موجودی مهربان و باگذشته! عشقی که تو قلبش نسبت به همه داره و محبتی که بی منت به همه می‌بخشه تا به حال تو وجود هیچ کس غیر از پدرم دیده نشده! من دعا کردم خدا همراه پسرکم باشه و هر روز هم از خدا همینو برای پسرکم می‌خوام. خدای مهربان من دعاهای هر روزه مادری عاشق را اجابت کرد و من مادر پسرکی مهربان، خوش خنده، شیطون و بانمک هستم! پسری که با وجود سن کمش عمیق‌ترین احساستمون را درک می‌کنه! و خالصانه ابراز عشق می‌کنه! برام مهم نیست پسرکم لاغر و ضعیف یا خیلی شیطون و کنجکاوه! برام مهم نیست وقتی بزرگ شد بره و منو ترک کنه! ازش به خاطر لحظه‌لحظه‌های عاشقانه و رنگینی که بهم داده دنیا دنیا ممنونم و عاشقانه دوستش دارم!

گرچه پسرم موجود ایده‌آل و رویایی منه اما هنوز ردی از اون ناراحتی ها و سختی ها و غم هایی که من در درونم ریختم مونده! پسرکم فوق‌العاده شیطون، کم اشتها و کم خوابه! گاهی به طور عجیبی عصبی میشه و داد میزنه ولی فوری معذرت می‌خواهد و هی میگه ببخشید و نازم می‌کنه! می‌دونم اگه این مشکلات تو اون برهه زمانی تو زندگیم نبود پسرک الان آرامش بیشتری داشت!

توصیه بزرگ من به همه زنانی که در آینده مادر میشند اینه: آرامش، آرامش، آرامش

هیچ وقت تو برهه سخت زندگیتون تصمیم به مادرشدن نگیرید! رابطه خوب و عاشقانه زناشویی قوی داشته باشید! هیچی مثل عشق پدر و مادر به هم و رابطه قویشون برای فرزند توی راهشون مفید نیست! حمایت عاطفی شوهرها از مادر باردار خیلی خیلی مهمه! اگه قولی دادید و حرفی زدید پاش بایستید! ( روم به پدرهای محترم هست! ) تو کارهای خونه خیلی خیلی هوای خانومتون را داشته باشید! ( بازم با پدرهای گرامی بودم! ) به استراحت و تغذیه تون خیلی خیلی توجه کنید! به کارهای مورد علاقه‌تون بپردازید و از رفت و آمد و رابطه های که به تشنج و فکر و حرف منتهی میشه خودداری کنید!

پیوست1: اگه دوستان تمایل نشون دادند داستان زایمانم که اون خیلی ماجرا داره را تو پست بعد می‌نویسم!

پیوست2: تو این مدت با این که خونه پدرشوهرم دو خیابون با خونه پدرم فاصله داشت یک بار نشد بیاند دنبالم! برام غذایی مقوی درست کنند! یک بار تو گردش‌ها و تفریح هاشون منم شریک کنند! یا مادرشوهرم که همش ماشین زیر پاش بود و به تفریح‌هاش می‌رسید یک بار بگه من این دفعه می‌برمت دکتر!!!!!! چه‌طور این همه ادعای عشق به پسرک می‌کنند؟! چه طور منو متهم می‌کنند نمی‌گذارم نوه‌شونو ببینند؟؟؟


نوشته شده توسط: خانومی

آخر هفته‏ای دل‏انگیز!!!!!!!!!!!!!!!!!!! شنبه 87/7/27 ساعت 4:28 عصر

سلام

راستش این آخر هفته مجموعه‌ای از اتفاقات بد برامون افتاد! هی ما آمدیم انرژی مثبت برای کائنات بفرستیم هی تیرمون به سنگ خورد! فکر کنم بی‌خوابی های این هفته اخیر روی نشونه‌گیریم اثر گذاشته! نمی‌خوام بشینم آه و ناله کنم و از اتفاقات بد بگم! اما یکی‌شو میگم چون فکر کنم به دنیای مجازی مربوط بشه!

 جمعه خیلی قشنگ با چشمانی پف‌آلود و بینی قرمز و فین فین‌کنان به سمت خانه مادرشوهر روانه شدیم! در حین ایفای نقش بچه‌ مثبت و عروس خوب بودیم و با خواهرشوهر کوچیکه داشتیم جستجوی اینترنتی می‌کردیم که یکی به موبایلم زنگ زد! شوشو صداشو شنید و تا آمد برداره قطع شد! شماره افتاده بود بدون اسم!!!!! ازم پرسید کیه؟!؟! ( اوج غیرت و همیت و شکاکی همسر منو که می‌دونید! انگاری دهن بهشت باز شده من حوری منظر پری پیکر افتادم پایین همه چشم‌هاشون دنبال منه!!!! خداوکیلی اگه با این همه حوری تو خیابون کسی به من نگاه کنه خیلی .... است! ) خلاصه ازم پرسید کی بود؟ گفتم نمی‌دونم خودت که دیدی شماره است! حتما اشتباه گرفته! بعد یاد یکی از دوستان که شماره‌ام را بهش دادمو شماره نداده افتادم! ( دیدی دیگه گفتم شماره‌ات را بده به زبون بی‌زبونی! ) اس ام اس زدم:

-          شما؟

-          آشنا

-          اسمتون؟

-          حدس بزن

-          ( این جا شکم داشت تبدیل به یقین می‌شد و با خوشحالی زدم: ) نمی‌دونم! ***؟ ( اسم آن دوست عزیز!‌ )

-          نه! گوشی را بردار تا بهت بگم!

و موبایل زنگ خورد با کنجکاوی گوشی را برداشتم و در همان حین جناب شوشو خان ظاهر شدند! اون ور خط یک آقایی بود و صمیمانه حال و احوال کرد و بعد من با سنگینی گفتم شما؟ گفت تو منو نمی‌شناسی ولی من خوب تو رو می‌شناسم!!! دوباره گفتم اسمتون؟ و دوباره تکرار کرد ... دیگه جناب همسر شده بود مثل اون آیکون قرمز و دود داشت از گوش‌هاش می‌زد بیرون! منم هول شدم گوشی را گذاشتم! موبایلمو گرفت و با موبایل خودش به یارو زنگ زد! طرف جواب نداد! چند بار با شماره‌های مختلف زنگ زد و یارو جواب نداد! عصبانی بود حسابی! کلی ازش خواهش کردم جلو مامانش و اینا این جوری نکنه! دیگه کلی باهاش حرف زدم و قربون صدقه رفتم و پلتیک زدم تا نرم شد و شد همون جناب همسر ملایم! البته می‌دونم ته دلش هست اگه یک چیز دیگه ببینه منفجر میشه!

راستش اصلاً نمی‌دونم اون طرف منو واقعاً می‌شناخت و شماره‌ام را یک جوری پیدا کرده بود یا این‌که الکی می‌گفت و برای باز کردن باب آشنایی یک دستی می‌زد! حالا اگه خواننده وبلاگمه و یک جوری شماره‌ام را پیدا کرده بدونه من ابداً اهلش نیستم! اشتباه گرفته فجیع! اگه هم نیست که منم دیگه دنبالشو نگرفتم گرچه داشتم از کنجکاوی منفجر می‌شدم که این کیه؟!؟!؟! از دوستانی که شماره منو دارند خواهش می‌کنم هر کی شماره‌ام را خواست بش ندهند و به خودم اطلاع بدهند تا بهش بدم! راستش هنوز تو راز اون تماس موندم! یعنی چی بوده؟؟؟؟

 

پیوست: اتفاق دوم تصادف جناب همسر بود در آخرین لحظات شب! با ماشین مامان بودیم! کلی مردم از خجالت!!!!!

پیوست 2: کلی از دست این استاد .... عصبانی‌ام رفتم پایان نامه را بهش بدم تا بهش دادم سریع یک ایراد گرفت و من مجبور شدم 60 صفحه بی زبون را عوض کنم و از اول پرینت بگیرم! اگه دوباره ایراد گرفت پایان نامه را می‌زنم ....

پیوست 3: شما این نقطه چین‌ها را بوق بخونید!!!!


نوشته شده توسط: خانومی

   1   2      >

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

آخرین پست!
پراکنده گویی دم عید!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 
 Atom 



:: کل بازدیدها ::
81344


:: بازدیدهای امروز ::
0


:: بازدیدهای دیروز ::
7



:: درباره من ::

باغچه کوچک ما

:: لینک به وبلاگ ::

باغچه کوچک ما


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

روزمره[15] . خاطرات قدیمی[6] .


:: آرشیو ::

مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387


:: دوستان من (لینک) ::

ساناز جون
صحرا
مریم عزیز
آریانا
سوگلی عزیز
آنیتا
آرام و حلمای عزیز
لی لی جون
خانوم خونه
ستاره عاشق
سفیدبرفی
خاطرات تینا
پینه دوز
ناردونه
ملودی جون
مجهولانه
آرمینا
مینا جون
مهرتابان
نارسیسا
مسی و دخترش
چمدان حرف هایم
آتی عزیز
ملیحه جون
مهربانو
نگین جون
ترپچه نقلی
عسل بانو
بلفی
مری جون
فرام عزیز
عسلی جون
دنیای ماریلا
بی بی ستاره عزیز
روزهای روناک عزیز
فاطمه عزیز
دلنوشته های یک زن آریایی
زنی به رنگ آب
نوک طلا و مخملش
سایه عزیز
بهناز عزیز


::آمار وبلاگ::