سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باغچه کوچک ما

روزهای بی حاصلی یکشنبه 87/9/24 ساعت 5:23 عصر

سلام

به اون جا رسیدیم که از استاد گرامم دو هفته فرجه گرفتم تا برم و یک سر و سامونی به زندگیم بدم و وسایل را جمع کنم و بیام سر کارهام! همون‌طوری که بعضی ها درست حدس زدند بنده شیمی خوندم، گرایش آلی! دانشگاه من یک دانشگاه بزرگ دولتی بود که خیلی هم ادعاشون میشه و به سخت‌گیری بین دانشگاه‌های دولتی معروفه! قوانین خاص خودش را داره و در واقع قانون قدرت و زور توش حکم‌فرماست! بعد از دو هفته با هزار امید برگشتم و با این دل‌خوشی که استادم منو می‌فهمه و اون جناب دانشجوی دکتری ( دروغگوی بزرگ!‌ )

خوب اولین دروغ بزرگش این بود که روز اول یک شیشه که توش بلورهای نارنجی رنگی بود بهم نشون داد و گفت این ماده اولیه‌ات هست که من سنتز کردم ولی بهت نمیدم!!!! خودت باید بسازی! ( اون روز که با استاد حرف زدم جلوی روی استاد گفت من ماده اولیه زیاد دارم و بهش میدم تا جلو بیوفته! آخه پروژه من اصلا سنتز اون ماده نبود واکنش‌های اون ماده با ماده دیگری بود!‌ ) خوب چون ذاتا آدمی نیستم که سریع برم و چوقولی دیگران را بکنم سرم را زیر انداختم و ازش خواستم اقلا روش سنتزشو بگه و اون خیلی سریع و از حفظ یک چیزی گفت! ( و من چه قدر بعدها از این چوقولی کردن ضربه خوردم!‌ )نمی‌دونم چه‌قدر با شیمی آشنا هستید ولی سنتز کردن مخصوصا تو گرایش آلی خیلی سخت و زمان‌بره و همیشه اون جوری که شما انتظار دارید پیش نمیره! ( یعنی اکثر اوقات!‌ ) و مراحلشو گاهی باید سریع انجام بشه و گاهی خیلی زمان بره! من روزها روشی که دروغگوی بزرگ گفته بود را انجام می‌دادم و به جای اون بلورهای زیبای نارنجی یک مایع قهوه‌ای بدرنگ می‌گرفتم که به هیچ وجه بلور نمی‌شد! هرچی بهش التماس می‌کردم که روش کارشو یک بار با دقت مرور کنه شاید نکته‌ای باشه که به من نگفته و اون همش بهم می‌خندید! شرایط سختی بود! کلی ناامید شده بودم! دو ماه از آمدن من به این آزمایشگاه لعنتی می‌گذشت و من هنوز تو ساخت ماده اولیه مونده بودم چه برسه به مراحل اصلی!!!!! بگذارید یک کم شرایط را بازتر کنم: واکنشی که من باید انجام می‌دادم تو مرحله اولش تو شرایط 12 درجه سانتی گراد زیر صفر انجام می‌شد! تابستان بود و باید مرتب یخ و نمک را با هم می‌کوبیدم و مرتب دور ظرفم می‌ریختم و محکم فشارش می دادم تا دما بالاتر نره! بعدش یک مرحله طولانی مدت 3-4 ساعته باید صبر می کردم تا واکنش انجام بشه! در کل حدود 7-8 ساعت طول می کشید تا واکنش کامل از اول تا آخر انجام بشه! و نمی‌تونستم تو این مدت هم برم خونه یا کاری بکنم! غیر از من تو آزمایشگاه یک دانشجوی پسر دیگه هم بود که هم ورودی خودم بود و اکثر مواقع تو آزمایشگاه حضوری نداشت ولی من نمی‌دونم چه جوری کارهاش پیش می‌رفت و حسابی استاد اونو می‌زد تو سر من! دانشگاه من بیرون از شهر بود و مسیر رفت و برگشت از خونه ما تا دانشگاه 1- 1:30 طول می‌کشید صبح‌ها ساعت 5:30 بیدار می‌شدم و کنار پنجره قدی می نشستم و به باغچه خونمون چشم می دوختم و ذره ذره شیره وجودمو می‌دوشیدم تا پسرک در طول روز غذا داشته باشه! آخه پسرک هنوز 6 ماهه نشده بود و غذای کمکی نمی‌خورد! با اندوه پسرم را می‌گذاشتم و می‌رفتم! مادرهایی که سر کار میرند می‌فهمند چه دردیه دوری از نوزادشون وقتی هنوز خیلی کوچیکه! چه دردی دل مادرو می گیره وقتی س ی نه اش سفت میشه و توش تیر می‌کشه و لب نوزداش نیست تا درد دل و س ی ن ه اش را تسکین بده! بعد قبل از هفت باید خودمو به سرویس دانشگاه می‌رسوندم، این قدر زود می‌رفتم که همیشه نفر اول بودم تو آزمایشگاهمون! اون یکی دانشجوی دکتر که نزدیک ظهر می‌آمد! سریع وسایل را آماده می‌کردم و شروع می‌کردم به انجامش، هر بار تو تنظیم دما و pH و شرایط واکنش دقت می‌کردم و بعد ساعت‌ها صندلی را می‌گذاشتم و فقط به مایعاتی که تو ظرفم می‌چرخیدند نگاه می‌کردم. تو آزمایشگاه هیچ دختر دیگه‌ای نبود و منم دوست نداشتم و در واقع بلد نبودم با پسرها گرم بگیرم! اونی که هم ورودیم بود دیر می‌آمد و اون دروغگوی بزرگ هم از اول تا آخر حضورش با کامپیوتر آزمایشگاه مشغول تصحیح پایان‌نامه‌اش بود تا شهریور دفاع کنه! بچه‌های دیگر آزمایشگاه‌ها هم باهام خیلی گرم نمی‌گرفتند! جو بدی داره دانشگاه ما و بدتر از اون دانشکده ما و بدتر از اون گروه آلی! استادها دو به دو با هم بدند و چشم دیدن همو ندارند و چون زورشون به هم نمی‌رسید دق و دلیشون را سر شاگردهای طرف مقابل خالی می‌کردند و بعدها بهم اثبات شد استاد من از لحاظ شخصیتی عرضه نداره طرف دانشجوشو بگیره و تو خودت و خودت تنهایی!!!!!! به خاطر همین جو سنگین استادها اگه می‌دیدند شاگردهاشون با شاگردهای اون یکی حرف می‌زنند بهشون می‌توپیدند و ... اکثرا ترجیح می‌دادند با هم‌ آزمایشگاهی‌هاشون رابطه برقرار کنند که تفضیل هم‌آزمایشگاهی‌های منم که گذشت! احساس تنهایی بدی داشتم! هیچ کس نبود باهاش حرف بزنم! شاید روزها می‌رفت و من فقط در حد سلام و علیک با بچه‌ها دیگه صدایی از گلوم خارج نمی‌شد و نتیجه ندادن کارم هم مزید بر علت شده بود! خانوم‌های کارمند حسن بزرگی که نسبت به من داشتند این بود که هم ساعت کاری مشخصی داشتند و بچه یک برنامه روتینی برای انتظار و نحوه شیردهی داشت و هم دیگه تو خونه راحت بودند که من از هردو محروم بودم! شاید سارا جون ( مهرتابان ) فقط به درستی بتونه درک کنه که من چی میگم! گاهی 5-6 عصر برمی‌گشتم خونه و گاهی حتی زمان برگشتم تا 9 شب طول می‌کشید! حالا فرض کن بعد 14 ساعت دوری از خونه و بچه و خستگی ناشی از سرپا ایستادن‌های مداوم برگشتی خونه و تازه با سنگینی و غم این که چرا کارت انجام نمیشه، مادرت، بچه ات میاند جلو و باز با نگاهی پرسشگر و امیدوار می‌پرسند امروز نتیجه گرفتی و تو در حالی ‌که تنت از شرم و خشم آتش گرفته زیر لبی بگی نه و ببینی مادر چه‌طور دلش گرفت! شرایط اون زمان مادرم هم خیلی خیلی سخت بود! نگهداری از یک بچه شیرخوار و شوهری که در اثر شیمی درمانی ضعیف شده بود به طور کامل توانشو می‌گرفت! پسرک خیلی کم خواب بود، شب‌ها تا ساعت 1 نیمه شب بیدار بود و من از اون طرف باید قبل 6 صبح بیدار می‌شدم! بعد از رفتن من تا ساعت 7-8 بیشتر نمی‌خوابید تا مامان بتونه به کارهاش و پختن غذاش برسه! شیرشو باید گرم می‌کرد مدام دایپرشو عوض می‌کرد و با شیطونی‌هاش می‌ساخت! ( پسرک قبل 6 ماهگی چهار دست و پا رفتن را یاد گرفت و دیگه کمد و کابینت و کشویی نبود که اثری از تاراج پسرک به خودش ندیده باشه! ) از اون طرف برای بابا صبحانه نرم و مقوی درست می‌کرد و کیسه بابا را عوض می‌کرد و آبمیوه‌اش را براش می‌گرفت و به فکر غذای ظهرش می‌بود! بابا 2 بار تو ماه شیمی درمانی می‌شد یک داوری خود شیمی درمانی و بعدش داروی مکملی به نام اَوِ*ستین که خیلی قوی و در عین حال گرون بود! هزینه هر جلسه شیمی درمانی 3 میلیون و در ماه 6 میلیون می‌شد! او ستین و داروهای شیمی درمانی بابا را خیلی ضعیف کرده بودند! موهای پر پشت و قشنگش داشت می‌ریخت! مدام حال تهوع و بی‌اشتهایی و بعد هر جلسه عوارضش که بی‌خوابی، سر درد و زخم‌های وحشتناک دهانی و سکسه‌هایی که تا 2 روز قطع نمی‌شد و مداوم ادامه داشت، توان بابا را تحلیل برده بود! وزن بابا با سرعت زیادی کم می‌شد و به قدری نحیف و لاغر شده بود که دیگه هیچ لباسی اندازه‌اش نبود! ولی بابا به طرز عجیبی آروم و نورانی شده بود! هیچ وقت از بی‌خوابی‌هاش، از دردهای شدیدش، از تهوع و زخم‌های وحشتناک دهانیش شکایت نمی‌کرد! آروم زیر لب ذکر می‌گفت و دعا می‌خوند! خودش می‌گفت خدا منو به این بیماری گرفتار کرد تا بهش نزدیک‌تر بشم! این در حالی بود که قبلش حتی از شنیدن اسم سرطان وحشت می‌کرد!!!! مامان بار این همه مسئولیت را تنهایی به دوش می‌کشید و هیچ کمکی غیر برادرم نداشت و منم که با بچه‌ام بار اضافه بودم! با چه دردسری برند و دارو بگیرند! ( همیشه دلهره این بود که این داروی گرون و کمیاب اوستین گیر نیاد! آخه تو شهر ما غیر از بابا فقط یک نفر دیگه ازش استفاده می‌کرد! نه این که شهرمون کوچیک باشه! هم خیلی گرون بود و هم تازه به بازار آمده بود و غیر عده معدودی دکتر کسی تجویزش نمی‌کرد! ) داروها را روی یخ بگذارند و سریع بیارند خونه و همش تو دمای خاصی نگهش دارند! بابا را ببرند مطب دکتر و ساعت‌های طولانی تزریق یکی پس از دیگری سرم‌های قندی و نمکی حاوی دارو را تماشا بکنند! و بعد عوارض ناشی از اون! تو این مدت فقط عمه‌ام و دختر عمه‌ام مامان و برادرم را همراهی می‌کردند! ( همون‌هایی که ناتنی بودند ولی زخم سرطان و دردش را دیده و چشیده بودند!‌ ) من حتی یک بار هم نتونستم همراهیشون کنم و این بزرگترین افسوس منه! بیشترین لطفی که می‌تونستم به بهترین پدر و فداکارترین مادر بکنم این بود که بچه خودمو نگه دارم! با این تفاسیر مامان خیلی ناراحت می‌شد که می‌دید بچه منو نگه داشته و کاره من هیچ پیشرفتی نداشته! کم کم داشت دیدم نسبت به استاده برمی‌گشت، تا اون روز هیچ حمایتی حتی ذره‌ای از چیزی که روز اول ادعا کرده بود ندیده بودم! حالا تصور بکنید خسته برمی‌گشتم خونه و حتی یک لحظه هم نمی‌تونستم استراحت بکنم! مامان از پسرک خسته بود و کلی کار داشت! ( تو این مدت یک بار حتی یک بار نشد خانواده شوهرم که بعدها این همه ادعاشون شد بگند یک روز هم ما پسرک را نگه می‌داریم! چون خیلی کوچیک بود و دردسر داشت و تازه خانوم باید به کلاس‌های ایروبیک و شناشون می‌رسیدند!‌ ) دوباره شیر بدوش و کارهای پسرک را بکن و تازه هر شب که با شوهرم تماس می‌گرفتم یا اون زنگ می‌زد وقتی می‌فهمید باز کارم پیش نرفته خیلی عصبانی می‌شد و غرغر می‌کرد! مدام می‌گفت تو منو تنها گذاشتی و رفتی! دلم برای پسرم تنگ شده و ... خوب ته دلم حقو بهش می‌دادم، تو تهران تنها بود! درک می‌کردم چه حس بدیه بری خونه و خونه را سوت و کور ببینی! نه غذای گرمی و نه پذیرایی و نه حتی یک هم صحبتی که یک کم از سر کار براش تتعریف کنی! بدتر بچه‌اش بود که ازش دور بود ولی این‌قدر از لحاظ روحی حالم بد بود که توانایی شنیدن غرهای اونو نداشتم و داغ می‌کردم و همیشه با دلخوری گوشی را می‌‌گذاشتیم! دیگه کم کم داشت شهریور تموم می‌شد و من هیچ نتیجه‌ای نگرفته بودم! دوبرابر زمانی که دکتر برای کل پروژه آزمایشگاهی من روز اول گفته بود گذشته بود و من هنوز ماده اولیه را سنتز نکرده بودم و نه دروغگوی بزرگ ماده اولیه را می‌داد و نه حاضر می‌شد پابه‌پای من بایسته و بسازه و نه حتی به دستنوشته‌هاش مراجعه کنه! استادم که کامل ازم حمایت نمی‌کرد و منو به امان خدا رها کرده بود و گه گاهی یک سرکوفتی می‌زد! باید کاری می‌کردم! باید خودم شرایط را تغییر می‌دادم و راه جدیدی برای سنتز این ماده، خودم پیدا می‌کردم ...

------------------

مدتیه خونه مامانم، برای کارهای فارغ‌التحصیلی آمده بودم ک از بس جلوم سنگ انداختند نشه! مامان میگه تو در این مدت کلی اذیت شدی فکر کردی به همین راحتی می‌تونی فارغ‌التحصیل شی! شده برام یک آرزو دیدن مدرک موقت کارشناسی ارشد و کندن از این دانشگاه لعنتی! دلم بیشتر از این‌ها شکسته که بتونم توضیحش بدم! دیگه خنده‌دارترینش اینه که بعد از 3 سال ازم گواهی تولد پسرک را می‌خواهند!!!!!!!!

تو این هیر و ویر یک روز دکتر ع که داور داخلیم بود منو دید! دکتر ماهیه، تنها کسیه که من اخلاق و شخصیتش را به عنوان استاد قبول دارم! بقیه‌اشون این قدر بی‌شخصیتند که اندازه راننده کامیون‌ها هم شعور ندارند! ( خدای ناکرده به این قشر توهین نشه، منظور مقایسه بود!‌ ) اگه فکر می‌کنید دروغ میگم صبر کنید نمونه‌های بارزش تو داستانم کم کم ظاهر میشند! یکیش همون رییس دانشکده‌ای که کارت آسانسور را به من باردار نداد! دور شدیم! این دکتر ع تازه به گروه آلی پیوسته و چون آزمایشگاه جدایی براش نداشتند یک ردیف از بنچ‌های آزمایشگاه ما را بهش دادند! بیشتر از استادم من با ایشون مشورت کردم و همراهی دیدم! اون روز ازم پرسید خانوم *** شما که هنوز اینجایید؟!‌گفتم آقای دکتر نمی‌گذارند برم من! خلاصه یک ساعتی با هم هم کلام شدیم و برای هم درد و دل کردیم! اونو خانومش هم تو شهر ما غریبند و با یک پسر که پسرک من چند ماهی کوچکتره مشکلات مشابهی را تجربه می‌کنند! حس منو کامل درک می‌کرد، مشکلات تنهایی و غربت، نداشتن خانواده کنارت و عصبی بودن همسرش، این که ندیدن و عدم هم‌کلامی با مادرش چه‌قدر عصبیش کرده و اون زنشو درک می‌کنه، گرچه کاری براش نمی‌تونه بکنه! و ... کلی ذوق کرده بودم، مدت‌هاست فراموش کردم و یا باور نداشتم مردی تا این حد بتونه احساسات و حرف‌های نگفته یک زن را درک بکنه! حرف‌هایی که من شاید بارها به زبون آوردم و شوهرم عمق رنج و غمشو درک نکرده! چه‌قدر نسبت به زنش غبطه خوردم! نه این که احساسی نسبت به دکتر ع پیدا کنم، من همیشه به دیده احترام و استادی بهش نگاه کردم ولی یک لحظه دلم اون حس همدردی را در وجود همسر خودم طلب کرد...

پیوست1 : یک مسابقه دوباره راه انداخته پرشین که برای وبلاگ بچه‌هاست! خیلی دلم می‌خواست وبلاگ پسرک را معرفی کنم برید بهش رای بدید ولی نمیشه! حالا اون‌هایی که می‌شناسند میشه این لطف را بکنند! در حق وبلاگ پسرکم کم لطفی شده! یک وبلاگ‌هایی رای آوردند که حتی 3 تا 4 نظر هم ندارند تو پست‌هاشون حالا کی رای داده من نمی‌دونم! این مدت سرم شلوغ بود و نتونستم تبلیغشو بکنم! هی هی همش مسابقه‌است و ما جزو فراموش‌شدگانیم!!!! البته جشن شب یلدا پرشین را خدا بخواد هستیم! زنگ زدم و ثبت نام کردم و یکی دوستان لطف کرد قبول کرد کارت‌ها را بگیره! ببینیمتون ان‌شاا...

پیوست2 : 8 استاد برتر ISI در ایران معرفی شدند! 3 تاشون مال استان ماست و هر سه تاشون مال دانشگاه ما و هر سه تاشون مال دانشکده ما و 2تاشون مال گرایش ما!!!!!!!! از هر سه تاشون خاطرات خیلی خوشگلی دارم!!!!‌ یکیشون همون رییس دانشکده گرامه که کارتو نداد در نهایت بی‌ادبی و گستاخی و یکی دیگه همون که دعای خیر من همیشه بدرقه راهشه!!!!!! دلم می‌خواد بدونم اون دنیا چندتا از این مقاله‌های ISI به دادشون می‌رسه! با چندتاش می‌تونند دل‌های شکسته را ترمیم کنند! حق‌هایی که ضایع کردند را جبران کنند!!!!!

پیوست 3: اول دلم نمی‌خواست اسم دانشگاهم را لو بدم! اما الان دلم می‌خواد اقلا خواننده‌های وبلاگم بدونند با چه جهنم دره‌ای طرفند!!!!! می‌تونید حدس بزنید من دانشجوی کدوم دانشگاه تو این مملکت گل و گلاب بودم؟!؟!؟!؟ خصوصی بدید! می‌خوام به قید قرعه بهتون جایزه نفیسی هدیه بدم!!!!!!


نوشته شده توسط: خانومی

خاطرات قدیمی

سلام

قبل از تعریف ادامه خاطراتم جواب نظر یکی از دوستان را بدم:

هستی گلم یا رنا جون شرمنده من آدرس وبلاگ قبلیتو فراموش کردم و این آدرسی هم که الان گذاشتی قابل دسترس نیست، این شد که مجبورم این جا جوابتو بدم!

1- گلم این حرف که من مادر پسرکم پس 100 درصده وقتم باید مال اون باشه یک کم به نظر خودت اغراق نیست؟!؟! قبل از مادر بودن من زنم! یک انسان با نیازهای روحی متفاوت و البته منطقی! مخصوصا من که بچه ام ناخواسته و بی برنامه پا به زندگیم گذاشت و مجبور شدم از مرحله دختر بودن به مادر بودن جهش کنم و هیچ وقت طعم یک زندگی مستقل و دونفری را نچشیدم! تا قبلش دختر خونه بودنم محدودم می کرد و نظرات خانواده و حالا که خودم خانوم خانه شدم حضور بچه! چرا کاری کنم که همیشه ته دلم از پسرکم به عنوان محدودکننده خواسته هام و برباددهنده آرزوهام یاد کنم؟! تمام جوانیمو فقط و فقط برای اون خرج کنم و بعد که بزرگ شد مدام سرش منت بگذارم که من جوونیمو به پای تو گذاشتم و تو چه قدرنشناسی؟! منطق و خط مشی من اینه حالا ممکنه خیلی ها قبول نداشته باشند! پسرکم برای من عزیزه و دوستش دارم! از وجودش، از شیرین زبونی هاش و حتی بوی تنش لذت می برم ولی نمی خواهم از خواسته های خودم و اون چیزی که ته ته دلم و با تمام وجودم می خوامش به خاطر اون بگذرم! نه این که خودخواه باشم برعکس این نظر منه که اگه به خواسته ام نرسم پس فردا ناخواسته و ته دلم اونو مقصر می دونم و وقتی بزرگ شد مدام انتظار دارم این فداکاری های من که برای اون قابل لمس نیست ( بنا به اقتضای سنش ) را قدر بدونه و جبران کنه! اصلا دوست ندارم جزو اون دسته مادرهایی باشم که اگه پس فردا پسرم منو گذاشت خونه سالمندها هی بشینم و غصه بخورم که من عمر و عشق و جوونیمو تمام خواسته هامو به پاش گذاشتم و اون منو به عشق دیگری و بهونه زندگی فروخت یا نه پسرم خیلی ماه و خوب! هی چپ و راست بهش بگم بچه باید جبران محبت پدر و مادر را بکنه و اونو با منتم تحت فشار بگذارم! همش یک سایه سنگین از حق پدر و مادر بر زندگیش تحمیل کنم ( کاری که مدام مادرشوهرم می کنه و هی چپ و راست حق مادریشو به پسرش گوشزد می کنه!!!! گرچه ایشون بیشتر هر مادری عشق و کیفشو کرده و اگه تعریف کنم چه جوری بچه بزرگ کرده تعجب می کنید چه جوری این چهار بچه به این جا رسیدند! فقط عنایت و توجه خدا این ها را تا این سن رسونده!!! ) عزیزم روحیه و خواسته های هر زنی با زن دیگه فرق داره! یک زنی زن بودن را در کارهای خونه و بچه بزرگ کردن و محبت کردن و عشق به همسر و اطاعت از اون میدونه! از این روش زندگی راضیه و ازش لذت می بره! یکی دیگه هم نه! زن بودن براش لزوما فقط مادربودن و همسر خوب بودن و خونه تمیز کردن و رفت و روب و اطاعت محض نیست!!!!!! من جزو دسته دومی هستم! از اول هم گفتم من از همون بدو تولد روح سرکشی داشتم! زیاد زیر بار نقش کلیشه ایه خودم نمی رفتم قبول نداشتم چون مونثم باید تو سن 12 سالگی مثل خانوم ها رفتار کنم و خوب حرف بزنم و مراعات 150 چیز را بکنم ولی پسرداییم که تو همون سن بود مثل بچه ها بگرده و بی ملاحظه و بی قید و بند خوش باشه! برای همین خیلی از این لحاظ با خانواده مشکل داشتم! حالا هم یک کم با جناب همسر! چون اون هم در اوج ادعای روشنفکری فکر می کنه آزادی یک زن یعنی حق کار اونم به چه قیمتی؟! این که نقش کلیشه ایشو خوب انجام بده! بچه را خوب بزرگ کنه و خونه را همیشه خوب و تمیز نگه داره و زن خوب و مطیعی باشه!!!!!! خوب راستش من تا الان از این حقم استفاده نکردم چون دیدم برای به دست آوردن یک حق باید کلی حق از دست بدم و سختی بکشم! بگذریم خیلی دور شدیم!!!!!

2- من از پسرکم لذت می برم ولی لذت بردن از اون به معنای گزروندن تمام وقتم باهاش نیست! هست؟! ( یک توضیح بدم که خیلی هم فکر نکنید مادر بی وجدانی هستم ها! در جای خودش از هیچ فداکاری و گذشتی برای پسرم دریغ نمی کنم و همیشه بهترین ها را برای اون می خوام! )

3- در مورد شوهرم و اون رفتارهای عا شقانه! گلم هر آدمی طرز برخورد باهاش فرق داره که اونم بستگی به طرز فکرش داره! من خودم آدم خیلی رمانتیکی بودم و با این طرز تفکر وارد زندگی مشترک شدم! از نظر من جنبه عاطفی اون چیزهایی که گفتی خیلی مهم تره جنبه فیزیکیشه ولی خوب برای شوهرم این طور نیست! اون فقط جنبه فیزیکی این برخوردها را می بینه! از نظر اون اگه یک شب باهام تو تخت سر کنیم ( که اغلب حتی به یک ساعت نمی رسه! ) یعنی دوستت دارم و ابدا و اصلا این کارها را که گفتی هم بلد نیست! هیچ چیزی از لمس بااحساس و ظریف یک دست نمی فهمه! مسلما از نظر اون مالیدن عا شقانه گردن به هم کار مسخره ایه! اون خیره شدن های طولانی به هم و خوندن ع ش ق از نگاه را درک نمی کنه و در آ غ و ش گرفتن های عاطفی براش معنی نداره! خوب من حالا هی این چیزها را خرجش کنم وقتی براش تعریف نشده است چه فایده داره؟!؟!؟! من الان مدت هاست اون تفکر ایده آلیستی و رمانتیکمو و اون توقعاتم از جناب همسر را گذاشتم کنار، برگردم به اون حالات روز اول که چی بشه؟! دلم را که پرتپش بود یخ کردم، پر حرارتش کنم که چی بشه؟! خوب البته جناب همسر نقاط قوتی هم داره و به قول معروف یک قلق مخصوص به خودش داره که الان دستمه و البته اون چیزهایی که شما گفتی نیست!

4- درمورد این که تفریحاتی که با دوستان داشته باشم را با همسرم داشته باشم یک توضیحی بدم اول! بنده ابدا و اصلا شبیه خیلی از خانوم های که با کلمه تفریحات دوستانه به ذهن خیلی ها میاد نیستم! کسی که کل زندگیش را خلاصه کنه به گردش با دوستان و رفتن مهمونی های زنونه و آرای شگاه و دوره و ... ( خانواده شوشو خیلی این تیپی هستند! ) ولی این ثابت شده است و اکثر قریب به اتفاق روانشناسان و صاحب نظران هم تایید می کنند که فقط رابطه با همسر داشتن نه نیازهای روحی مرد را ا ر ضا می کنه و نه زن را! در یک زندگی سالم و خوب باید برای هر دو طرف جایی برای تفریحات با دوستان هم در نظر گرفته بشه! من این حق را برای جناب همسر قائلم ولی انتظار دارم اونم برای من این حق را قائل باشه! راستش مشکل اینه که اون دوست داره تنهایی تفریحات مجردی بکنه ( البته همیشه سالم بوده! ) ولی من نه! هر زنی حتی مادرها نیاز به گذروندن زمان هایی با هم جنس هاشون دارند! حرف بزنند و درددل کنند که البته می دونم قبول داری هر حرفی را نمیشه به شوهر زد! نه این که صداقت نباشه چون بعضی چیزها را فقط زن ها درک می کنند! پس نیاز به گذروندن وقت با هم جنس یک چیز ضروریه حالا من که تو این شهر کس و کار ندارم حق ندارم تو هفته حداقل یک بار دوست هامو ببینم؟! که البته الان ماهی یک بار اونم با حضور خیلی پر رنگ پسرک هست!!! ( کسایی که اون روز تو قرار بودند حرف منو درک می کنند! )

5- با این همه صحبت الان دیگه کاملا معلومه من این حس را ندارم که فقط مال اون هام! در درجه اول هر انسانی مال خودشه! اگه حس کنه مجبوره مال دیگران باشه بعد خودش حس بدی همیشه باهاشه! قانون هستی اینه: اگه می خواهی دیگران را دوست داشته باشی اول خودت را دوست داشته باش!

6- عزیزم ممنون بابت این همه وقتی که برای من گذاشتی و دقت و حوصله ات و البته توجه دلسوزانه ات! خیلی خوشحالم کسی هست که این همه موشکافانه زندگی منو تحلیل می کنه و دنبال می کنه! سرسری و برای گذروندن وقت مطالبمو نمی خونه!

این قدر نوشتم که فکر کنم وقتی برای خاطرات نمونه! حالا چون خیلی فاصله میوفته یک کم بگم؟!؟!؟! خواهش؟!؟!؟!؟!

من تهران بودم که اولین جلسه شیمی درمانی بابا شروع شد! کم کم تابستان از راه می رسید و من تصمیم گرفتم یک سری به بابا بزنم و در ضمن با استادهای دانشکده برای قبول استادراهنماییم صحبت کنم! پسرک اون موقع 4 ماهه بود! ترم اول که من باردار بودم با یکی از اساتید که به نسبت نزدیکتر بودم صحبت کرده بودم و تاییدشو گرفته بودم ولی چون از لحاظ قانونی نمی شد قبل ترم دوم ثبت کرد صبر کردم! امتحانات را که دادیم من یک هفته رفتم تهران و وقتی برگشتم دیدم اون جناب استاد بی انصاف به کل قولی که به من داده بود را فراموش کرده بود و کل ظرفیتش دانشجو گرفته بود! یکی از اساتید دیگه هم که به خوبی و آسون گیری معروف بود ( این جناب استاد بعدها در زندگی من نقش خیلی پررنگی ایفا کرد و نفرین ابدی را به جون خرید! ) هم ظرفیتش پر بود و فقط یک استاد بسیار سخت گیر که سخت گیریش شهره عام و خاص بود در تمام دانشگاه های ایران!!!!!!!! مونده بود و یک استاد دیگه که بی عرضگی و بی سوادیش شهره عام و خاص بود به همون نسبت!!!!!! خوب من اول رفتم با اون استاد سختگیره حرف زدم که چنان برنامه ای برام ریخت که دیدم من باید ساعت 1 نیمه شب چهارشنبه ها فقط پسرم را ببینم و چون برای کل پنج شنبه جمعه هم نقشه کشیده بود من دیگه نمی تونستم برم تهران!!!!!! بهش گفتم باید روش فکر کنم و بعد گفتم بد نیست یک سری به اون بی عرضهه هم بزنم! خوب اون خیلی خوب باهام برخورد کرد و چون جزو استعداد درخشان خود دانشگاه و شاگرد دوران لیسانسش بودم کلی تحویلم گرفت! گفت شرایطمو درک می کنه ( کاری که بقیه استادها نمی کردند! انگار اصلا زندگی خانوادگی نداشتند خودشون! ) و سعی می کنه یک جوری برام برنامه ریزی کنه که 70 درصد کارهام کامپیوتری باشه و بقیه اش هم آزمایشگاهی به صورتی که بیشتر 2 هفته دیگه حداکثر یک ماه طول نکشه که راحت بتونم برم تهران و سر به زندگیم بزنم!!!!!!!! ( که البته بعدها خودتون می بینید چه دروغ بزرگی بهم گفت و چه کلاه گشادی سرم گذاشت!!!!!!! ) خیلی خوشحال شدم، انگار دنیا را بهم دادند! از این که یکی بود بین این بی منطق ها که شرایطمو درک می کرد انگار بهشت را بهم داده بودند! همون جا زنگ زد به یکی از دانشجوهای دکتراش که دیگه داشت دفاع می کرد و گفت بیاد دفترش و بعد که اون آمد گفت ادامه یک کار کوچیک از پایان نامه اون را بهم میده که خیلی آسونه و آقای فلانی ( که از این به بعد بهش میگم دروغگوی بزرگ ) کمکم می کنه و دروغگوی بزرگ هم در تایید حرفشون فرمودند که ماده اولیه کارم را که سنتز کرده را بهم میده که کارم جلو بیوفته و از هر لحاظ که بشه کمکم می کنه! و کلی هم بهم اطمینان داد که کار آسونیه و سریع انجام میشه!!!!! این قدر خوشحال شدم که همون جا برگه های مخصوص را پر و امضا کردم و با دلی خوش و روحی سبک اجازه گرفتم که برم تهران و بعد دو هفته برگردم تا کارهای آزمایشگاهیمو شروع کنم! غافل از خوابی که برام دیدند و آینده وحشتناکی که پر از دروغ و تزویر و بی انصافیه و در انتظار منه!

پیوست 1: رشته ام را می تونید حدس بزنید؟! گرچه خیلی ها می دونند!!!!!

پیوست 2: مراسم پسردایی به هم خورد!!! به کل! خوب شد عقد نکردند! راستش یکی از عالم غیب حرفی زده که فهمیدند دختره یک عیبی داره که سریع به هم زدند! گرچه زن دایی جان به ما هیچی نگفتند! آخه نه این که همه کارهاشون قایمکی بود و نظر ما را نپرسیده بودند حالا می ترسیدند ما بگیم هان دیدید با ما مشورت نکردید این جوری داشت سرتون کلاه می رفت؟!؟! حالا خوب شد لباسه را نگرفتم وگرنه ضایع می شدم!!!!!! پسرخاله ام را بگو که رفته سر گ ر ا د یک دست کت و شلوار و ضمائم گرفته 300 تومن! خوبه فروش فوق العاده بوده ها!!!!!!!!!!!!!! حس خواهرشوهریم خوب ا ر ض ا شد! آخ جون! دی دی دیری ریم دی دی دیری ریم ( ر ق ص بر ره ای! ) از اولش نظرم نسبت به این وصلت مثبت نبود و همه دیدند حرف من درست از آب در آمد! درباره یک وصلت دیگه هم همه نظرشون مثبت بود الا من که با این که سال اول دانشگاه بودم و عروس و داماد بالای 30 سال داشتند می گفتم این ازدواج غلطیه که بعد چنان چیز افتضاحی از آب درآمد که خدا می دونه! اون وقت بزرگ ترها به چشم بصیرت من ایمان اوردند! پسره دکتر بود و با اون همه ادعاش برای مهم بودن عقل و پختگی طرف، عاشق چشم و ابروی یک پیردختر 33 ساله ( نگید به هم جنس هات توهین می کنی ها آخه بی انصاف تو شناسنامه اش دست کاری کرده بود تا از داماد کوچک تر بشه اما بزرگ تر بود! ) که با ضرب و زور آرایش و عمل و این ها خودشو خوشگل کرده بود، شده بود و عقل و پختگی و زن زندگی زرشک! بگذریم... ( حالا با این همه ادعای چشم بصیرت شدم وصف حال کوزه گر و کوزه شکسته هه! )

پیوست 3: من شرمنده! نمی دونم چرا تا کی بورد به دست می گیرم ( امروزی قلم به دست می گیرم! ) چشم به هم می زنم یهو میشه 4 صفحه!!!! قول میدم نوتیو که خریدیم زودتر و کوتاه تر آپ کنم!

پیوست 4: راستی بعضی از دوستان گفتند اسممو نگذارم خانومی چون خیلی زیاده! از این به بعد تو کامنت دونی هاتون د ی ن ا خانومی هستم ولی این جا همون خانومی!!


نوشته شده توسط: خانومی

خاطرات قدیمی

   1   2      >

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

آخرین پست!
پراکنده گویی دم عید!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 
 Atom 



:: کل بازدیدها ::
81343


:: بازدیدهای امروز ::
6


:: بازدیدهای دیروز ::
3



:: درباره من ::

باغچه کوچک ما

:: لینک به وبلاگ ::

باغچه کوچک ما


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

روزمره[15] . خاطرات قدیمی[6] .


:: آرشیو ::

مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387


:: دوستان من (لینک) ::

ساناز جون
صحرا
مریم عزیز
آریانا
سوگلی عزیز
آنیتا
آرام و حلمای عزیز
لی لی جون
خانوم خونه
ستاره عاشق
سفیدبرفی
خاطرات تینا
پینه دوز
ناردونه
ملودی جون
مجهولانه
آرمینا
مینا جون
مهرتابان
نارسیسا
مسی و دخترش
چمدان حرف هایم
آتی عزیز
ملیحه جون
مهربانو
نگین جون
ترپچه نقلی
عسل بانو
بلفی
مری جون
فرام عزیز
عسلی جون
دنیای ماریلا
بی بی ستاره عزیز
روزهای روناک عزیز
فاطمه عزیز
دلنوشته های یک زن آریایی
زنی به رنگ آب
نوک طلا و مخملش
سایه عزیز
بهناز عزیز


::آمار وبلاگ::