سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باغچه کوچک ما

سلام

قبل از تعریف ادامه خاطراتم جواب نظر یکی از دوستان را بدم:

هستی گلم یا رنا جون شرمنده من آدرس وبلاگ قبلیتو فراموش کردم و این آدرسی هم که الان گذاشتی قابل دسترس نیست، این شد که مجبورم این جا جوابتو بدم!

1- گلم این حرف که من مادر پسرکم پس 100 درصده وقتم باید مال اون باشه یک کم به نظر خودت اغراق نیست؟!؟! قبل از مادر بودن من زنم! یک انسان با نیازهای روحی متفاوت و البته منطقی! مخصوصا من که بچه ام ناخواسته و بی برنامه پا به زندگیم گذاشت و مجبور شدم از مرحله دختر بودن به مادر بودن جهش کنم و هیچ وقت طعم یک زندگی مستقل و دونفری را نچشیدم! تا قبلش دختر خونه بودنم محدودم می کرد و نظرات خانواده و حالا که خودم خانوم خانه شدم حضور بچه! چرا کاری کنم که همیشه ته دلم از پسرکم به عنوان محدودکننده خواسته هام و برباددهنده آرزوهام یاد کنم؟! تمام جوانیمو فقط و فقط برای اون خرج کنم و بعد که بزرگ شد مدام سرش منت بگذارم که من جوونیمو به پای تو گذاشتم و تو چه قدرنشناسی؟! منطق و خط مشی من اینه حالا ممکنه خیلی ها قبول نداشته باشند! پسرکم برای من عزیزه و دوستش دارم! از وجودش، از شیرین زبونی هاش و حتی بوی تنش لذت می برم ولی نمی خواهم از خواسته های خودم و اون چیزی که ته ته دلم و با تمام وجودم می خوامش به خاطر اون بگذرم! نه این که خودخواه باشم برعکس این نظر منه که اگه به خواسته ام نرسم پس فردا ناخواسته و ته دلم اونو مقصر می دونم و وقتی بزرگ شد مدام انتظار دارم این فداکاری های من که برای اون قابل لمس نیست ( بنا به اقتضای سنش ) را قدر بدونه و جبران کنه! اصلا دوست ندارم جزو اون دسته مادرهایی باشم که اگه پس فردا پسرم منو گذاشت خونه سالمندها هی بشینم و غصه بخورم که من عمر و عشق و جوونیمو تمام خواسته هامو به پاش گذاشتم و اون منو به عشق دیگری و بهونه زندگی فروخت یا نه پسرم خیلی ماه و خوب! هی چپ و راست بهش بگم بچه باید جبران محبت پدر و مادر را بکنه و اونو با منتم تحت فشار بگذارم! همش یک سایه سنگین از حق پدر و مادر بر زندگیش تحمیل کنم ( کاری که مدام مادرشوهرم می کنه و هی چپ و راست حق مادریشو به پسرش گوشزد می کنه!!!! گرچه ایشون بیشتر هر مادری عشق و کیفشو کرده و اگه تعریف کنم چه جوری بچه بزرگ کرده تعجب می کنید چه جوری این چهار بچه به این جا رسیدند! فقط عنایت و توجه خدا این ها را تا این سن رسونده!!! ) عزیزم روحیه و خواسته های هر زنی با زن دیگه فرق داره! یک زنی زن بودن را در کارهای خونه و بچه بزرگ کردن و محبت کردن و عشق به همسر و اطاعت از اون میدونه! از این روش زندگی راضیه و ازش لذت می بره! یکی دیگه هم نه! زن بودن براش لزوما فقط مادربودن و همسر خوب بودن و خونه تمیز کردن و رفت و روب و اطاعت محض نیست!!!!!! من جزو دسته دومی هستم! از اول هم گفتم من از همون بدو تولد روح سرکشی داشتم! زیاد زیر بار نقش کلیشه ایه خودم نمی رفتم قبول نداشتم چون مونثم باید تو سن 12 سالگی مثل خانوم ها رفتار کنم و خوب حرف بزنم و مراعات 150 چیز را بکنم ولی پسرداییم که تو همون سن بود مثل بچه ها بگرده و بی ملاحظه و بی قید و بند خوش باشه! برای همین خیلی از این لحاظ با خانواده مشکل داشتم! حالا هم یک کم با جناب همسر! چون اون هم در اوج ادعای روشنفکری فکر می کنه آزادی یک زن یعنی حق کار اونم به چه قیمتی؟! این که نقش کلیشه ایشو خوب انجام بده! بچه را خوب بزرگ کنه و خونه را همیشه خوب و تمیز نگه داره و زن خوب و مطیعی باشه!!!!!! خوب راستش من تا الان از این حقم استفاده نکردم چون دیدم برای به دست آوردن یک حق باید کلی حق از دست بدم و سختی بکشم! بگذریم خیلی دور شدیم!!!!!

2- من از پسرکم لذت می برم ولی لذت بردن از اون به معنای گزروندن تمام وقتم باهاش نیست! هست؟! ( یک توضیح بدم که خیلی هم فکر نکنید مادر بی وجدانی هستم ها! در جای خودش از هیچ فداکاری و گذشتی برای پسرم دریغ نمی کنم و همیشه بهترین ها را برای اون می خوام! )

3- در مورد شوهرم و اون رفتارهای عا شقانه! گلم هر آدمی طرز برخورد باهاش فرق داره که اونم بستگی به طرز فکرش داره! من خودم آدم خیلی رمانتیکی بودم و با این طرز تفکر وارد زندگی مشترک شدم! از نظر من جنبه عاطفی اون چیزهایی که گفتی خیلی مهم تره جنبه فیزیکیشه ولی خوب برای شوهرم این طور نیست! اون فقط جنبه فیزیکی این برخوردها را می بینه! از نظر اون اگه یک شب باهام تو تخت سر کنیم ( که اغلب حتی به یک ساعت نمی رسه! ) یعنی دوستت دارم و ابدا و اصلا این کارها را که گفتی هم بلد نیست! هیچ چیزی از لمس بااحساس و ظریف یک دست نمی فهمه! مسلما از نظر اون مالیدن عا شقانه گردن به هم کار مسخره ایه! اون خیره شدن های طولانی به هم و خوندن ع ش ق از نگاه را درک نمی کنه و در آ غ و ش گرفتن های عاطفی براش معنی نداره! خوب من حالا هی این چیزها را خرجش کنم وقتی براش تعریف نشده است چه فایده داره؟!؟!؟! من الان مدت هاست اون تفکر ایده آلیستی و رمانتیکمو و اون توقعاتم از جناب همسر را گذاشتم کنار، برگردم به اون حالات روز اول که چی بشه؟! دلم را که پرتپش بود یخ کردم، پر حرارتش کنم که چی بشه؟! خوب البته جناب همسر نقاط قوتی هم داره و به قول معروف یک قلق مخصوص به خودش داره که الان دستمه و البته اون چیزهایی که شما گفتی نیست!

4- درمورد این که تفریحاتی که با دوستان داشته باشم را با همسرم داشته باشم یک توضیحی بدم اول! بنده ابدا و اصلا شبیه خیلی از خانوم های که با کلمه تفریحات دوستانه به ذهن خیلی ها میاد نیستم! کسی که کل زندگیش را خلاصه کنه به گردش با دوستان و رفتن مهمونی های زنونه و آرای شگاه و دوره و ... ( خانواده شوشو خیلی این تیپی هستند! ) ولی این ثابت شده است و اکثر قریب به اتفاق روانشناسان و صاحب نظران هم تایید می کنند که فقط رابطه با همسر داشتن نه نیازهای روحی مرد را ا ر ضا می کنه و نه زن را! در یک زندگی سالم و خوب باید برای هر دو طرف جایی برای تفریحات با دوستان هم در نظر گرفته بشه! من این حق را برای جناب همسر قائلم ولی انتظار دارم اونم برای من این حق را قائل باشه! راستش مشکل اینه که اون دوست داره تنهایی تفریحات مجردی بکنه ( البته همیشه سالم بوده! ) ولی من نه! هر زنی حتی مادرها نیاز به گذروندن زمان هایی با هم جنس هاشون دارند! حرف بزنند و درددل کنند که البته می دونم قبول داری هر حرفی را نمیشه به شوهر زد! نه این که صداقت نباشه چون بعضی چیزها را فقط زن ها درک می کنند! پس نیاز به گذروندن وقت با هم جنس یک چیز ضروریه حالا من که تو این شهر کس و کار ندارم حق ندارم تو هفته حداقل یک بار دوست هامو ببینم؟! که البته الان ماهی یک بار اونم با حضور خیلی پر رنگ پسرک هست!!! ( کسایی که اون روز تو قرار بودند حرف منو درک می کنند! )

5- با این همه صحبت الان دیگه کاملا معلومه من این حس را ندارم که فقط مال اون هام! در درجه اول هر انسانی مال خودشه! اگه حس کنه مجبوره مال دیگران باشه بعد خودش حس بدی همیشه باهاشه! قانون هستی اینه: اگه می خواهی دیگران را دوست داشته باشی اول خودت را دوست داشته باش!

6- عزیزم ممنون بابت این همه وقتی که برای من گذاشتی و دقت و حوصله ات و البته توجه دلسوزانه ات! خیلی خوشحالم کسی هست که این همه موشکافانه زندگی منو تحلیل می کنه و دنبال می کنه! سرسری و برای گذروندن وقت مطالبمو نمی خونه!

این قدر نوشتم که فکر کنم وقتی برای خاطرات نمونه! حالا چون خیلی فاصله میوفته یک کم بگم؟!؟!؟! خواهش؟!؟!؟!؟!

من تهران بودم که اولین جلسه شیمی درمانی بابا شروع شد! کم کم تابستان از راه می رسید و من تصمیم گرفتم یک سری به بابا بزنم و در ضمن با استادهای دانشکده برای قبول استادراهنماییم صحبت کنم! پسرک اون موقع 4 ماهه بود! ترم اول که من باردار بودم با یکی از اساتید که به نسبت نزدیکتر بودم صحبت کرده بودم و تاییدشو گرفته بودم ولی چون از لحاظ قانونی نمی شد قبل ترم دوم ثبت کرد صبر کردم! امتحانات را که دادیم من یک هفته رفتم تهران و وقتی برگشتم دیدم اون جناب استاد بی انصاف به کل قولی که به من داده بود را فراموش کرده بود و کل ظرفیتش دانشجو گرفته بود! یکی از اساتید دیگه هم که به خوبی و آسون گیری معروف بود ( این جناب استاد بعدها در زندگی من نقش خیلی پررنگی ایفا کرد و نفرین ابدی را به جون خرید! ) هم ظرفیتش پر بود و فقط یک استاد بسیار سخت گیر که سخت گیریش شهره عام و خاص بود در تمام دانشگاه های ایران!!!!!!!! مونده بود و یک استاد دیگه که بی عرضگی و بی سوادیش شهره عام و خاص بود به همون نسبت!!!!!! خوب من اول رفتم با اون استاد سختگیره حرف زدم که چنان برنامه ای برام ریخت که دیدم من باید ساعت 1 نیمه شب چهارشنبه ها فقط پسرم را ببینم و چون برای کل پنج شنبه جمعه هم نقشه کشیده بود من دیگه نمی تونستم برم تهران!!!!!! بهش گفتم باید روش فکر کنم و بعد گفتم بد نیست یک سری به اون بی عرضهه هم بزنم! خوب اون خیلی خوب باهام برخورد کرد و چون جزو استعداد درخشان خود دانشگاه و شاگرد دوران لیسانسش بودم کلی تحویلم گرفت! گفت شرایطمو درک می کنه ( کاری که بقیه استادها نمی کردند! انگار اصلا زندگی خانوادگی نداشتند خودشون! ) و سعی می کنه یک جوری برام برنامه ریزی کنه که 70 درصد کارهام کامپیوتری باشه و بقیه اش هم آزمایشگاهی به صورتی که بیشتر 2 هفته دیگه حداکثر یک ماه طول نکشه که راحت بتونم برم تهران و سر به زندگیم بزنم!!!!!!!! ( که البته بعدها خودتون می بینید چه دروغ بزرگی بهم گفت و چه کلاه گشادی سرم گذاشت!!!!!!! ) خیلی خوشحال شدم، انگار دنیا را بهم دادند! از این که یکی بود بین این بی منطق ها که شرایطمو درک می کرد انگار بهشت را بهم داده بودند! همون جا زنگ زد به یکی از دانشجوهای دکتراش که دیگه داشت دفاع می کرد و گفت بیاد دفترش و بعد که اون آمد گفت ادامه یک کار کوچیک از پایان نامه اون را بهم میده که خیلی آسونه و آقای فلانی ( که از این به بعد بهش میگم دروغگوی بزرگ ) کمکم می کنه و دروغگوی بزرگ هم در تایید حرفشون فرمودند که ماده اولیه کارم را که سنتز کرده را بهم میده که کارم جلو بیوفته و از هر لحاظ که بشه کمکم می کنه! و کلی هم بهم اطمینان داد که کار آسونیه و سریع انجام میشه!!!!! این قدر خوشحال شدم که همون جا برگه های مخصوص را پر و امضا کردم و با دلی خوش و روحی سبک اجازه گرفتم که برم تهران و بعد دو هفته برگردم تا کارهای آزمایشگاهیمو شروع کنم! غافل از خوابی که برام دیدند و آینده وحشتناکی که پر از دروغ و تزویر و بی انصافیه و در انتظار منه!

پیوست 1: رشته ام را می تونید حدس بزنید؟! گرچه خیلی ها می دونند!!!!!

پیوست 2: مراسم پسردایی به هم خورد!!! به کل! خوب شد عقد نکردند! راستش یکی از عالم غیب حرفی زده که فهمیدند دختره یک عیبی داره که سریع به هم زدند! گرچه زن دایی جان به ما هیچی نگفتند! آخه نه این که همه کارهاشون قایمکی بود و نظر ما را نپرسیده بودند حالا می ترسیدند ما بگیم هان دیدید با ما مشورت نکردید این جوری داشت سرتون کلاه می رفت؟!؟! حالا خوب شد لباسه را نگرفتم وگرنه ضایع می شدم!!!!!! پسرخاله ام را بگو که رفته سر گ ر ا د یک دست کت و شلوار و ضمائم گرفته 300 تومن! خوبه فروش فوق العاده بوده ها!!!!!!!!!!!!!! حس خواهرشوهریم خوب ا ر ض ا شد! آخ جون! دی دی دیری ریم دی دی دیری ریم ( ر ق ص بر ره ای! ) از اولش نظرم نسبت به این وصلت مثبت نبود و همه دیدند حرف من درست از آب در آمد! درباره یک وصلت دیگه هم همه نظرشون مثبت بود الا من که با این که سال اول دانشگاه بودم و عروس و داماد بالای 30 سال داشتند می گفتم این ازدواج غلطیه که بعد چنان چیز افتضاحی از آب درآمد که خدا می دونه! اون وقت بزرگ ترها به چشم بصیرت من ایمان اوردند! پسره دکتر بود و با اون همه ادعاش برای مهم بودن عقل و پختگی طرف، عاشق چشم و ابروی یک پیردختر 33 ساله ( نگید به هم جنس هات توهین می کنی ها آخه بی انصاف تو شناسنامه اش دست کاری کرده بود تا از داماد کوچک تر بشه اما بزرگ تر بود! ) که با ضرب و زور آرایش و عمل و این ها خودشو خوشگل کرده بود، شده بود و عقل و پختگی و زن زندگی زرشک! بگذریم... ( حالا با این همه ادعای چشم بصیرت شدم وصف حال کوزه گر و کوزه شکسته هه! )

پیوست 3: من شرمنده! نمی دونم چرا تا کی بورد به دست می گیرم ( امروزی قلم به دست می گیرم! ) چشم به هم می زنم یهو میشه 4 صفحه!!!! قول میدم نوتیو که خریدیم زودتر و کوتاه تر آپ کنم!

پیوست 4: راستی بعضی از دوستان گفتند اسممو نگذارم خانومی چون خیلی زیاده! از این به بعد تو کامنت دونی هاتون د ی ن ا خانومی هستم ولی این جا همون خانومی!!


نوشته شده توسط: خانومی

خاطرات قدیمی


ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

آخرین پست!
پراکنده گویی دم عید!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 
 Atom 



:: کل بازدیدها ::
81350


:: بازدیدهای امروز ::
6


:: بازدیدهای دیروز ::
7



:: درباره من ::

باغچه کوچک ما

:: لینک به وبلاگ ::

باغچه کوچک ما


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

روزمره[15] . خاطرات قدیمی[6] .


:: آرشیو ::

مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387


:: دوستان من (لینک) ::

ساناز جون
صحرا
مریم عزیز
آریانا
سوگلی عزیز
آنیتا
آرام و حلمای عزیز
لی لی جون
خانوم خونه
ستاره عاشق
سفیدبرفی
خاطرات تینا
پینه دوز
ناردونه
ملودی جون
مجهولانه
آرمینا
مینا جون
مهرتابان
نارسیسا
مسی و دخترش
چمدان حرف هایم
آتی عزیز
ملیحه جون
مهربانو
نگین جون
ترپچه نقلی
عسل بانو
بلفی
مری جون
فرام عزیز
عسلی جون
دنیای ماریلا
بی بی ستاره عزیز
روزهای روناک عزیز
فاطمه عزیز
دلنوشته های یک زن آریایی
زنی به رنگ آب
نوک طلا و مخملش
سایه عزیز
بهناز عزیز


::آمار وبلاگ::