سلام
به اون جا رسیدیم که از استاد گرامم دو هفته فرجه گرفتم تا برم و یک سر و سامونی به زندگیم بدم و وسایل را جمع کنم و بیام سر کارهام! همونطوری که بعضی ها درست حدس زدند بنده شیمی خوندم، گرایش آلی! دانشگاه من یک دانشگاه بزرگ دولتی بود که خیلی هم ادعاشون میشه و به سختگیری بین دانشگاههای دولتی معروفه! قوانین خاص خودش را داره و در واقع قانون قدرت و زور توش حکمفرماست! بعد از دو هفته با هزار امید برگشتم و با این دلخوشی که استادم منو میفهمه و اون جناب دانشجوی دکتری ( دروغگوی بزرگ! )
خوب اولین دروغ بزرگش این بود که روز اول یک شیشه که توش بلورهای نارنجی رنگی بود بهم نشون داد و گفت این ماده اولیهات هست که من سنتز کردم ولی بهت نمیدم!!!! خودت باید بسازی! ( اون روز که با استاد حرف زدم جلوی روی استاد گفت من ماده اولیه زیاد دارم و بهش میدم تا جلو بیوفته! آخه پروژه من اصلا سنتز اون ماده نبود واکنشهای اون ماده با ماده دیگری بود! ) خوب چون ذاتا آدمی نیستم که سریع برم و چوقولی دیگران را بکنم سرم را زیر انداختم و ازش خواستم اقلا روش سنتزشو بگه و اون خیلی سریع و از حفظ یک چیزی گفت! ( و من چه قدر بعدها از این چوقولی کردن ضربه خوردم! )نمیدونم چهقدر با شیمی آشنا هستید ولی سنتز کردن مخصوصا تو گرایش آلی خیلی سخت و زمانبره و همیشه اون جوری که شما انتظار دارید پیش نمیره! ( یعنی اکثر اوقات! ) و مراحلشو گاهی باید سریع انجام بشه و گاهی خیلی زمان بره! من روزها روشی که دروغگوی بزرگ گفته بود را انجام میدادم و به جای اون بلورهای زیبای نارنجی یک مایع قهوهای بدرنگ میگرفتم که به هیچ وجه بلور نمیشد! هرچی بهش التماس میکردم که روش کارشو یک بار با دقت مرور کنه شاید نکتهای باشه که به من نگفته و اون همش بهم میخندید! شرایط سختی بود! کلی ناامید شده بودم! دو ماه از آمدن من به این آزمایشگاه لعنتی میگذشت و من هنوز تو ساخت ماده اولیه مونده بودم چه برسه به مراحل اصلی!!!!! بگذارید یک کم شرایط را بازتر کنم: واکنشی که من باید انجام میدادم تو مرحله اولش تو شرایط 12 درجه سانتی گراد زیر صفر انجام میشد! تابستان بود و باید مرتب یخ و نمک را با هم میکوبیدم و مرتب دور ظرفم میریختم و محکم فشارش می دادم تا دما بالاتر نره! بعدش یک مرحله طولانی مدت 3-4 ساعته باید صبر می کردم تا واکنش انجام بشه! در کل حدود 7-8 ساعت طول می کشید تا واکنش کامل از اول تا آخر انجام بشه! و نمیتونستم تو این مدت هم برم خونه یا کاری بکنم! غیر از من تو آزمایشگاه یک دانشجوی پسر دیگه هم بود که هم ورودی خودم بود و اکثر مواقع تو آزمایشگاه حضوری نداشت ولی من نمیدونم چه جوری کارهاش پیش میرفت و حسابی استاد اونو میزد تو سر من! دانشگاه من بیرون از شهر بود و مسیر رفت و برگشت از خونه ما تا دانشگاه 1- 1:30 طول میکشید صبحها ساعت 5:30 بیدار میشدم و کنار پنجره قدی می نشستم و به باغچه خونمون چشم می دوختم و ذره ذره شیره وجودمو میدوشیدم تا پسرک در طول روز غذا داشته باشه! آخه پسرک هنوز 6 ماهه نشده بود و غذای کمکی نمیخورد! با اندوه پسرم را میگذاشتم و میرفتم! مادرهایی که سر کار میرند میفهمند چه دردیه دوری از نوزادشون وقتی هنوز خیلی کوچیکه! چه دردی دل مادرو می گیره وقتی س ی نه اش سفت میشه و توش تیر میکشه و لب نوزداش نیست تا درد دل و س ی ن ه اش را تسکین بده! بعد قبل از هفت باید خودمو به سرویس دانشگاه میرسوندم، این قدر زود میرفتم که همیشه نفر اول بودم تو آزمایشگاهمون! اون یکی دانشجوی دکتر که نزدیک ظهر میآمد! سریع وسایل را آماده میکردم و شروع میکردم به انجامش، هر بار تو تنظیم دما و pH و شرایط واکنش دقت میکردم و بعد ساعتها صندلی را میگذاشتم و فقط به مایعاتی که تو ظرفم میچرخیدند نگاه میکردم. تو آزمایشگاه هیچ دختر دیگهای نبود و منم دوست نداشتم و در واقع بلد نبودم با پسرها گرم بگیرم! اونی که هم ورودیم بود دیر میآمد و اون دروغگوی بزرگ هم از اول تا آخر حضورش با کامپیوتر آزمایشگاه مشغول تصحیح پایاننامهاش بود تا شهریور دفاع کنه! بچههای دیگر آزمایشگاهها هم باهام خیلی گرم نمیگرفتند! جو بدی داره دانشگاه ما و بدتر از اون دانشکده ما و بدتر از اون گروه آلی! استادها دو به دو با هم بدند و چشم دیدن همو ندارند و چون زورشون به هم نمیرسید دق و دلیشون را سر شاگردهای طرف مقابل خالی میکردند و بعدها بهم اثبات شد استاد من از لحاظ شخصیتی عرضه نداره طرف دانشجوشو بگیره و تو خودت و خودت تنهایی!!!!!! به خاطر همین جو سنگین استادها اگه میدیدند شاگردهاشون با شاگردهای اون یکی حرف میزنند بهشون میتوپیدند و ... اکثرا ترجیح میدادند با هم آزمایشگاهیهاشون رابطه برقرار کنند که تفضیل همآزمایشگاهیهای منم که گذشت! احساس تنهایی بدی داشتم! هیچ کس نبود باهاش حرف بزنم! شاید روزها میرفت و من فقط در حد سلام و علیک با بچهها دیگه صدایی از گلوم خارج نمیشد و نتیجه ندادن کارم هم مزید بر علت شده بود! خانومهای کارمند حسن بزرگی که نسبت به من داشتند این بود که هم ساعت کاری مشخصی داشتند و بچه یک برنامه روتینی برای انتظار و نحوه شیردهی داشت و هم دیگه تو خونه راحت بودند که من از هردو محروم بودم! شاید سارا جون ( مهرتابان ) فقط به درستی بتونه درک کنه که من چی میگم! گاهی 5-6 عصر برمیگشتم خونه و گاهی حتی زمان برگشتم تا 9 شب طول میکشید! حالا فرض کن بعد 14 ساعت دوری از خونه و بچه و خستگی ناشی از سرپا ایستادنهای مداوم برگشتی خونه و تازه با سنگینی و غم این که چرا کارت انجام نمیشه، مادرت، بچه ات میاند جلو و باز با نگاهی پرسشگر و امیدوار میپرسند امروز نتیجه گرفتی و تو در حالی که تنت از شرم و خشم آتش گرفته زیر لبی بگی نه و ببینی مادر چهطور دلش گرفت! شرایط اون زمان مادرم هم خیلی خیلی سخت بود! نگهداری از یک بچه شیرخوار و شوهری که در اثر شیمی درمانی ضعیف شده بود به طور کامل توانشو میگرفت! پسرک خیلی کم خواب بود، شبها تا ساعت 1 نیمه شب بیدار بود و من از اون طرف باید قبل 6 صبح بیدار میشدم! بعد از رفتن من تا ساعت 7-8 بیشتر نمیخوابید تا مامان بتونه به کارهاش و پختن غذاش برسه! شیرشو باید گرم میکرد مدام دایپرشو عوض میکرد و با شیطونیهاش میساخت! ( پسرک قبل 6 ماهگی چهار دست و پا رفتن را یاد گرفت و دیگه کمد و کابینت و کشویی نبود که اثری از تاراج پسرک به خودش ندیده باشه! ) از اون طرف برای بابا صبحانه نرم و مقوی درست میکرد و کیسه بابا را عوض میکرد و آبمیوهاش را براش میگرفت و به فکر غذای ظهرش میبود! بابا 2 بار تو ماه شیمی درمانی میشد یک داوری خود شیمی درمانی و بعدش داروی مکملی به نام اَوِ*ستین که خیلی قوی و در عین حال گرون بود! هزینه هر جلسه شیمی درمانی 3 میلیون و در ماه 6 میلیون میشد! او ستین و داروهای شیمی درمانی بابا را خیلی ضعیف کرده بودند! موهای پر پشت و قشنگش داشت میریخت! مدام حال تهوع و بیاشتهایی و بعد هر جلسه عوارضش که بیخوابی، سر درد و زخمهای وحشتناک دهانی و سکسههایی که تا 2 روز قطع نمیشد و مداوم ادامه داشت، توان بابا را تحلیل برده بود! وزن بابا با سرعت زیادی کم میشد و به قدری نحیف و لاغر شده بود که دیگه هیچ لباسی اندازهاش نبود! ولی بابا به طرز عجیبی آروم و نورانی شده بود! هیچ وقت از بیخوابیهاش، از دردهای شدیدش، از تهوع و زخمهای وحشتناک دهانیش شکایت نمیکرد! آروم زیر لب ذکر میگفت و دعا میخوند! خودش میگفت خدا منو به این بیماری گرفتار کرد تا بهش نزدیکتر بشم! این در حالی بود که قبلش حتی از شنیدن اسم سرطان وحشت میکرد!!!! مامان بار این همه مسئولیت را تنهایی به دوش میکشید و هیچ کمکی غیر برادرم نداشت و منم که با بچهام بار اضافه بودم! با چه دردسری برند و دارو بگیرند! ( همیشه دلهره این بود که این داروی گرون و کمیاب اوستین گیر نیاد! آخه تو شهر ما غیر از بابا فقط یک نفر دیگه ازش استفاده میکرد! نه این که شهرمون کوچیک باشه! هم خیلی گرون بود و هم تازه به بازار آمده بود و غیر عده معدودی دکتر کسی تجویزش نمیکرد! ) داروها را روی یخ بگذارند و سریع بیارند خونه و همش تو دمای خاصی نگهش دارند! بابا را ببرند مطب دکتر و ساعتهای طولانی تزریق یکی پس از دیگری سرمهای قندی و نمکی حاوی دارو را تماشا بکنند! و بعد عوارض ناشی از اون! تو این مدت فقط عمهام و دختر عمهام مامان و برادرم را همراهی میکردند! ( همونهایی که ناتنی بودند ولی زخم سرطان و دردش را دیده و چشیده بودند! ) من حتی یک بار هم نتونستم همراهیشون کنم و این بزرگترین افسوس منه! بیشترین لطفی که میتونستم به بهترین پدر و فداکارترین مادر بکنم این بود که بچه خودمو نگه دارم! با این تفاسیر مامان خیلی ناراحت میشد که میدید بچه منو نگه داشته و کاره من هیچ پیشرفتی نداشته! کم کم داشت دیدم نسبت به استاده برمیگشت، تا اون روز هیچ حمایتی حتی ذرهای از چیزی که روز اول ادعا کرده بود ندیده بودم! حالا تصور بکنید خسته برمیگشتم خونه و حتی یک لحظه هم نمیتونستم استراحت بکنم! مامان از پسرک خسته بود و کلی کار داشت! ( تو این مدت یک بار حتی یک بار نشد خانواده شوهرم که بعدها این همه ادعاشون شد بگند یک روز هم ما پسرک را نگه میداریم! چون خیلی کوچیک بود و دردسر داشت و تازه خانوم باید به کلاسهای ایروبیک و شناشون میرسیدند! ) دوباره شیر بدوش و کارهای پسرک را بکن و تازه هر شب که با شوهرم تماس میگرفتم یا اون زنگ میزد وقتی میفهمید باز کارم پیش نرفته خیلی عصبانی میشد و غرغر میکرد! مدام میگفت تو منو تنها گذاشتی و رفتی! دلم برای پسرم تنگ شده و ... خوب ته دلم حقو بهش میدادم، تو تهران تنها بود! درک میکردم چه حس بدیه بری خونه و خونه را سوت و کور ببینی! نه غذای گرمی و نه پذیرایی و نه حتی یک هم صحبتی که یک کم از سر کار براش تتعریف کنی! بدتر بچهاش بود که ازش دور بود ولی اینقدر از لحاظ روحی حالم بد بود که توانایی شنیدن غرهای اونو نداشتم و داغ میکردم و همیشه با دلخوری گوشی را میگذاشتیم! دیگه کم کم داشت شهریور تموم میشد و من هیچ نتیجهای نگرفته بودم! دوبرابر زمانی که دکتر برای کل پروژه آزمایشگاهی من روز اول گفته بود گذشته بود و من هنوز ماده اولیه را سنتز نکرده بودم و نه دروغگوی بزرگ ماده اولیه را میداد و نه حاضر میشد پابهپای من بایسته و بسازه و نه حتی به دستنوشتههاش مراجعه کنه! استادم که کامل ازم حمایت نمیکرد و منو به امان خدا رها کرده بود و گه گاهی یک سرکوفتی میزد! باید کاری میکردم! باید خودم شرایط را تغییر میدادم و راه جدیدی برای سنتز این ماده، خودم پیدا میکردم ...
------------------
مدتیه خونه مامانم، برای کارهای فارغالتحصیلی آمده بودم ک از بس جلوم سنگ انداختند نشه! مامان میگه تو در این مدت کلی اذیت شدی فکر کردی به همین راحتی میتونی فارغالتحصیل شی! شده برام یک آرزو دیدن مدرک موقت کارشناسی ارشد و کندن از این دانشگاه لعنتی! دلم بیشتر از اینها شکسته که بتونم توضیحش بدم! دیگه خندهدارترینش اینه که بعد از 3 سال ازم گواهی تولد پسرک را میخواهند!!!!!!!!
تو این هیر و ویر یک روز دکتر ع که داور داخلیم بود منو دید! دکتر ماهیه، تنها کسیه که من اخلاق و شخصیتش را به عنوان استاد قبول دارم! بقیهاشون این قدر بیشخصیتند که اندازه راننده کامیونها هم شعور ندارند! ( خدای ناکرده به این قشر توهین نشه، منظور مقایسه بود! ) اگه فکر میکنید دروغ میگم صبر کنید نمونههای بارزش تو داستانم کم کم ظاهر میشند! یکیش همون رییس دانشکدهای که کارت آسانسور را به من باردار نداد! دور شدیم! این دکتر ع تازه به گروه آلی پیوسته و چون آزمایشگاه جدایی براش نداشتند یک ردیف از بنچهای آزمایشگاه ما را بهش دادند! بیشتر از استادم من با ایشون مشورت کردم و همراهی دیدم! اون روز ازم پرسید خانوم *** شما که هنوز اینجایید؟!گفتم آقای دکتر نمیگذارند برم من! خلاصه یک ساعتی با هم هم کلام شدیم و برای هم درد و دل کردیم! اونو خانومش هم تو شهر ما غریبند و با یک پسر که پسرک من چند ماهی کوچکتره مشکلات مشابهی را تجربه میکنند! حس منو کامل درک میکرد، مشکلات تنهایی و غربت، نداشتن خانواده کنارت و عصبی بودن همسرش، این که ندیدن و عدم همکلامی با مادرش چهقدر عصبیش کرده و اون زنشو درک میکنه، گرچه کاری براش نمیتونه بکنه! و ... کلی ذوق کرده بودم، مدتهاست فراموش کردم و یا باور نداشتم مردی تا این حد بتونه احساسات و حرفهای نگفته یک زن را درک بکنه! حرفهایی که من شاید بارها به زبون آوردم و شوهرم عمق رنج و غمشو درک نکرده! چهقدر نسبت به زنش غبطه خوردم! نه این که احساسی نسبت به دکتر ع پیدا کنم، من همیشه به دیده احترام و استادی بهش نگاه کردم ولی یک لحظه دلم اون حس همدردی را در وجود همسر خودم طلب کرد...
پیوست1 : یک مسابقه دوباره راه انداخته پرشین که برای وبلاگ بچههاست! خیلی دلم میخواست وبلاگ پسرک را معرفی کنم برید بهش رای بدید ولی نمیشه! حالا اونهایی که میشناسند میشه این لطف را بکنند! در حق وبلاگ پسرکم کم لطفی شده! یک وبلاگهایی رای آوردند که حتی 3 تا 4 نظر هم ندارند تو پستهاشون حالا کی رای داده من نمیدونم! این مدت سرم شلوغ بود و نتونستم تبلیغشو بکنم! هی هی همش مسابقهاست و ما جزو فراموششدگانیم!!!! البته جشن شب یلدا پرشین را خدا بخواد هستیم! زنگ زدم و ثبت نام کردم و یکی دوستان لطف کرد قبول کرد کارتها را بگیره! ببینیمتون انشاا...
پیوست2 : 8 استاد برتر ISI در ایران معرفی شدند! 3 تاشون مال استان ماست و هر سه تاشون مال دانشگاه ما و هر سه تاشون مال دانشکده ما و 2تاشون مال گرایش ما!!!!!!!! از هر سه تاشون خاطرات خیلی خوشگلی دارم!!!! یکیشون همون رییس دانشکده گرامه که کارتو نداد در نهایت بیادبی و گستاخی و یکی دیگه همون که دعای خیر من همیشه بدرقه راهشه!!!!!! دلم میخواد بدونم اون دنیا چندتا از این مقالههای ISI به دادشون میرسه! با چندتاش میتونند دلهای شکسته را ترمیم کنند! حقهایی که ضایع کردند را جبران کنند!!!!!
پیوست 3: اول دلم نمیخواست اسم دانشگاهم را لو بدم! اما الان دلم میخواد اقلا خوانندههای وبلاگم بدونند با چه جهنم درهای طرفند!!!!! میتونید حدس بزنید من دانشجوی کدوم دانشگاه تو این مملکت گل و گلاب بودم؟!؟!؟!؟ خصوصی بدید! میخوام به قید قرعه بهتون جایزه نفیسی هدیه بدم!!!!!!