خب دركش برام سخته كه اگه بچه ي مادري زري يا .....داشته باشه خب مادر افسردگي ميگيره يا چه ميدونم بايد آرامبخش بخوره....
اي كاش پدرت بيشتر مي بود تا بزرگ شدن نوه اش رو ميديد...
در مورد مادر شوهرت هم بگم..... خب چرا اين طوري مي كنن. نمي تونست كمتر بخوابه تا ني ني تو نگه داره؟؟؟؟ من بودم اون موقع ني ني تو نگه مي داشتم كه شما يه نمه استراحت كني.....
:دي
واي خانومي عزيز چي كشيدي تو
نفسم بند ا.مد وقتي از ناراحتي و بيمارستان خوابيدن بابا گفتي.من تحمل يك دقيقه سردرد بابام رو ندارم چه برسه به بيمارستان رفتنش رو.براي اون بزرگوار فاتحه مي خونم.
و اما.....و اما مادرشوي شما كه روي اعصاب و روان آدم قدم مي زنه.
چقدر اين زن لج درآره.خدايي اگه شوهر آدم هم بخواد پابه پاي مادرش بره و آدم رو حرص بده ديگه نميشه چيزي رو تحمل كرد.مي دونم.دعا مي كنم شوهرت به زودي به ذات مادرشوهرت پي ببره و بفهمه كه فقط و فقط به دليل اين كه نه ماه تو وجودش بوده و 20-30 سال وظيفه مادريش رو انجام داده حق نداره آرامش زندگي فعلي پسرش رو مختل كنه تا لذت ببره.اين چيزي بود كه علي به مامانش گفت.مي بوسمت.لباس خريدي عكسش رو بذار
سلام عجب مادر شوهر خوش خوابي داري تومي دوني چرا شوهرت خيلي خوشحال شد كا مادرش 20 دقيقه نينيتو نگه داشته آخه شوهرت مادرشو بهتر از تو ميشناسه و مي دونه كه اين كارها ازش بعيده و به نظرش خيلي اومده
خيلي متأسفم که بابات سرطان داشت و اينطور که من فهميدم الان فوت کردند درسته؟؟؟ خيلي ناراحت شدم ايشاالله غم آخرتون باشه
منم بابام فوت کرده
يه سر بزن آپيدم
ديروز سر زدم ولي باز نشد......امروز مي خونم
راستي يادم رفت بگم كهمن ته تنوعم... ولي از اين بادوم و.....كه تو اشپزي پست قبل گفتي نميخورم :دي
اونوقت تكليف ما با فلاش بکهاي شما چي ميشه؟؟ما که تا با هم دوست شديم شما اون وبلاگ رو بستي و .....
خدا يدرت رو رحمت کنه..گاهي ميگم تو چقدر بايد صبور باشي دختر..کاش يه کم منم مثل تو صبور بودم...هر چي ميگذره دارم تحريك يذير تر ميشم....از اول صبور بودي؟؟منظورم قبل از ازدواجته؟؟
عزيزدلم ناراحت نشو . من فقط اونهايي رو نوشتم كه از خيلي وقت ژيش مي شناختمشون . تو كه عزيزدل خود خودمي خانومي ....