• وبلاگ : باغچه كوچك ما
  • يادداشت : آخرين ديدار
  • نظرات : 3 خصوصي ، 36 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    دينا پا به پاي نوشته هات گريه كردم من هم تمام اين لحظات را داشتم براي مرد بزرگي كه جاي همه كسم بود بابابزرگم من هم نتونستم بهش بگم چقدر دوستش دارم يادمه روز اخر وقتي رفتم ديدمش لحظه اخر بغلم كرد گفت ساناز زود به زود بيا پيشم دلم برات تنگ ميشه هنوز نرفتي گفتم زود ميام قول ميدم ميام برات سر راهه هم كيك ميخرم با هم ميخوريم گفت اخ جون بيا با هم شيريني خورون واي دينا من اونشب براي خودمون خريدم چون دانيال با هام بود نشد براي اونا هم بخرم ببرم روز 1 ارديبهشت بود 3 ارديبهشت با دلشوره از خواب ژريدم ديدم ساعت 3 نيمه شبه ماهي تنگم مرده بود خيلي دلم شور زد گفتم فردا ميرم ببينمش

    ولي ...... فردا وارد اتاقش شدم همه گزيه ميكردن ديگه بلند نشد بغلم كنه ببوسه منو رفتم تو خوابيده بود اروم و بي صدا ملحفه را از روش زدم كناااااااااار داد زدمممممممممممممممممم گريه كردم التماس كردم نشد كنارش دراز كشيدم بوسيدمش ازش خواستم بر گرده ولي نشد ديگه صدام را نشنيد ديگه با هام حرف نزد خداياااااااااااا هنوزم دارم التماس ميكنم كه يه بار فقط يه بار ديگه بياد به خوابم دينا ببخش

    خدا پدرت را بيامرزه ميدونم كه اونا دارن ما را نگاه ميكنن فقط ديگه نميبينيمشون براي ما سخته اونا راحت شدن خدا رحمتش كنه رووحش شاد