سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باغچه کوچک ما

آخرین دیدار چهارشنبه 87/10/11 ساعت 11:45 صبح

این پست را هم آفلاین بخونید چون با تمام احساسم نوشتم و برام مهمه سرسری خونده نشه!

سلام

اون روز رو به خوبی به یاد دارم! شاید خاطرات این سفرم تا آخر عمرم از ذهنم خارج نشه! صبح بود! صبح یکی از روزهای ماه مهر! من برخلاف خیلی ها مهر را دوست ندارم و شاید امروز دلیل بزرگتری داشته باشم برای بی مهری مهر! ماه رمضان بود! شوشو چمدان ها را توی ماشین گذاشته بود و من پسرک 7 ماهه را در آغوش گرفتم و به پیش پدر رفتم تا خداحافظی کنم! پدر از چیزی خبر داشت که من نداشتم! غریبانه نگاهم کرد! گفت دی*نا خانومی دلم برات خیلی تنگ میشه ها! برای پسرکت دلم یک ذره میشه! خندیدم و گفتم اوه بابا من که سفر قندهار نمیرم تا چشم به هم بزنید برگشتیم! تازه یک هفته هم از دست سر و صدا و آزارهای من و پسرک راحت میشید! تا یک استراحتی می کنید ما برگشتیم! بابا با عشق نگاهی کرد و گفت من خیلی دوستت دارم می دونی؟؟؟؟؟ جا خوردم! بغلش کردم و گفتم می دونم ولی غرور لعنتیم نگذاشت بگم منم خیلی دوستتون دارم! بوسیدمش و رفتم! دم در که رسیدم برگشتم و به عقب نگاهی کردم هنوز با اون بدن لاغرش ایستاده بود و منو نگاه میکرد! چرا این قدر دلم شور می زد؟؟؟؟ توی نگاهش غمی موج می زد! همه چیز که خوب بود پس مشکل کجا بود؟! خندید و براش دست تکون دادم و از در خارج شدم! به همین راحتی آخرین دیدار من با مهربان ترین پدر دنیا رقم خورد!

رسیدم تهران، مثل همیشه خونه به هم ریخته بود! خاک هزار ساله روی همه چیز بود حتی میز هال! بشقاب و لیوانی توی سینک بود و اپن پر از خورده نان و جابه جا سیاه بود!!!! هنوزم همین طوره! هیچ فرقی نکرده و دیدن این صحنه ها خستگی راه را 100 برابر می کنه! جمعه رسیدیم و تا شنبه همه چیز را مرتب کردم! زن دایی شوشو  نذر داشت نیمه ماه رمضان سفره امام حسن می انداخت! این بار با دوشنبه مصادف شده بود! صبحش هرچی زنگ می زدم  خونه کسی را گوشی  را برنداشت! دل شوره هنگام خداحافظی دوباره به سراغم آمد! ساعت 1 ظهر بود که تلفن زنگ زد! بابا بود، تو صداش شادی موج می زد! رفته بودند سونو و عکس گرفته بودند دیگه ریه و کبد درگیر نبود! ذره ای سلول سرطانی دیده نمی شد! بابا خودش زنگ زده بود تا این خبر خوش را خودش بهم بده و من خیلی خیلی خوشحال شدم! کلی با هم حرف زدیم که دیگه مامان نتونست حرف بزنه! عصر برای سفره رفتم و پسرک را پیش پدرش گذاشتم! اون دفعه سفره اش از همیشه بزرگ تر و باشکوه تر بود! خانومی که زیارت می خوند اون سال با سوز بیشتری خوند! وقتی گفت  رو کنید به قبله و خواسته تونو از خدا بخواهید مثل ابر بهاری اشک ریختم و فقط و فقط از خدا سلامتی پدر را خواستم! گفتم خدا من ازت هیچی نمی خوام غیر سلامتی پدر و اگه سلامتی بابا را برگردونی منم هر سال نیمه رمضان نذر می کنم برای سفره امام حسن چیزی بدم! ( خیلی از خانوم هایی که از این سفره خواسته شونو گرفته بودند گوشه ای از تدارکات سفره را تقبل می کردند! ) اون شب به دلم الهام شده بود خدا خواسته منو میده! داد اما به گونه ای دیگه! تا دیر وقت اونجا بودیم و صبح کلی کار داشتم! ظهر کارم تموم شد و نشستم روی صندلی و شماره خونه را گرفتم! شوهر دختر خاله ام گوشی را برداشت! ( همون که با بابا آمد تهران! ) آدم شوخیه، همیشه به بابا سر می زد، برای بابا کیسه می آورد! به شوخی گفتم من اشتباهی خونه شما را گرفتم؟! گفت آره! خندیدم و گفتم گوشی را به مامان بدید! گوشی را گذاشت و بعد دیگه سکوت! فکر کردم یادش رفته دوباره زنگ زدم، مامان گوشی را برداشت! به خنده گفتم آقا **** با من شوخی می کنه؟ چرا گوشی را بهتون نداد؟! صدای مامان گرفته بود! با ناراحتی گفت بابا کمی قلبش ناراحت شده و بردندش بیمارستان! شوکه شدم! یک لحظه رفتم تو خلا و بعد برگشتم! خدایا پس نذر من چی شد؟؟؟؟ از پشت صدای مامان صدای گریه شنیدم! با اشکی که بی اختیار می آمد گفتم مامان راستشو بگو صدای گریه میاد! گفت راستشو گفتم، حرف منو باور نداری؟؟؟؟ اگه خبری بود من که باهات حرف نمی زدم! گفتم آره! گفت فقط زود بیا بابات میگه دلش می خواد ببیندت! و گوشی قطع شد! سکوت و سکوت ... اشک ریختم و اشک ریختم! هنوزم ساعت 12 ظهر مخصوصا روز  3شنبه می ترسم رو صندلیی بشینم که اون روز نشستم و به مامان زنگ بزنم! بعد از نیم ساعتی که اشک ریختم و خدا خدا کردم به جناب همسر زنگ زدم و گفتم بیا خونه گفت به اونم زنگ زدند و بلیط هواپیمایی را که برای جمعه برام گرفته بود را عوض می کنه و برای اون شب بلیط می گیره تا برگردیم اصفهان! گفت وسایلتو جمع کن! با اشک و درد وسایلمو جمع کردم! بلوزهامو که جمع می کردم دستم خورد به لباس سیاهی که تو این یک سال مونس روزها و شب هام بود! بیشتر از هر رنگی توی این مدت سیاه دیده بودم و احساس می کردم  دارم کم کم تو سیاهیش فرو میرم! جایی توی دلم انکارش می کرد و جای دیگر بهم می گفت مگه صدای گریه را نشنیدی؟! برش داشتم! تا موقعی که جناب همسر آمد مدام اشک ریختم و هر دعایی بلد بودم ریز لب خوندم! به سختی غذای پسرک را دادم و خوابوندمش! به خونه باز زنگ زدم، برادرم گوشی را برداشت! این بار خونه ساکت بود، بهم کفت حال بابا بهتر شده و مامان پیششه! جناب همسر آمد و گفت برای 8 شب تونسته بلیط بگیره! ازش خواستم راستشو بهم بگه ولی اونم گفت به منم گفتند بابات تو سی سی یوست! ( که بعد معلوم شد دروغ گفته! ) تا رفتیم فرودگاه من 100 بار مردم و زنده شدم! تو فرودگاه مدام شوهرم بهم امید داد و زنگ زد خونه تا حال بابا را بپرسه چون من دلشو نداشتم و مرتب گفت حال بابا بهتر شده! دیگه کم کم امیدوارم شدم حدسم غلط بوده و حال بابا بهتر شده! تصمیم داشتم به محض رسیدن برم دیدنش! تو هواپیما جناب همسر خیلی راحت نشسته بود و روزنامه می خوند و من مدام دلم شور می زد! رسیدیم! یا دلشوره عجیبی سوار تاکسی شدیم و راه افتادیم! ضعف شدیدی تو دست و پاهام احساس می کردم! دچار یک جور خلا فکری شده بودم، تنها چیزی که مدام تو ذهنم تکرار می شد این بود، خدایا پدرم! داشتیم می رسیدیم، همون خیابون آشنا، همون کوچه قدیمی و لبی که مدام صلوات می فرستاد و خدا خدا می کرد و بالاخره همون بن بست سالیان کودکی ... و بعد همه امیدی که بر باد رفت... خونه بچگی های من سیاه پوش شده بود! نه این امکان نداشت! از ماشین پیاده شدم، انگار داشتم تو خواب و خیال راه می رفتم! مات و مبهوت بودم! یعنی کی این اتفاق افتاده؟! هیچ صدایی نمی شنیدم، هیچ چیزی نمی دیدم... بین اشکال مبهم سیاهی که جلوم رژه می رفت خاله را دیدم که به طرفم میاد! دیگه طاقت نیاوردم و افتادم ... خاله را دیدم که پسرک را از دستم گرفت و شوهرم را صدا زد تا کمک کنه بلندم کنند! به در خونه که رسیدم مامان را دیدم که به اندازه تمام عمرش شکسته شده بود! بغلش کردم و اشک ریختم و اشک ریختم...

بابا به سادگی رفته بود! شبی که من تو سفره اشک ریختم و از خدا سلامتیشو خواستم، مامان بزرگ ( نامادری بابا ) و عمه ام اونجا بودند و با هم کلی حرف زده بودند و خوشحال بودند که همه چیز خوب پیش رفته و سرطان را مغلوب کردند! از خاطرات قدیمی گفتند و خندیدند و مامان بزرگ برا بابا دعا خونده و بهش گفته من تو رو مثل بچه های خودم دوست دارم! ( دوستان قدیمی که داستان بابا را خوندند می دونند چی کشید از ناپسری بودن و با عشق و محبتش چه کرد که نامادریش اینو گفت! ) وقتی همه رفتند موقع خواب بابا با مامان کلی حرف زدند و در آخر به مامان گفته « من اگه امشب هم بمیرم هیچ آرزویی ندارم، خدا همه چیز بهم داد! بچه های خوب، زنی که این همه فداکاری برام کرد و نوه ام که این قدر شیرینه و آرزوشو داشتم و حتی نامادریم هم بالاخره باهام مهربون شد» فردا صبح از خواب بیدار شده بودند، مامان روزه بود ولی برای بابا تخم مرغ پخته بود، بابا خورد و گفته بود نمی دونی تخم مرغ چه قدر خوشمزه و مقویه! **** همیشه تخم مرغ بخوری ها! بعد رفته تو اتاق و رو تخت دراز کشیده بود و به مامان گفته بود که بیاد کیسه اش را عوض کنه! مامان از آشپزخونه گفته بود دارم ظرف می شورم وقتی تموم شد میام و بعد که کارش تموم شده رفته پیش بابا و دیده چشم هاش نیمه بازه، به خنده گفته تو منو صدا می زنی و بعد خودت می خوابی! ولی ناگهان متوجه شده بابا نفس نمی کشه! فریاد می زنه و بابا را سفت تکون میده! خاله ام که شب پیش مادربزرگم بوده زنگ می زنه به اورژانس و اونها سریع میاند ولی فایده نداشته ... به همین سادگی قلبی که فقط برای عشق می تپید برای همیشه خاموش شد!

رفت بدون این که بهش بگم منم خیلی دوستش دارم، رفت بدون این که برای تموم آزارهای نوجوانیم ازش معذرت بخوام، رفت بدون این که باز بتونم تو دریای گرم چشمهاش غرق بشم، رفت بدون این که براش اعتراف کنم همیشه بزرگترین مرد زندگیمه، رفت بدون این که بدونه محکم ترین پشتیبان و تکیه گاهم بوده، رفت بدون این که بهش بگم همیشه برام خوشتیب ترین و شیک ترین مرد دنیا بوده و چه قدر بهش افتخار می کنم، رفت و منو تنها گذاشت تا هر روز و هر لحظه چشم هام به دنبال چهره مهربونش بگرده و گوشهام منتظر صدای گرمش باشه و ذره ذره وجودم طالب آغوش گرمش، رفت و روزی نبود که من در نبودش و در تنهایی هام اشک نریخته باشم...

پدر می دونم دیره ولی می خوام بدونی خیلی خیلی دوستت دارم و تو همیشه برای من بهترین بودی گرچه هیچ وقت نگفتم...

وقتی این پست را می نوشتم به خودم می پیچیدم و بی صدا اشک می ریختم، شاید باور نکنید ولی بعد از 2 سال و 2 ماه برای اولین باره که دارم داستان اون شب را تعریف می کنم! تا به حال گوش شنوایی نداشتم که بتونم از احساسم براش بگم! برای همینه که همیشه احساس تنهایی می کنم، ممنون گوش شنوام شدید...

پیوست: دلم نمی خواست این پستم پیوست داشته باشه ولی دیدم بگم شاید نتونم تا بعد از تعطیلات آپ کنم ولی هر روز سرتون می زنم، بازم ممنون از وقتی که برام می گذارید! از همین جا این ایام سوگواری را بهتون تسلیت میگم...


نوشته شده توسط: خانومی

خاطرات قدیمی


ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

آخرین پست!
پراکنده گویی دم عید!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 
 Atom 



:: کل بازدیدها ::
81351


:: بازدیدهای امروز ::
7


:: بازدیدهای دیروز ::
7



:: درباره من ::

باغچه کوچک ما

:: لینک به وبلاگ ::

باغچه کوچک ما


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

روزمره[15] . خاطرات قدیمی[6] .


:: آرشیو ::

مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387


:: دوستان من (لینک) ::

ساناز جون
صحرا
مریم عزیز
آریانا
سوگلی عزیز
آنیتا
آرام و حلمای عزیز
لی لی جون
خانوم خونه
ستاره عاشق
سفیدبرفی
خاطرات تینا
پینه دوز
ناردونه
ملودی جون
مجهولانه
آرمینا
مینا جون
مهرتابان
نارسیسا
مسی و دخترش
چمدان حرف هایم
آتی عزیز
ملیحه جون
مهربانو
نگین جون
ترپچه نقلی
عسل بانو
بلفی
مری جون
فرام عزیز
عسلی جون
دنیای ماریلا
بی بی ستاره عزیز
روزهای روناک عزیز
فاطمه عزیز
دلنوشته های یک زن آریایی
زنی به رنگ آب
نوک طلا و مخملش
سایه عزیز
بهناز عزیز


::آمار وبلاگ::