وبلاگ :
باغچه كوچك ما
يادداشت :
آخرين روز دانشگاه
نظرات :
8
خصوصي ،
44
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
اتي
باور كن وسطاي نوشته هات همش ميگفتم واي خدا......به ما ميگن جهان سومي....با چه زحمتي درس بخون برو دانشگاه سراسري بعدش يه مشت گاو و گوسفند بشن رييست.چرا؟؟؟چون خبر مرگشون يه ماه رفتن جبهه و بعدشم شدن استاد....من خودم رازي کرمانشاه بودم.......سال سوم عقد کردم و بنا بر قانون بايد منتقل ميشدم به شهري که شوهرم ساکن اونجا بود ولي خاک بر سرها موافقت نکردن که نکردن...يک سال من رفتم و اومدم...يک سال عروسيم رو عقب انداختم و انگيزمو از دست دادم براي ادامه.....خدا رحم کرد که مدرکمو گرفتم واگرنه تموم برنامه ريزي هامو بهم زدن....به چشم خودم ديدم قانون رو برام اجرا نکردن و عين خيالشونم نبود....التماس دلشون ميخواست...باور کن دل عقده اي شون ميخواست خودمو خرد کنم ولي من در درون زجر کشيدم ولي به روي اونا نيوردم البته شرايط من و تو با هم فرق داشته....ولي يه بار هم يه استادي که عليه اش فرم ير کرده بوديم و توي هم نميتونست عوضش کنه الکي براي اولين بار انداختم و مجبورم کرد معرفي به استاد بگيرم توي يه ترم اضافه....تازه اينا مال دوران خاتمي بود که همشون مثلا روشنفکر بودن و فضا باز بود...ببين الان ديگه چي شده؟؟؟