سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باغچه کوچک ما

آخرین روز دانشگاه سه شنبه 87/11/29 ساعت 10:51 صبح

شرمنده باز طولانی شد! نمی دونم چرا نمی تونم کوتاه بنویسم!!!

سلام

الان که نشستم پای کامپیوتر و صفحه سفید جلوم بازه و این علامته مدام چشمک می زنه! هوا بیرون نیمه ابریه و زمین از بارون صبح خیس خیس! تو دست هام یک لیوان بزرگ چاییه و من گاهی گرمیشو از روی دیواره‌اش حس می‌کنم! گواهینامه موقت کارشناسی ارشدم روبه‌رومه! یک تیکه کاغذ با عکس من و آرم دانشگاه صنعتی! گواهی می‌شود خانوم***** نام پدر **** به شماره شناسنامه**** .... دوره کارشناسی ارشد را با معدل کل *** در دانشکده شیمی به اتمام رسانیدند! همین و بس! حالا که جلومه به نظرم خیلی خیلی بی‌ارزشو شکننده می‌رسه! می‌تونم راحت و با خونسردی پاره‌اش کنم و به دست بادی بدم که بیرون خونه داره غوغا می‌کنه! برگه‌ای را که نشون از 3 سال درد و زحمت منه! 3 سال مقاومت و تحمل برای این که روزی اینو دستم بگیرم و حالا که گرفتم چه بی‌ارزش به نظر می‌رسه!!!! هیچ کدوم از کلمات این برگه نشون دهنده رنجی که کشیدم، تحقیری که شدم و دوری که تحمل کردم نیست!

امروز صبح زود، مثل سابق بیدار شدم و با ماشین برادرم رفتیم دنبال پسرداییم و بعد حرکت کردیم به سمت دانشگاه. یک حسی داشتم، انگار برگشتم به عقب، همش خاطرات به مغزم هجوم می آورد گرچه نیرو و انرژی پسرها برای شوخی نمی گذاشت تو خودم باشم! هرچه به دانشگاه نزدیک تر می شدیم بارون شدیدتر می شد! زیر بارون، قدم زنان به سمت اداره آموزش رفتم، هوا و سکوت و خلوتی بی سابقه دانشگاه، همه و همه دست به هم داده بودند روز وداع را برام سخت تر کنند! وقتی رسیدم هیچ کس تو آموزش در اتاقشو باز نکرده بود و من باز در سکوت و هجوم خاطرات به انتظار نشستم! بعد از 2 ساعت انتظار آقایی که مسئول قسمت بایگانی هم نبود به دادم رسید (یادش به خیر برای لیسانس هم بعد کلی دوندگی این آقا باز کار یکی دیگه را انجام داد و من مدرکمو گرفتم ) و شماره پرونده ام را پیدا کرد ولی پرونده نبود! با هم اتاق ها را گشتیم و در انتها پرونده بی زبون من زیر دست آقایی که داشت چایی می خورد پیدا شد! به رسم دانشگاه صنعتی که کاری نمیشه آسون انجام بشه باید تا ظهر صبر می کردم تا امضا بشه! از آموزش زدم بیرون و آروم آروم زیر نم نم بارون و هوای ملایم با هر وزش بادی خنک خاطره ای از ذهنم عبور کرد! به هرجایی که خاطره ای ازش داشتم رفتم و ازش عکس گرفتم، یاد اولین روز حضورم در دانشگاه صنعتی و ابهتی که منو محصور خودش کرد، یاد دیدن چهره ای آشنا روز معارفه و شکل گیری دوستی ما، یاد اولین کلاس ها به سبک دانشگاه، یاد روزهای خوش صفری بودن و صفری که هیچ گاه باز نشد ( ما ورودی 80 بودیم )، یاد خنده ها و سوتی دادن هامون، یاد کارآگاه بازی سه تفنگدار، یاد اسم هایی که روی پسرها می گذاشتیم و این قدر معروف می شد که از دهان غریبه ها می شنیدیم مثل کاکائو، ماست، اوس، فرنگیس و... یاد کنجکاویمون برای دیدن پسری که می گفتند شبیه امیر حیا*ییه ( و واقعا هم بود! ) یاد دودره کردن کلاس ها، یاد کلاس ادبیات و مسخره بازی پسرها، روزی که همه با هم سر شعری فامیل منو فریاد زدند و همه حتی دوستم از خنده مرده بودند و من از عصبانیت سرخ شدم، یاد دوپی زدن هامون، یاد قندی که ته دلمون آب می شد برای روزی که ماشین می آوردیم دانشگاه و کلی باهاش دور رینگ می چرخیدیم، یاد آزمایشگاه ها و شوخی هاش، یاد دکتر خ که همیشه ما را می خندوند با لهجه غلیظ اصفهانیش و شوخی هاش و آخر دست همه را به گریه انداخت با امتحانش و فقط من اجازه داشتم سربه سرش بگذارم، یاد لذت ماکس شدن نمره ات تو کلاس، یاد جشن استعدادهای درخشان و روزی که بابا امد دانشگاه و با استادهای من و معاون اموزشی که دوست عمو بود عکس انداختیم، یاد آزمایشگاه شیمی صنعتی و خنده ما از اشل های بزرگش و سطلی که به دستمون می دادند، یاد روزی که هیچ کدوم از بچه های آزمایشگاه صنعتی حاضر نشدند از نردبان لغزنده بالا برند و من بالا رفتم و استاد برام دست زد، یاد تولدی که بچه ها برام زیر تالارها گرفتند و فرداش خبرشو تو کیلویی نوشتند، یاد روزی که من و شوشو هنوز با هم عقد نکرده بودیم و با هم آمدیم دانشگاه و ...

بعد از عبور شادی بخش خاطرات دوران بی خبری و شادی لیسانس، روزهایی که تعجب می کردم از شنیدن آوازه سختگیری و بی انصافی دانشگاه صنعتی، رسیدم به روزهایی که برام سخت بود، دوران فوق لیسانس، روزهای دوندگیم برای مهمانی، روزهایی که برای گرفتن مدرک لیسانسم من باردار را از این ساختمون به ساختمون دیگه می فرستادند، روزهایی که من از شدت خرد شدن و له شدن غرورم بعد از شنیدن حرف های رکیک یک استاد!!!!! به گوشه دستشویی پناه می بردم و اشک می ریختم، روزی که دوری از خونه و شوهر و تنهایی من آغاز شد، روزی که برای گرفتن کارت آسانسور مجبور شدم پیش رئیس دانشکده برم و اون من باردار را جلوی دسته دانشجویان پسرش تحقیر کرد و من رد سردی عرق و گرمی آتش دلم را احساس می کردم، بغضی که هیچ وقت منفجر نشد، یاد روزی که استادم تنها به خاطر استاد بودن از خصوصی ترین مسائل زندگیم سئوال کرد و من عرق شرم ریختم و مجبور به جواب شدم، یاد روزی که به سختی بعد کلی دوندگی و اشکال تراشی تونستم مرخصی بگیرم، یاد روزی که بعد از یک هفته رفتن به خونه موقع برگشت فهمیدم قول استادی که قرار بود استاد راهنمام بشه پوچ بوده و اون ظرفیتشو تکمیل کرده، یاد روزی که برخلاف میلم استادی که به بی عرضگی معروف بود شد استاد راهنمام، یاد روزی که بهم گفت به خاطر موقعیتم پروژه ای بهم داده که فقط یک ماه کار آزمایشگاهی داره و بقیه اش کامپیوتریه و من می تونم راحت برم تهران و بعدها فهمیدم همش دروغ بود و من 2 سال شبانه روز تو آزمایشگاه بودم، یاد روزی که پی به شخصیت بی چیز دروغگوی بزرگ بردم، این که رساله دکتراش برپایه یک مشت عددسازی و دروغ بنا شده و هیچ کس حرف منو باور نکرد، یاد روزهایی که باید 5 صبح بیدار می شدم تا برای پسرک ذخیره روزانه اش را بدوشم، یاد روزهایی که پسرک 4-5 ماهه را پیش مادری که پرستار پدر سرطانی ام بود می گذاشتم و 12 ساعت توی آزمایشگاه می ایستادم تا آزمایشی که می دونستم جواب نمیده را انجام بدم، یاد چهره پرسشگر مادر و پدر بعد از یک روز خستگی من به محض ورودم به خانه و دیدن ناامیدی وقتی می فهمیدند امروز هم کاری انجام نشده و من می شکستم، یاد روز تلخی که 1 هفته بعد فوت پدرم به دانشگاه برگشتم و استاد بی وجدانم بهم گفت خوب طوری نیست خانوم **** عوضش راحت شدی!!!!!، یاد رقابت و زیر آب زنی و جو بد کلاس ها که همه و همه به خاطر کدورت و دشمنی و دسته بازی استادها بود، یاد خنجری که نزدیک ترین دوستانم برای حذف یک درس از پشت بهم زدند و فقط و فقط من ضربه حذف این درس را خوردم، یاد روزی که سر امتحان سنتز به خاطر این که شب قبلش پسرک تا صبح بیدار بود، من حالم به هم خورد و ضعف کردم و استاد آمد بالای سرم و فقط به این اکتفا کرد که "چه ت شده؟! مردی؟!" یاد بی انصافیش که حتی با دیدن وضعیت من، منو انداخت و شاگردشو که نیم ساعت اول جلسه، جلوی چشم همه برگه اش را سفید تحویل داد را نمره 14.5 داد، یاد روزی که منی که همیشه نمره ام ماکس بود خودمو کوچیک کردم و رفتم ازش خواهش کنم برای این که عقب نیوفتم بهم نمره پاسی بده و اون حتی حاضر نشد برگه ام را نشون بده که ببینم واقعا افتادم یا نه! و این که پرفسور بزرگ ISI با کلی ابهت و مقاله اش مثل آدم های بی سواد چاله میدونی دهنش را باز کرد و هرچی بلد بود بار من کرد و برگه ام را پرت کرد تو دیوار که تو اندازه یک بچه دبستانی شیمی حالیت نیست! که هرکسی لیاقت نداره مدرک بگیره و... و من شکستم و خرد شدم نه برای افتادن برای این همه تحقیر و اشک ریختم نه برای یک ترمی که باید اضافه می موندم برای توهینی که شنیدم، یاد روزی که استاد میم، یکی از اساتید بزرگ شیمی آلی و حتی خود دروغگوی بزرگ به استادم گفتند این پروژه انجام نمیشه و اون باز زیر بار نرفت و گفت باید و حتما این کار را انجام بدی! و عمر من بچه دار دور از شوهر و خانه را این جور به باد داد، یاد جو بد آزمایشگاه و دو به هم زنی ها و غیبت ها و خبرچینی هایی که بچه های جدید می کردند و حرف هایی که استادم پشت سرم می زد و به گوشم می رسوندند، یاد آزارهای بی دلیل استادم که اعصاب منو مدام به هم می ریخت، یاد اشکال های بنی اسرائیلی استادم که به پایان نامه ام می گرفت  هر 5 دقیقه یک بار تا 11 شب مرتب زنگ می زد و نظرشو عوض می کرد، یاد جلسه دفاعم که ساعت 2 بعدازظهر برگزار می شد و تا ساعت 2:15 کامپیوتر دانشگاه درست نمی شد و هیچ کس نبود به دادمون برسه و من داشتم از دلواپسی می مردم، یا آزارهای استادم بعد دفاع که امضا نکرد و من بیچاره مجبور شدم یک ترم بیشتر بمونم و به خاطر سنواتم مدام تهدیدم می کردند که بعد دفاع اخراجم می کنند!!!!!!! یاد روزی که بعد از 2 سال و 9 ماه از من گواهی تولد پسرک را می خواستند اونم به خاطر اهمال کاری خودشون تو نگه داری پرونده و گواهی دکترم و ...

بعد از اون خاطرات قشنگ دوران لیسانس دلم با یادآوری این همه سختی و تحقیر فشرده شد، من تمام این 3 سال را برای این که این تکه کاغذ را به دست بگیرم، جنگیدم، سکوت کردم، تحقیر شدم، از زندگی خودم و شوهرم و بچم زدم، زیباترین لحظات بزرگ شدن پسرم را در آزمایشگاه گذروندم، زخم زبون های خانواده شوهر و غریبه و آشنا را به جون خریدم، شکستم و باز ایستادم و یادمه روزی که دفاع کردم یکی از دوست هام پرسید چه حالی داری؟! خوشحالی تموم شد؟! بهش گفتم اگه یکی ازم بپرسه ارزششو داشت؟! گرفتن فوق لیسانس ارزش این سال های از دست رفته را داشت؟! بهش میگم نه! ارزششو نداشت، ارزش عمری که رفت، بهتریم سال های ازدواجم که باید درخشانترینش می بود و لحظه های بزرگ شدن پسرم و ضربه های روحی که بهم وارد شد! نه ارزششو نداشت! من بارها تو لحظاتی که اوج درد و شکستنم بود تا پای انصراف رفتم ولی انصراف ندادم چون غرورم اجازه نمی داد اعتراف به شکست و اشتباه کنم و حالا که تموم شده و مدرکمو گرفتم خیلی ها می پرسند خوب حالا دنبال کاری؟! و من میگم نه! و اونها تعجب می کنند!!!! تعجب می کنند با این همه سختی که به خودم و خانواده ام دادم پس این مدرک را برای چی میخواستم؟! اون ها نمی دونند این قدر سختی کشیدم، این قدر تحقیر شدم که از رشته ای که این همه عاشقش بودم بیزار و منزجر شدم! به طرز باورنکردنی همه محفوظاتم را به باد فراموشی دادم! چرا؟! چرا باید دانشگاه، استادهای تحصیل کرده و به قول معروف قشر فرهیخته جامعه مون این قدر تنگ نظر باشند که به صرف بچه داشتن منو متهم کنند به کم کاری و از زیر کار در رفتن؟! چرا باید کاری کنند که کسی که دوران لیسانس همیشه بهترین بود و بالاترین نمره کلاس را می گرفت و به خاطر رتبه دومش تو دانشکده بدون کنکور وارد ارشد شد، این همه از درس و رشته اش فراری بشه؟! چرا به جای مهیا کردن بستری که بتونه بهتر و بدون دغدغه فکری به کار و درسش برسه عرصه را بهش تنگ کردند؟! چرا از همون اول که فهمیدند متاهل و بچه داره انگ بی عرضگی و فرار از کار را بهش زدند اونم منی که بیشتر از هم آزمایشگاهی هام تو ازمایشگاه می موندم، چرا مدام دیگرانی که مشکلات منو نداشتند توی سرم زدند؟! اگه این ها بهترین ها و تحصیلکرده های ایران هستند من یکی عارم میشه بگم تحصیلکرده ام!!!! بگذار تو خونه بمونم و خونه داری کنم! بگذار یادم بره چه کسانی با چه ادعاهایی چه رفتارهای زننده و زشتو پستی از خودشون نشون دادند!

شاید باورتون نشه ولی دانشگاه خواجه نصیر که من فقط یک ترم توش مهمان بودم خاطرات شیرین تری را بارم تداعی می کنه، بیشتر احساس تملک خاطر بهش دارم، استادی که دلسوز و مودب و محترم بود، با این که من شاگردش نبودم بی ادعا اطلاعاتشو در اختیارم می گذاشت و همکلاسی هایی که گرچه من فقط در یک ترم و فقط یک درس باهاشون شریک بودم بیشتر از دوستان چند ساله ام باهام همدردی کردند و بی چشم داشت اطلاعات و جزوه هاشونو در اختیارم گذاشتند!

دلم می سوزه! چرا باید جوری بشه که برای قشر تحصیل کرده ما این همه خاطره بد و انزجار از دوران تحصیلشون به جا بمونه؟! می دونید آمار خودکشی تو دانشگاه صنعتی چه جوریه؟! اینم میشه به افتخارات دانشگاه بزرگ صنعتی اصفهان اضافه کرد!

برای دیدن عکس های روز خاطرات من به ادامه مطلب برید!

   

                اداره آموزش ساعت 8:30 صبح

   

    اداره آموزش ساعت 9:30 صبح ( اونهایی که می بینید مراجعه کننده نیستند کارمندان آموزشند دور هم جمع شدند چایی بخورند! همون جایی که پرونده من زیر دستشون بود!!! )

    

                           نمای مسجد دانشگاه

    

                   ایستگاه روبروی دانشگده ریاضی 

   

  بعد از دانشکده ریاضی و روبه روی دانشکده مهندسی شیمی

    

                            ورودی تالارها

   

                    رینگ بیرونی دانشگاه

     

          رینگ بیرونی دانشگاه و نمای دانشکده عمران

    

                 نمای ورودی دانشکده شیمی

      

         نمای کوه سیدمحمد از مقابل دانشکده شیمی

 


نوشته شده توسط: خانومی

روزمره


ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

آخرین پست!
پراکنده گویی دم عید!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 
 Atom 



:: کل بازدیدها ::
81357


:: بازدیدهای امروز ::
4


:: بازدیدهای دیروز ::
9



:: درباره من ::

باغچه کوچک ما

:: لینک به وبلاگ ::

باغچه کوچک ما


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

روزمره[15] . خاطرات قدیمی[6] .


:: آرشیو ::

مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387


:: دوستان من (لینک) ::

ساناز جون
صحرا
مریم عزیز
آریانا
سوگلی عزیز
آنیتا
آرام و حلمای عزیز
لی لی جون
خانوم خونه
ستاره عاشق
سفیدبرفی
خاطرات تینا
پینه دوز
ناردونه
ملودی جون
مجهولانه
آرمینا
مینا جون
مهرتابان
نارسیسا
مسی و دخترش
چمدان حرف هایم
آتی عزیز
ملیحه جون
مهربانو
نگین جون
ترپچه نقلی
عسل بانو
بلفی
مری جون
فرام عزیز
عسلی جون
دنیای ماریلا
بی بی ستاره عزیز
روزهای روناک عزیز
فاطمه عزیز
دلنوشته های یک زن آریایی
زنی به رنگ آب
نوک طلا و مخملش
سایه عزیز
بهناز عزیز


::آمار وبلاگ::