• وبلاگ : باغچه كوچك ما
  • يادداشت : حس مادري
  • نظرات : 10 خصوصي ، 41 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3      
     
    ولي پشتكارت رو عشق است.....

    خيلي ناراحت كننده اس كه همسرت موضوع بارداري ات رو رفت گفت آخه بايد خوشحال باشه كه همسرش بارداره و از طرفي هم نبايد بگه اين موضوع رو سريع... تو دعوا خيلي حرفا رو نبايد گفت ...... مردها هم ماشالله لجبازن......

    هي روزگارررررررررررررررررررررررررررر

    دلم گرفت .....

    خوندمت

    با اين كه دانشگاه نرفتم اما همه جو اومد تو تصوراتم

    خيلي سخت بود دوران بارداريت... من جاي تو بودم كارت رو پيگري مي كردم كه بتونم از اسانسور استفاده كنم... يه موقع ها اصلا نبايد نجيب بازي در آورد واسه مردا...... بايد يه سري چيزا رو براشون پخته كرد تابفهمن..... وگرنه عين خيالشون نيس.......

    + narcisa 

    خانومي خوندمش

    نميدونم چي بگم

    اول از اين همه پشتكارت خوشم اومد چون من اگه جاي تو بودم و ميديدم شوهرم اذيت مي كنه و من بايد يك عمر باهاش سر كنم تحمل نمي كردم حتي اگه پاي عشق درميون باشه...

    شايد به اين دليل كه دلم مي خواد همه چيز موافق باشه و اگه يكمي باب ميلم نباشه اعصابم بهم ميريزه...

    در مورد شادي هات خيلي خوبه كه مي توني علي رغم اين همه مشكلات هنوز احساس شاد بودن داشته باشي آفرين

    اما توقع هم مگه مي شه آدما از هم متوقع نباشن اتفاقا اونهايي كه بيشتر نسبت به آدم بدي مي كگنن متوقع ترن

    خونواده ي شوهرتم روي اين حساب لجشون رو سرت خالي مي كنن

    در مورد روابط تون كاش مي نوشتي آيا قبل عقدتونم همينجوري بود و زود همه چيز تموم مي شد...آيا تو اون موقع لذت نمي بردي؟

    منظورم اينه كه آيا اون قبل عقدتون با بعدش تغييري كرده يا نه!

    شايد همون حس تنها بودن و استرسي كه داشتي مانع از اين مي شده بذت ببري

    بهترين راه رو انتخاب كردي

    برات موفقيت بيشتر رو آرزومندم

    شاد باشي هميشه

    ديدم اپي كف كردم...... اين وبت جون دار تر از قبليه ها.....بگو ماشالله

    باشه تو اف ميخونم باز برم ميگردم اما منم يه اپ +18 كردم كه اگه خواستين بيايين تو اف بخونيد. :دي

    برم ي گردم باز

    سلام خانومي خوبي؟

    خيلي دلم گرفت!

    چقدر روز هاي سختي بود برات...

    كاش مي شد بچه رو رد كني...

    شايد اينجوري بهتر بود...

    اما بيشتر از همه از همراهي نكردن شوهرت حرصم دراومد...

    نميدونم چي بگم

    فقط خانومي به توجه كسي نياز مند نباش روي پاي خودت بايست و يا علي بگو...

    اينكه مادر شوهرت يا فلاني محلت گذاشتن يا نه اصلا مهم نيست

    خودت سعي كن شاد باشي و بي توجه به رفتار اونها...

    هر چند سخته اما فكر كنم اين راه خوبي باشه

    شاد و تندرست باشي عزيز دلم

    چقدر دردناكه كه كسي كه بايد اولين رازدار زندگيت باشه بياد و مهمترين راز زندگي ات رو جلوي ديگران فاش كنه . اون هم اتفاقي رو كه خودش بيش از هر كس ديگري مقصره . خانومي اون روز اين چيزها رو برام نگفتي .خيلي متاسف شدم و كاملا بهت حق مي دم اينقدر مكدر باشي . صد در صد حق با توهه . زودتر ادامه اش رو بگو.

    خانومي عزيز اين همه سخت کوشي وپشتکارت ستودني ست.

    چه اراده ي قوي داشتي براي ادامه تحصيل.اما تحمل اين همه سختي ومشکلات تو اون شرايط سخت وباوجود بارداريت.؟؟؟فكرميكني اگه يه بار ديگه ميخواستي تصميم بگيري وان شرايط برگرده بازهم همون راه روانتخاب ميكني وتموم سختي هاروتحمل ميكني؟

    كاش راجع به اين هم مينوشتي.كه ازاين كاري كه كردي وتواون شرايط ادامه تحصيل دادي راضي هستي؟؟

    وقتي نوشته هات روميخونم حس ميكنم نسبت به سنت خيلي پخته اي وباتجربه.

    نوشته هاي اين پستت عالي بوداون قدرخوب نوشتي كه خيلي خوب ميشدسختي هايي كه كشيدي روحس كرد .منتظر خوندن داستان زايمانت هستم.

    + ناردونه 
    خانومي زود برم ببينم چي نوشتي
     <      1   2   3