من پيام هاي قبلي رو اشتباهي خصوصي زدم.
آيم ساري خانومي
خاطرات قشنگي بود...
انشاالله هميشه پسرك زير سايه شما زندگي شيريني داشته باشه...
اون لحظه چقدر سخت بهت گذشته الهي بميرمبي شك جزو مادران نمونه هستيمن از زايمان طبيعي وحشت ميکنم براي همين خودم خواستم سزارين باشم
راستي وبلاگ قبلي رو چرا بستي؟
واااااااااي
چقدر با خوندن خاطرات تولد پسرک ياد اولين زايمان خودم افتادم . يادته تو هم همينو برام نوشتي تو اون پست؟ باورم نمي شه اينقدر شباهت
قربونت برم . من منظورم تو دنياي مجازي بود . تو که تو دنياي حقيقي هستي و يکي از دوستان زنده حقيقي هستي و تماست هم حقيقي بود . حتما يادم باشه امروز در مورد همين صحبت نکردن سپهر بهت زنگ بزنم .
خانومي به روزم بيا عروس تنبل اومده
عزيزم فوق العاده مي نويسي.واقعا در اون صحنه ها قرار گرفتم و بي اختيار اشك ريختم.
راستي از ابراز لطفت ممنونم.اگه اجازه بدي لينكت كنم خوشحال ميشم.خبرم كن لطفا.منتظرم.
سلام خانومي
ممنون كه به من سر زديد
قشنگ نوشته بودي
نمي دونم چرا هر بار كه خاطره زايمان يه مامان رو مي خونم گريم مي گيره...
باور كن خوندم.... مي خواستم مطمئن شم اخه دوست داشتي طبيعي نيني تو به دنيا بياري.... من همش فك مي كنم طبيعي هم آدم رو بيهوشمي كنن. ولي اين طور نيس.....
سلام خانومي خوبي؟
چه لحظات سختي داشتي...
اما همينكه خواستي طبيعي زايمان كني خيلي شجاعت داشتيا...
من از زايمان طبيعي به شدت وحشت داشته و دارم
سزارين خوبيش اينه كه هيچي رو نمي فهمي
فقط راه افتادنش يكمي سخته كه بازم در برابر طبيعي هيچه
خوش حالم كه بالاخره پسرك عزيز متولد شد و با وجودش گرمي به خونتون آورد
اميدوارم تو مسابقه هم برنده بشي وبرات راي ميدم
شاد باشي عزيزم