سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باغچه کوچک ما

اعتراف می کنم دوشنبه 87/12/12 ساعت 11:25 صبح

سلام

باید یک اعترافی کنم! الان نیم ساعته دارم به این صفحه سفیده و اون خط عمودی چشمک زن نگاه می کنم و موضوعی به ذهنم نمی رسه! یعنی می رسه ولی به نظرم خیلی خیلی پیش پاافتاده است!!!! مغزم قفل کرده! راستش این هفته اتفاق خاصی نیوفتاده! روزهای خنثی بی اتفاق! حتی یک فیلم یا کتاب هم نبوده درباره اش بحث کنم! ای خدا!

باید اعتراف کنم این چند روز از دل کوچیکی و کم تحملی خودم کلافه شدم! از خودم بدم آمد که این همه مشکلات منو کم تحمل می کنه! با این که بارها و بارها میگم مشکلات می گذره و فردا که تموم شد به این روزها می خندم باز کم طاقت میشم! ( البته نسبت به سابق بهتر شدم! )

باید اعتراف کنم عید را خیلی خیلی دوست دارم! از بچگی صبح های عید بو و رنگ دیگه ای برام داشته! هر چی که به چشم میاد رنگ تازگی و نویی داره! خونه های تمیز، لباس های نو، ماهی تو تنگ آب زلال، بوی بهار و دید و بازدید... من عاشق دید و بازدید فامیلی هستم! ما همیشه رسم داریم وقتی خونه کسی می خواهیم بریم با هم یک ساعت معین قرار می گذاریم و دسته جمعی خونه طرف میریم! دور هم بودن ها، شوخی کردن ها و خندیدن های دسته جمعی، اینکه همه از کوچیک و بزرگ توی بحث شرکت دارند، ابراز نظرهای بی غرض و خوردن آجیل و شیرینی عید و ... وای چه کیفی داره!

باید اعتراف کنم از مهمونی هایی که هرکی یک طرف می شینه و دو به دو سرشون تو همه و دارند پچ پچ می کنند و بعضی ها که اکثرا من هستم!!! تنها و بی همدم تا آخر مهمونی یک جا باید بنشینند بدم میاد!

باید اعتراف کنم هفته دوم عید برام خیلی خیلی دلگیره! زود تموم میشه! امسال اولین سالیه که بعد تعطیلات قرار نیست سرکلاس حاضر بشم! ببینم باز هول دارم یا می تونم به این حس غلبه کنم؟!

باید اعتراف کنم دلم برای پیک های نوروزی تنگ شده! البته پیک های امروزی نه ها جدیدا شبیه مجله شده تا پیک! یاد روزهایی که قبل عید با شوق و حوصله می نشستم تمام شکل هاشو رنگ می کردم و اولین قسمتی که سراغش می رفتم نقاشیش و انشاش بود!

باید اعتراف کنم دلم خیلی خیلی برای سیزده به درهای کودکیم تنگ شده! روزهایی که باغ پدربزرگ سرسبز و باصفا بود! وقتی درخت های گلابی و سیب و آلوش پر می شد از شکوفه های زیبا و رنگی! یاد گردش های دسته جمعی هنگام غروب آخرین روز عید و گره زدن سبزی!

باید اعتراف کنم برخلاف دیگران از خرید کردن خیلی لذت نمی برم! البته دروغ چرا! فقط عاشق خرید برای پسرکم! عاشق لباس های رنگی و بچه گانه خوشگل! تازه خوبه دختر ندارم دختر داشتم که دیگه واویلا با این همه لباس های خوشگل و رنگی و ناز! نزدیک خونه مون چندتا فروشگاه کالای خواب و لوازم خونه و وسایل آشپزخونه و ... است و گاهی که با پسرک میرم بیرون می بینم این قدر سرشون غلغله است و مردم دست هاشون پره میرم ببینم چه خبره! میرم تو و از این همه اشتیاق و گاهی حرص مردم تعجب می کنم و دست خالی میام بیرون!

باید اعتراف کنم خسته شدم از بس دو دستی به گذشته و سختی ها و غم هاش چسبیدم! چند روزیه مدام می شینم و سعی می کنم خاطرات قشنگ دوران آشناییمون را به یاد بیارم! از خودم بدم میاد که تو ذهنم خاطرات سیاه پررنگ تر از رنگی هاش هستند! قبول دارم سختی دیدم ولی باید به خودم بقبولونم خوبی و خوشی هم داشتم! پروژه جدیدم شده این: رو خودم کار کنم تا خاطرات قشنگ را قشنگ تر ببینم!!!!

باید اعتراف کنم دوزاریه یک کم کجه! درسته هوشم را تو موارد درسی قبول دارم و تو موارد هوشی و درسی سریع همه چیز را می گیرم ولی تو مهارت ها و سیا*ست های زندگی افتضاحم! اون زنیت را که قدیمی ها درباره اش حرف می زنند را ندارم!!!!! یکی یک حرفی بهم می زنه تا دو روز بهش فکر می کنم و بعد یادم میوفته ای بابا باید اون موقع این حرف را می زدم یا این کار را می کردم! یا الان که 3 روز از تولد پسرک می گذره افسوس می خورم که چرا یک کم کیک ندادم مهمون ها ببرند!!!!! بعد هی هم افسوسشو می خورم! نمی تونم بی خیالش شم!!!!!

باید اعتراف کنم بعضی وقت ها یک ترسی میاد سراغم! می ترسم که زندگیم داره زود زود می گذره و به تهش میرسه و من هیچ کار قابل ملاحظه ای نکردم! بعضی وقت ها میگم حالا که چی؟! من چرا این قدر زندگیم بی خاصیته؟! هیچ کار مفیدی نمی کنم؟! حالا برم هم سرکار چه قله ای را تو دنیا فتح کردم؟! ای خدا! امان از این ترسه و احساس بی خاصیت بودن!

باید اعتراف کنم در راستای نظر چندی تن از دوستان که براشون باز کردن صفحه وبلاگ یا نظرات سخته به فکر افتادم برم تو بلاگفا یا پرشین باغچه مون را بنا کنم! نظرتون چیه؟! کدوم بهتره؟!

باز باید اعتراف کنم از اونجایی که یک خصلت بدی دارم و دیر تن به تغییر و تحول میدم و خیلی ریسک پذیر نیستم و به داشته هام دلبستگی عاطفی خاصی دارم یک کم دل کندن از پارسی بلاگ برام سخته!!!!

خوب دیگه چه اعترافی کنم؟! آهان! باید اعتراف کنم که دیگه جدی جدی حرفی برام نمونده! این روزهای آخر سال خوش و شاد باشید!


نوشته شده توسط: خانومی

روزمره

مادر شوهر یا ... دوشنبه 87/12/5 ساعت 10:31 صبح

سلام

فیلم  Monster in low  را دیدید؟؟ اگه ندیدید پیشنهاد می کنم ببینید! گرچه پیشنهادم به مادرشوهرهاست! ما عروس ها که می دونیم! ( آیکون دینای بدجنس ) ای خدا! دیدم و خندیدم و پیش خودم گفتم جل الخالق اونجا هم؟!؟!؟! راستش آخر فیلم به همه فیلم می ارزید! چیزی که مورد قبول و باور منه را اونم گفت! شارلوت ( جنیـ*فر لو*پز ) وقتی تو روز عروسیش رابطه بد و زخم زبون های وایولا ( جین فو*ندا ) را با مادرشوهرش دید به وایولا گفت من نمی خوام این روند را ادامه بدم! بهش گفت مهم نیست من کیم؟! مهم اینه من پسرت را خوشحال می کنم! و تو نمی خواهی پسرت خوشحال باشه؟!

خوب راستش منم همین عقیده را دارم! می دونید این روند مادرشوهری و عروسی یک چرخه شده! فرض کنید مادرشوهر شما تازه عروس بوده و وارد زندگی زناشویی شده! مادرشوهرش از همون اول تو زندگیش دخالت کرده و موش دونده و خلاصه نگذاشته یک آب خوش از گلوش پایین بره! همش به چشم یک مزاحم که آمده پسر عزیز دلشو گول زده و برده بهش نگاه می کرده! اون مجبور بوده حتی اگه دوست نداشته خونه مادرشوهر بره و لبخند بزنه! مجبور بوده ببینه نظر مادرشوهرش تو تصمیمات شوهرش مهم تره تا اون! اون رابطه احساسی که از همسرش توقع داشته هیچ وقت به خاطر سایه مادرشوهر برقرار نشده! بچه دار میشه و باز بچه دار میشه و همه زندگیش میشه بچه و بزرگ کردن بچه و کارهای معمول خونه و شوهرداری! بچه ها بزرگ میشند و مادر توقع داره پسرهاش جبران زحمت های اونو بکنند که حالا بسته به عاطفه مادر کم و زیاد داره! مادر انتظار داره بچه ها بدونند اون به خاطر اونها زندگی بدون محبت و امنیت عاطفی و تکراری با شوهرش را تحمل کرده! و بچه ها نمی دونند و عملا به اون ها مربوط نیست! پسرها بزرگ میشند و زن می گیرند و شما وارد زندگی اون پسر و مادرش میشید! مادری که هی بهتون میگه من برای مادرشوهرم فلان کارو کردم تو هم باید بکنی! وای مادرشوهر من این قدر بهم حرف می زد من هیچی بهش نمی گفتم! واه واه زمونه عوض شده! یا وای چه قدر عروس های این دوره زمونه تنبل شدند ما بچه داشتیم این جوری می کردیم  و ... مادر محبتی که از شوهر ندیده از پسر توقع داره و این جوری میشه که این چرخه همین طور ادامه داره! فقط فرقش اینه دخترهای این زمونه رشد فکری و اجتماعی بیشتری پیدا کردند و به صرف مادرشوهر بودن نمی تونند گوش کنند و لبخند بزنند!

نکته دیگه که خیلی مهم بود حریم هایی بود که شارلوت برای وایولا معلوم کرد! که متاسفانه این حریم ها باز تو روابط و زندگی های خیلی از ماها رعایت نمیشه! مادرشوهر به صرف مادر بودن به خودش حق میده درباره جزئیات زندگی پسرش نظر بده، خونه اش آمد سر تک تک وسایل عروس بره و حس مالکیت داشته باشه ( خونه پسرشه دیگه! )، انتظار داشته باشه پسرش و عروسش نظر اونو درباره تربیت بچه، خونه خریدن، لباس پوشیدن، مسافرت رفتن، غذا پختن و ... صائب بدونند و عمل کنند! بعضی از مادرشوهرها پا را هم فراتر می گذارند تو مسائل خیلی خصوصی تر هم  دخالت می کنند! راستش از جهاتی ته دلشون حسادت می کنند رابطه خوب و عاطفی عروس و پسرشونو ببینند ولی این حسادت را انکار می کنند و باز میگند ما می خواهیم شما خوش باشید!!!!!

حالا آقا پسر بیچاره که این وسط قربانی بی محبتی و عدم توجه پدرش به مادرش و دخالت های مادربزرگش شده و از طرفی هم مدام تو گوشش خوندند پدر و مادر به گردن بچه حق دارند و پسر اونم اولی وظیفه داره در همه حالی کمک مادر و پدرش باشه این وسط چه عکس العملی نشون میده؟! به خاطر این که از غرغرها و زخم زبون های مادرش که آره تو زن ذلیلی و یا آره زنت فلان و بهمان و... راحت بشه و حرف را تموم کنه کم کم و ناخودآگاه به حرف مادرش گوش می کنه و کم کم تو جمع خانوادگی و فامیل به خاطر این که مادرش حسودی نکنه 3 فرسخ جدا از همسرش میشینه و عملا اونو نادیده می گیره و محبت نمی کنه و سعی می کنه برای راضی کردن مادرش حرفش را که کم کم حکم الهی پیدا می کنه!!! را تو زندگیش به کار ببنده و این با مقاومت عروس ها مواجه میشه که اینو دخالت می دونند و برخلاف قبلی ها به خاطر موقعیت مساوی که با شوهرشون دارند دیگه نمی تونند ساکت بشینند و لبخند بزنند و هیچی نگند! بحث بالا می گیره و رابطه ها بدتر میشه و کدورت ها بیشتر و باز زنی که محبت ندیده، رد دخالت ها و حضور مادرشوهر را تو تک تک تصمیمات زندگیش احساس می کنه و باز خودشو مشغول می کنه به بچه داری و بی محبتی و عدم اون ارتباط قوی زناشویی را با چیزهای دیگه ای پر می کنه و بعد توقع پیدا می کنه اون محبت ندیده را از بچه هاش ببینه!!!! و این چرخه هی تکرار میشه!

دقت کردید مادرشوهرهایی که خودشون زندگی عاشقانه و گرمی داشتند و رابطه شون با پدرشوهر رابطه خوب و به معنای واقعی مشترک بوده کمتر تو زندگی پسر و عروسشون دخالت می کنند؟!؟! چون خودشون فهمیدند زندگی درست کدومه و در ضمن کمبودی نداشتند که از یکی دیگه توقعشو داشته باشند! در واقع پسرشونو فدای کمبودهای خودشون نمی کنند! تو این خانواده های رابطه ها بهتره و اون چرخه کم کم از بین میره!

راستش کاش می شد آقا پسرهایی که وارد زندگی مشترک میشند بفهند مادر و پدر هر قدر حق داشته باشند این حقو ندارند زندگی اون ها را خراب کنند! باید بدونند حریم ها کدومه و سفت و محکم از این حریم ها محافظت کنند و به مادر و البته همسرشون مدام این حریم ها را یادآوری کنند! باید به مادرشون بفهمونند حال این صحبت های خاله زنکی را ندارند! باید بهشون بفهمونند مادر هر چه قدر عزیز باشه جای خودش را داره و تصمیمات مهم خونه با خانوم خونه است! راستش من احساس می کنم نقش مردها در شکستن این چرخه خیلی مهم تره از خود عروس ها و مادرشوهر هاست! آقایون باید بفهمند اونی که اول و آخر براشون می مونه زنشونه نه کس دیگه ای و در آینده باز خورد رفتارشونو در جایی خواهند دید! باید بدونند هرچه محبت به زن و زندگی بکنند اول و آخر نفعش به خودشون بر می گرده! باید بدونند هیچ چیز، هیچ چیز جای خونه و زندگی مشترک را نمی گیره! باید بفهمند زنی که وارد زندگیشون شده امید حمایت و پشتیبانی از اونو داشته پس به معنای واقعی تکیه گاهش باشند و نگذارند احساس کنه در مقابل آنها و خانواده شون قرار گرفته و تو این مقابله تنهاست و بگذارند زندگیشون به خوشی و عشق بگذره حالا هر کی خواست حسودی کنه و ناراحت بشه! مهم عشق اون هاست که دارند ازش لذت می برند!

راستش خیلی دوست دارم نظراتونو بدونم، مخصوصا آقایون! اگه خوانندگان خاموش آقایی دارم دوست دارم نظر اون ها را هم بدونم! لطفا همه اون چیزی که درباره این مسئله به ذهنتون می رسه را بگید! فقط خواهش می کنم از ابراز نظرهای خیلی احساسی و خدای ناکرده متعصابه خودداری کنید!

راستش می خوام برای پسرک تولد بگیرم، این اولین باریه که تو این خونه این همه مهمون دعوت می کنم و دست تنهام! البته قبلا هم دست تنها بودم ولی این همه نبودند! دعا کنید همه چیز خوب برگزار بشه!

پیوست: بعضی ها با کامنت دونیم مشکل دارند! اگه نمی تونید با کلیک کردن روش بازش کنید روی اون قسمت نظر دیگران کلیک راست کنید و توی صفحه دیگه بازش کنید!


نوشته شده توسط: خانومی

روزمره


ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

آخرین پست!
پراکنده گویی دم عید!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 
 Atom 



:: کل بازدیدها ::
81336


:: بازدیدهای امروز ::
2


:: بازدیدهای دیروز ::
3



:: درباره من ::

باغچه کوچک ما

:: لینک به وبلاگ ::

باغچه کوچک ما


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

روزمره[15] . خاطرات قدیمی[6] .


:: آرشیو ::

مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387


:: دوستان من (لینک) ::

ساناز جون
صحرا
مریم عزیز
آریانا
سوگلی عزیز
آنیتا
آرام و حلمای عزیز
لی لی جون
خانوم خونه
ستاره عاشق
سفیدبرفی
خاطرات تینا
پینه دوز
ناردونه
ملودی جون
مجهولانه
آرمینا
مینا جون
مهرتابان
نارسیسا
مسی و دخترش
چمدان حرف هایم
آتی عزیز
ملیحه جون
مهربانو
نگین جون
ترپچه نقلی
عسل بانو
بلفی
مری جون
فرام عزیز
عسلی جون
دنیای ماریلا
بی بی ستاره عزیز
روزهای روناک عزیز
فاطمه عزیز
دلنوشته های یک زن آریایی
زنی به رنگ آب
نوک طلا و مخملش
سایه عزیز
بهناز عزیز


::آمار وبلاگ::