سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باغچه کوچک ما

لحظه هایی پر از التهاب پنج شنبه 87/8/23 ساعت 11:46 صبح

سلام به دوستان عزیز

با ادامه داستان مادرشدنم در خدمتتون هستم!

دکتر *** فوق تخصص قلب کودکان بود! در طول مسیر رسیدن به مطب دکتر که برای من قرنی گذشت، جناب همسر توضیح داد که در همون بدو تولد و اولین چکاپ دکتر بیمارستان متوجه یک صدای اضافی تو قلب پسرک کوچک من شده و خانوم دکتر *** هم این صدا را تایید کرده و نامه ای برای دکتر *** نوشته تا پسرک را معاینه کنه! تا رسیدن به مطب دکتر اشک ریختم و دست به دامن خدا شدم! روحم خسته تر از این بود که تحمل یک زخم دیگه اونم به این عمیقی را داشته باشه! بالاخره رسیدیم و با ترس و لرز وارد مطب دکتر شدیم. انگار داشتند منو به سلاخ خونه می بردن، تمام تنم می لرزید! مطب دکتر پر بود از عکس نوزادان و کودکان لاغر و کوچکی که از بالا تا پایین قفسه سینه شون شکافته شده بود! توی مطب یک پسر خیلی لاغر و نحیف هم بغل تو مادرش نشسته بود و پدرش بالای سرش ایستاده بود و سرمی که به دست پسر وصل بود را گرفته بود! لباس پسر باز بود و جای بخیه های بزرگش معلوم! کم کم احساس کردم دارم تو گوشهام صدای زنگی از دوردست ها می شنوم! اشک جلوی چشم هام پرده لرزانی تشکیل داد! به صورت معصوم پسرکم که مثل فرشته ها خوابیده بود نگاهی کردم، خدایا حتی تصورش هم خیلی سخت بود! تصور این که پسرک نحیف و ظریف من هم بشه یک عکس روی دیوار مطب دکتر ***! خانوم منشی ما را لابه لای کسایی که برای اکو آمده بودند برای معاینه فرستاد تو، دکتر مرد مودب، با وقار و ساکتی بود! کاملا معلوم بود که مذهبیه! گرچه حرف نمی زد ولی حالتش به آدم روحیه می داد! جناب همسر براش به اجمال حرف دکتر بیمارستان و خانوم دکتر *** را توضیح داد و نامه را به دکتر نشون داد. دکتر به آرومی پسرک که خواب خواب بود را معاینه کرد و حرف دکترهای قبلی را تایید کرد! آه از نهادم برآمد! این یعنی واقعا مشکلی بود! گفت باید اکو بشه و خوشبختانه تونست لابه لای مریض هایی که برای اکو اماده می شند پسرک را اکو کنه! پسرک خواب بود و برای همین دوای خواب اور بهش ندادند ولی تا دکتر دستگاه را روی سینه اش گذاشت بیدار شد و دکتر یک دفعه ترسید بی قراری کنه ولی بر خلاف روزهای قبل گریه نکرد و سخت مجذوب تاریکی و دستگاه های اتاق شده بود! طاقت نداشتم دکتر را ببینم که داره پسرک را اکو می کنه، پدرش پسرک را بغل کرد و من بی قرارانه در حالی که به آرامی اشک می ریختم در اتاق نیم وجبی اکو قدم می زدم! یکی از دستیارها سعی کرد آرومم کنه ولی مگه این دل لامصب می گذاشت! بعد از چند دقیقه ای که برام عمری گذشت دکتر گفت بین دو بطنش یک سوراخ داره که خوشبختانه کوچکه و اگه خدا یاری کنه تا یک سالگی خودش بدون نیاز به دارو یا کاری بسته میشه و اگه تا یک سالگی بسته نشد باید عمل بشه! دکتر *** یک وقار و بزرگی خاصی داشت، مثل این که حرفش وحی بود وقتی گفت اگه خدا بخواد این سوراخ تا یک سالگی بسته میشه قلبم یک دفعه آروم شد! و از همون روز دعاهای من تا یک سالگی پسرک شروع شد! سریع لباس هاشو پوشوشندمش و با یک دنیا تشکر از لطف دکتر از مطب خارج شدیم! دکتر گفت 2 ماهگی باز باید اکو بشه و پرونده و عکس های اکو را بهمون داد که برای دفعه بعد همراه داشته باشیم! تمام مسیر برگشت به خونه یک سره اشک می ریختم و پسرک را به خودم می فشردم! حالا اشک شوق بود که خدا بهم لطف کرده و پسرک مشکل حادی نداره! وقتی رسیدیم مامان و بابا خیلی نگران شدند! مامان سریع بهم رسوند که به بابا نگم پسرک مشکل قلبی داره! چون خودش خیلی درد داشت و طاقت ناراحتی نوه عزیزشو نداشت! ما هم وانمود کردیم برای نشون دادن آزمایشات پسرک سراغ همون خانوم دکتر بداخلاقه رفتیم! بابا یک کم شک کرد ولی حدس هم نمی زد چه ساعت هایی بر ما گذشته!

پسرک یک ماهه شد که ما بارهامونو بستیم و همراه مامان برگشتیم تهران! 2-3 ماهی می شد سر به خونه زندگیم نزده بودم و خوب دیگه خودتون مردها را می شناسید حسابی به هم ریخته بود! روز اول با مامان حسابی خونه را تمیز کردیم، روز دوم دایی و زن دایی کوچیکه جناب همسر زنگ زدند که ما می خواهیم بیاییم دیدن بچه! با مامان همه چیز را آماده کردیم، آمدند و نشستند و کلی ما را مستفیض ( مستفیظ؟ مستفیذ؟؟؟ ) کردند با صحبت هاشون و بعد در آخر از جناب همسر تعریف و تمجید کردند ( دقیق یادم نیست چی گفتند! ) که مامان هم گفت خوب دختر ما هم خیلی خوب بوده آقا *** خیلی خوش شانس بوده دختر ما زنش شده! ( تو همین مایه ها ) یک دفعه دیدم رنگ جناب همسر کبود شد و شروع کرد به افکندن نگاه های غضب آلود به منو مامانم! تا مهمان ها رفتند منو کشوند تو اتاق و با صدای بلند شروع کرد به بدگویی از مامان من که چرا مامانت جلوی فامیل های من از تو تعریف کرده! ( اوج منطق را حال می کنید؟ خوب جلوی فامیل خودم ازم تعریف کنه؟!؟! ) این قدر بلند حرف می زد که مامان می شنید و البته از عمد! هرچی حرص خوردم تو رو خدا بس کن! بعد درباره اش حرف می زنیم! این قدر گفت و گفت که مامان هم وارد ماجرا شد و این جوری شد که برای اولین بار روشون تو روی هم باز شد و اون پرده حرمت و احترام از هم درید! نمی خوام بگم مادر من بی گناه بود اما احترام خوب چیزیه! کاری که با وجود کم لطفی ها و ظلم های آشکار خانواده شوهرم من همیشه رعایت کردم! من هیچ وقت با بی احترامی باهاشون حرف نزدم! هیچ وقت صدامو بلند نکردم چه برسه به دعوا! ولی شوهر من کرد! صداشو بلند کرد! تو روی مادر من، پدر من که این همه بهش ( حتی بیشتر مادر و پدر خودش ) لطف کردند وایساد و بلند حرف زد! مامان خیلی ناراحت بود با این که قرار بود یک هفته پیشم بمونه ولی در آخر به جناب همسر گفت آقای *** برای فردا برام بلیط هواپیما بگیرید من دیگه این جا نمی مونم! شما انگار اصلا دوست ندارید مهمون براتون بیاد چون حرمتشو نگه نمی دارید! من مردم از خجالت! آب شدم از شرم! فردا جناب همسر رفت سر کار و من و مامان تنها شدیم! مامان داشت با بابا حرف می زد و می گفت می خواد برگرده ( البته از دلیل اصلیش چیزی نگفت تا بابا بیشتر از این ناراحت بشه! ) ولی من هی از شرم آب می شدم و می سوختم! یک دفعه سرم گیج رفت! مثل فیلم ها صحنه اتاق شروع به چرخیدن کرد و من در یک ثانیه هیچ صدایی نشنیدم و بعد سقوط! شاید فقط چند ثانیه طول کشید تا من باز هوش و حواسم را به دست آوردم یک دفعه دیدم مامان جیغ کشید و تلفن را پرت کرد و گفت خدایا! بچه ام! چت شد؟ سریع بلندم کرد و برام آب قند درست کرد! و این اولین بار تو زندگیم بود که من فهمیدم غش یعنی چی؟! این اولین غش از سری غش هایی بود که طی دو سال بعد از اون گریبان گیر من بود و هر از گاهی به سراغم می آمد! فرداش، صبح جمعه، مامان با کلی دلواپسی و نگرانی و به اجبار که چشمش تو چشمش جناب همسر نیوفته ما را گذاشت و برگشت پیش بابا! بعدها گفت کلی دلواپس تو بودم، خسته و ناراحت بودم که با دیدن بابات که تو فرودگاه به پیشوازم آمده بود خستگی تو تنم موند! بابا لاغر و نحیف و رنگ پریده شده بود! اون شب مامان با بابا صحبت کرده بود و شنبه صبح دنبال دکتر جدید و آزمایشات رفته بودند اما بهم چیزی نگفتند! مادر من تنهایی بار شنیدن خبر حضور سایه سرد و سنگین سرطان را تو زندگی ما به دوش کشید! به پدر چیزی نمی تونست بگه چون اونی که درگیر این درد خانمان برانداز بود پدر بود! برادرم کنکور داشت و من هم با بچه ای یک ماهه که به تازگی متوجه بیماری قلبیش شده بودیم اون قدر ضعیف و خسته بودم که مامان نمی خواست نگرانی منو تو غربت بیشتر کنه! ساعت ها بعد از شنیدن این خبر تو خیابون راه رفته بود و گریسته بود و شکسته بود! به یک باره زندگی زیبامون از هم پاشید! اون تابلوی زیبا از خانواده ای که در عین خوشبختی بودند و سعادتشون چشم های حسودان را کور کرده بود، در هم شکست!

صبح همون شنبه اولین روزی بود که پسرک و من تنها می شدیم! صبح که از خواب بیدار شد شروع کرد به بالا آوردن و استفراغ هاش جهنده بود! خیلی ترسیده بودم! مادری 22 ساله و ناشی بودم و در اولین روزی که حامی ام نبود این اتقاف افتاده بود! سریع به جناب همسر زنگ زدم و اون تا آمد خونه ظهر شده بود تا اون موقع با این که پسرک خیلی آروم بود ( و جای تعجب داشت چون تا اون روز پسرک هر موقع بیدار بود گریه می کرد! ) 5-6 بار بالا آورده بود! هیچ دکتری تو تهران نمی شناختیم و با استیصال از یکی از همسایه هامون که تازه روز قبل باهاش آشنا شده بودم و پسر کوچیک داشت شماره تماس دکتر پسرش را گرفتم! عصر پسرک را بردیم دکتر و بعد معاینه بهش دوا داد!

روزهای من یکی پس از دیگری با دل دردهای شبانه و بیخوابی های متعددمون می گذشت! ( پسرک از 11- 12 شب شروع به گریه می کرد تا 2-3 نیمه شب! یک بار طی یک اقدام انتحاری از 11 شب تا 8 صبح بیدار بود و گریه می کرد! ما دیگه مردیم! فقط تونستیم از 8 صبح تا 10 صبح بخوابیم! رکورد زنی بود در نوع خودش فکر کنم تو کتاب گینس ثبت بشه!!!!! )

پسرک دوماهه بود که ما مجبور شدیم یک سر به شهرمون بزنیم! بی خبر از اتفاقاتی که افتاده و مشکل بزرگی که پیش رو داریم ...

 

پیوست1: جناب همسر مرد خوبیه و در اکثر موارد همراه مهربون و صبوریه فقط دو تا مشکل خیلی بزرگ داره که اگه برای من حداقل حل بشه با عیب های دیگه اش به راحتی میشه کنار آمد! یکی اینکه با خانواده اش خیلی خیلی رودربایستی داره! حتی با فامیل هاش! انگار نعوذبا... پیغمبرند! جرات نداره بهشون بگه چیزی می خوام یا اعتراضی بکنه یا حتی خواهشی! چه برسه از من در مقابلشون دفاع کنه! دوم این که با وجود این همه خضوع و خشوعی که با خانواده خودش داره از خانواده من همش توقع داره و خیلی سرد و بد باهاشون برخورد می کنه! همون طور که دیدید تو روی مادرم ایستاد که باز هم این کارو چند بار دیگه انجام داد! بارها بهش گفتم چه طور من احترام مادر و پدر تو را نگه می دارم و در برابر حرف های نامربوطشون درشتی نمی کنم ولی تو مدام بی احترامی می کنی؟! اگه حرف بدی می زنند باید احترام سنشونو نگه داری و بهشون با احترام حرفتو بزنی! این رفتارهاش خیلی منو عذاب میده!

پیوست2: جناب آقای یک دوست ( از لحنشون که مثل شوهرم حرف می زنند پیداست مرد هستند! ) چه خوب بود آدرسی از خودتون می گذاشتید! نمی دونم باز وبلاگمو می خونید یا نه ولی چه خوب بود قبلش آرشیومو می خوندید بعد این قضاوت را می کردید! من با این عقیده که مادر همسرم هم یک مادره وارد زندگی مشترک شدم! دوست داشتم جوری رفتار کنم که حس کنه دخترشم یا نه عروسشم! اما رفتارهای بعدیشون نشون داد حتی حس مادری نسبت به شوهر منم ندارند! از این ها گذشته! آره حق با شما من بد! من پر مشکل و ناسازگاری و عیب! شما بگید پسرک چند روزه بی گناه من چه تقصیری داشت که داشتند با جونش بازی می کردند؟!؟!؟! مگه نوه شون نبود؟! حتی نوه نه بچه تو خیابون! مگه ظلمی یا بدی در حقشون کرده بود؟! به نظر خود شما این ذات خوب و مهربون یک زن را می رسونه که بدی ها و ظلم های فرضی مادر بچه را سر بچه خالی کنه و دق و دلی هاشو با قدرت نمایی در تصمیم گیری که در رابطه با زندگی و جون یک بچه بی گناه است نشون بده؟!؟!؟! شما از زندگی من چی می دونید که همه زن ها را با یک چوب می زنید؟! من همه مادرشوهرها را با یک چوب نمی زنم! هنوز هم از دیدن مادرشوهری که با عروسش و عروسی که با مادرشوهرش رابطه مادری و دختری و یا حتی نه دوستانه دارند غرق لذت میشم و از ته دل غبطه می خورم که پس چرا برای من این طوری نیست؟! یک چیز جالب میگم و بعد تمام! مادرشوهر و پدرشوهر من امسال عید جلوی چشمان مشتاق و معصوم پسرکم به بچه های بزرگشون عیدی دادند و به پسرک به خاطر این که تولدش بهش کادو دادند عیدی ندادند!!! ( پسرک تنها نوه و اولین نتیجه تو خانواده شوهرمه! ) از پست هام فهمیدید که پسرک متولد زمستانه نه؟!؟! هیچی نمیگم خودتون قضاوت کنید!

پیوست3: هنوز که هنوزه به زندگی جدیدم عادت نکردم! هنوز یک هول و استرسی دارم که انگار کاری ناتموم دارم و یا باید پروژه ای تحویل بدم! هنوز هم نتونستم به خونه اونجوری که باید برسم! هنوز شلوغ پلوغه از دست پسرک و خونه تکونی های گاه وبیگاه من! ولی گهگاه کتاب می خونم و رفتم عضو کتابخونه نزدیک خونه خودمون شدم! کتاب های داستانیش خیلی کمه و اون لیست منو اصلا نداشت! دنبال کتاب های خوب می گردم! کتابی که در عین محتوا خیلی ساده و راون نوشته شده باشه! پیشنهادی ندارید؟! کتاب جالبی نخوندید که بهم معرفی کیند؟! تازگی ها هم سعی می کنم تو غذا پختنم یک تنوعی بدم! سرگرمی خوبیه! عکس چند تا از شاهکارهای هنریم!!!!!!!!!!!!!!!! را می گذارم! شرمنده خیلی جینگول نیست! آخه من به خوش سلیقگی شما نیستم و پسرک گرسنه و بابای گرسنه ترش فرصت سفره آرایی نمی دهند!!!!!

      

اولین عکس مربوط میشه با لازانیا که این بار علاوه بر پنیر پیتزا پنیر گودا هم استفاده کردم که خیلی خوش طعم شد!

      

دومین عکس مربوط به پیتزا اسنکیه! همون اسنکه که بدون نون روییش تو فر پخته شده! من طعم سس ها و ادویه هاشو عوض کردم شما می تونید با سوسیس و گوشت مرغ هم درست کنید برای تنوع مزه و قیافه!

      

سومی یک غذای خیلی سریع با تن ماهی و نخودفرنگیه! برای درست کردن این غذا حتی می تونید از پلویی که از روز قبل اضافه مانده و نمی دونید باهاش چی کار کنید، استفاده کنید!

     

و آخری! دریم دیدیریم دام! ترافل بادومی!!!!! به نظر خودم که خیلی خوب بود! یغمای عزیز هم ازش خوشش آمد! خیلی سریع آماده میشه و برای پذیرایی و قاقالیلی بچه ها بد نیست!

پیوست 4: من تا یک ماه سر س ی ن ه هام خیلی زخمی و دردناک بود و همش بعد شیر دادن خون می آمد! کرم های مختلف را امتحان کردم ولی همون خانوم دکتر بداخلاقه توصیه ای کرد که معجزه بود! لانولین شاید اسمشو روی اکثر کرم ها دیده باشید! چون پایه حیوانی داره و تقریبا بی ضرره! نیازی به شستشو با آب و صابون ( که باعث بیشتر زخم شدن میشه ) نیست! کافیه هر بار موقع شیر دهی با دستمال پارچه ای تمیز سر س ی ن ه ها را خوب تمیز کنید و بعد از شیردهی دوباره لانولین را بمالید! هیچ نیازی به آب نیست و خیلی موثره! اینو گفتم شاید برای تازه مادرها تجربه خوبی باشه!

پیوست مهم: دیشب بهم خبر رسید پسر دایی جان دارند به جرگه متاهلین می پیوندند! یک مراسم مهربرون داریم خیلی زود!!!!!! از بانوان ساکن تهران به طور اورژانسی و اضطراری درخواست مساعدت دارم برای معرفی جایی که بشه لباس شیک با قیمت مناسب خرید! لطفاااااااااااااااااااااااً


نوشته شده توسط: خانومی

خاطرات قدیمی

روزهای سخت مادر بودن چهارشنبه 87/8/15 ساعت 7:3 عصر

این پست را هم آفلاین بخونید!

سلام

اگه فکر کردید فرجی شده و کامی ما حالش بهتر شده اشتباه کردید! ما مراسم هفتش هم گرفتیم رفت!!!!!! احتمال این که ستاره هالی نظرش عوض بشه و به جای 90 سال مثلا سی سال یک بار لطف کنه و یک گوشه چشمی به ما آدمیان بندازه بیشتره تا این که این کامی ما یک هویی حالش بهتر بشه و مثل یک کامی جوون و چموش بتازونه!!!! هی هی از دست رفت که رفت! راستش پرس و جو کردیم گفتند بی فایده است خرج دوا درمونش بکنیم سنگین تره بریم تو فکر لب تاپ! راستش مدت ها بود تو فکرش بودیم! جناب همسر هم خیلی بهش نیاز داشت! اما چون مدتیه یک کم دستمون تنگه مدام بهش می گفتم خرج های ضروری تر هست که باید به فکرش باشیم و میشه فعلا با این قارقارک ساخت و سوخت! اما این فوت ناگهانی کامی تیشه ای زد به ریشه افکارمون و برنامه هامون! راستش الان دیگه جدی تو فکر لب تاپم! ( وبلاگ از نون شب برام واجب تر شده! ) ولی چون جناب همسر قرار نیست خبردار بشه که باز وبلاگ زدم ترجیح دادم مدتی به بی خیالی بزنم یعنی بنده ابدا عجله ای ندارم! حالا تو فکرم از کجا و چه مدلی بگیریم که هم خوب باشه و هم خیلی گرون درنیاد! دوستانی که لب تاپ دارند هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم!!!!!!! میشه یک اطلاعاتی درباره مدل های لب تاپ و قیمتش بهم بدید؟؟؟؟

بگذریم و برسیم سراغ ادامه داستان! راستش تصمیم داشتم بعد از دفاع درباره اتفاقاتی که تو دانشگاه برام افتاد و ظلم هایی که در حقم شد بنویسم اما بعد دیدم بگذار روند داستان تاریخیشو حفظ کنه تا بیشتر در جریان شرایط اون زمان قرار بگیرید!

به اونجا رسیدیم که بالاخره شازده پسر ( اسمش به همین معناست! ) ما را مفتخر کردند و قدم به این دنیای خاکی و مهم تر پا به سرنوشت من گذاشتند! حدود ساعت 1 بعدازظهر بود که پسرک را آوردند که ببینم! به خاطر ضعف شدید خاطره درست حسابی از آدم هایی که آمدند و رفتند ندارم فقط خیلی خیلی از بیمارستان و کادرش بی مهری و کم لطفی دیدیم! یعنی خصوصی بود ولی یک اتاق قدیمی و تخت خیلی قدیمی و با وسایل قدیمی تر از اتاق! پرستارها خیلی با بی ادبی صحبت می کردند و وقتی مامان لگن یا ملافه تمیز برام خواست بهش گفتند خودت برو از اتاق وسایل بردار!!!!!! پسرک تا شب ساکت بود و خوابید گرچه من با وجود درد زیاد سعی می کردم بهش شیر بدم چون می دونستم اولین تماس باید در ساعت اولیه باشه و مادرهایی که سزارین میشند امکان اولین تماس خیلی خیلی براشون کمه! همون طور که می دونید پسرک 10:15 به دنیا آمد و تا ساعت یک پیش من نیاوردنش! مثل اکثر مادرها درباره اهمیت آغوز شنیده بودم و مثل اکثر مادرها در روز اول چیزی نداشتم که پسرک را سیر کنه! همون طور که خاطرتون هست پسرک چون زایمان دیررس داشت با وجود قد بلندش به علت پیر شدن جفت پوستی چروک داشت و لاغر بود! من هم هنوز شیری نداشتم که بهش بدهم! مادرشوهر گرامی بعد از این که پسرک را آوردند تشریف آوردند! موقعی که من تو اتاق عمل بودم مامان به جناب همسر گفت نمی خواهید به مامانتون خبر بدید و اون گفته بود نه نگران میشه! کاری که نمی تونه بکنه! تازه الان موقع حمامشونه!!!!!!!!!!!!!!!!!! ( بمیرم براشون! چه قدر هم نگران میشدند! ) حدودهای غروب بود که یک پرستار آمد و گفت باید بلند شی و راه بری وگرنه زخمت خوب نمیشه و چسبندگی پیدا می کنی! خون زیادی ازم رفته بود و به علت بی اشتهایی و کم غذایی ماه های اخیر و اتفاقاتی که شب قبل افتاده بود خیلی ضعیف شده بودم! تا نشستم سرم گیج رفت و افتادم روی تخت! با التماس بهش گفتم یک کم صبر کنید تا سر گیجه من خوب بشه! ( انگار مامور شکنجه ام بود از بس بداخلاق بود! ) با اخم گفت من وقت ندارم چند تا مریض دیگه هم هستند هر وقت آماده شدی خبرم کن! با هزار مصیبت بلند شدم و نشستم! مامان رفت خبرش کرد و اون هم گفت الان وقت ندارم بگذارید برای فردا صبح!!!!!!!!!!!!!!!!!! ( اگه این قدر مهم بود چرا این همه تاخیر؟! ) من هم ضعیف از خدا خواسته افتادم رو تخت! شب که شد همه رفتند و فقط مامان موند! ( همین چند روز پیش جناب همسر راست راست تو چشمم نگاه می کنه میگه مامان من شب پیشت موند! گفتم مریض بودم اما خنگ نبودم که نبینم مامان من بود یا مامان تو؟! مامان ایشون که سریع رفتند به فریضه شام و خواب برسند! ) این جا بود که پسر اون روی شیطون و ناسازگار خودش را نشون داد! مدام گریه می کرد و ضجه می زد و مامان هر کاری کرد هیچ جوری آروم نمی شد! چند بار به من داد تا شیرش بدم اما من شیری نداشتم! از هیچ اتاقی صدایی در نمی آمد و هیچ پرستاری هم نمی آمد بگه چه مشکلی پیش آمده و راهنماییمون کنه! یک بار هم که مامان رفت با سردی جوابشو دادند که ما چه می دونیم! راستش الان که فکرشو می کنم پسرک دیگه گرسنه شده بود و هیچ وسایل تمیزی هم نداشتیم که بهش کمی آب قند بدیم لااقل! ( از من به شما نصیحت امکان این که روز اول شیر برای نوگل هاتون نداشته باشید 90 درصده برای همین به هیچ وجه از حرف های دیگران نترسید و تو وسایلتون یک ظرف و قاشق چایخوری تمیز و استریل داشته باشید همچنین آبجوش خنک و قند تمیز تا اگه مشکل ما براتون پیش آمد به بچه بینوا بدید که این همه ضجه نزنه! ) مامان دیگه داشت کلافه می شد حتی یک ساعت هم نخوابیده بود پسرک گاهی از زور خستگی گریه کردن چرتی می زد و باز شروع می کرد! من هم مرتب بی هوش می شدم و به هوش می آمدم آخر دیدم مامان داره از پا درمیاد گفتم پسرک را بدید به من تا آرومش کنم! مامان گفت آخه تو با این حالت چی کار می خواهی بکنی؟! گفتم پسر منه خودم می دونم! به پهلو خوابیدم و با تمام توان سعی کردم به خودم بچسبونمش و آروم آروم باهاش صحبت کردم! کلی قربون صدقه اش رفتم و همون حرف هایی که وقتی تو شکمم بود براش می زدم را باز تکرار کردم! در کمال تعجب من و بیشتر مامان آروم گرفت و مامان تونست برای ساعتی استراحت کنه! ( قابل توجه کسایی که فکر می کنند صحبت با بچه تو زمان بارداری یک کار بیهوده وبی اثره! ) از قدرت عشق و کلمات اشک تو چشمام جمع شده بود و تمام اون مدت که آروم خوابیده بود بهش نگاه می کردم که چه معصومانه نفس می کشه! فردا صبح مامان رفت که برام ناهار سوپ بپزه چون از غذاهای بیمارستان خاطره خوشی نداشتیم ( سر عمل همورویید بابا! ) و از حق نگذرم مادرشوهرم اون ساعات در کنارمون بود که البته پسرک تو اون ساعات ساکت خوابیده بود و هیچ کس باورش نمی شد ما چه شب طوفانی را پشت سر گذاشتیم!!! ( پسرک هم مثل جناب همسر جلوی مادرشوهرم جوجه می شد! ) جناب همسر کمکم کرد نشستم و به پرستار اطلاع داد نشسته بیا کمکش کن بلند شه که باز با بی ادبی گفته بود من کار دارم! آخر سر با کمک جناب همسر بلند شدم و تو راهرو چند قدمی راه رفتم! تو سرمای زمستون هیچ بالاپوشی در اختیارم نگذاشتند و من از مانتوی خودم استفاده کردم که البته بعد ضررشو هم دیدم! با جناب همسر آرام آرام تو راهرو قدم می زدیم که سر و صدای یک اتاق توجهم را جلب کرد! به جناب همسر گفتم بایسته و با کنجکاوی از لای در که کمی باز بود نظری به اتاق انداختم! مادری که رو تخت بود و خانواده ای که در سکوت کنار تخت ایستاده بودند و نوزادی که نبود! اشک و ناله مادر بهم فهموند نوزاد مرده از آن دل داغدار این مادره! سر جام میخکوب شدم و پا به پاش گریستم! برای لحظاتی از خبر شنیدن از دست دادن نوزاد اون در عدم جنگیده بودم و به سوگ نشسته بودم! حسی که من تو اون چند لحظه تجربه کردم بدترین حس زندگیم بود تا به اون روز و اون حس وحشتناک روزها و ماه ها و شاید سال ها با اون بود! پسرک برای اولین بار تو بیمارستان واکسن زد و چکاپ شد! بعدازظهر رفتیم خونه مامان و دایی ها و بقیه فامیل هم آمدند! دکتر بیمارستان آدرس خانم دکتری را داده بود که شب مامان با جناب همسر با هم بردنش! وقتی برگشتند مامان گفت این دکتره خیلی بداخلاقه ولی خیلی ماهره! گفته این بچه کمبود وزن داره و باید ساعتی یک بار بهش شیر بدید! من هنوز چیز به خصوصی به اسم شیر نداشتم! گرچه سر س ی ن ه هام خیلی دردناک و زخم شده بود و حتی خون می آمد ولی شیری در کار نبود! تو این لحظات سخت مادرشوهرم مدام می گفت شاید شیر نداره! برید یکی را پیدا کنید به بچه شیر بده! بچه گناه داره! حتی تو اون لحظه ها هم جلوی زخم زبون هاشو نمیگرفت از خدا خواستم کاری کنه دهنش بسته بشه! و خدا به من س ی ن ه ای پر شیر داد که مثل فواره ازش شیر بیرون می زد! ( حالا بی انصاف خودش به بچه هاش بیشتر 4 ماه شیر نداده بودها!!!! ) حالا همین که مامان این حرف را زد مادرشوهر آمده میگه وای بچه گرسنه است یالا پاشو بهش شیر بده! من ضعیف با درد وحشتناک زیر شکمم داشتم به آرومی بلند می شدم که ناگهان عضلات پشتم گرفت و دردی تو قفسه س ی ن ه ام پیچید که تا به حال تجربه اش نکرده بودم! نفسم بالا نمی آمد و حتی توانایی آه کشیدن نداشتم! تو همین حین مادرشوهرم با زور داشت منو می کشید که بچه را بگذاره زیر س ی ن ه ام و ابداً متوجه حال وحشتناک و اشکی نبود که بی اختیار از گوشه چشمم روانه بود! با تمام توان نفسم را از سینه بیرون دادم و همراهش آه جانسوزی بیرون آمد که باز مادرشوهرم ندید و یا نخواست ببینه! مامان به دادم رسید و متوجه شد! دست منو از دست مادرشوهر ... بیرون کشید و گفت مگه نمی بینیند درد داره! حالا این قدر هم واجب نیست بچه آرومه! شوهرم که تا اون لحظه داشت کمک مامانش می کرد که منو بنشونه تازه متوجه درد من شد! ازش خواستم منو بخوابونه و روی منو بندازه! دلم گفته بود! چه قدر شوهرم در مقابل مادرش بی اراده بود! یک لحظه احساس کردم من این وسط هیچ نقشی ندارم! برای هیچ کدوم مهم نیستم! من فقط یک بچه از خانواده *** ها به دنیا آوردم و خودم نه برای شوهرم و نه برای خانواده اش اهمیتی ندارم! ( البته این حس زنی ضعیف و بیمار بود! ) همون شب متوجه زمزمه هایی شدم! گویا تو بیمارستان آزمایش کرده بودند و بیلیروبین خون پسرک که مربوط به زردی می شد بالاتر از حد معمول بوده ولی به حد بحرانی نرسیده بود! بابا نگران بود ولی جناب همسر تحت فرمایشات گهربار خانواده اش ( که فقط به داروی گیاهی اعتقاد دارند! ) می گفت به بچه شیرخشت یا گلوکز بدهند! ( از من به مادرها نصیحت در صورت بروز این مشکل حتی مراحل اولیه سریع بچه را زیر دستگاه موردنظر بخوابونند و از این تجویزهای خاله زنکی استفاده نکنند! ) با وجود درد مرتب به جناب همسر می گفتم به حرف دکتر گوش کنه و این کارها را نکنند ولی کو گوش شنوا؟! فردا برای طرح غربالگری تیرویید پسرک را با مادرم بردند که خیلی به درازا کشید و وقتی برگشتند دیدم دست عزیزکم کبوده! پرستار بی انصاف از پسرک بد خون گرفته بود و خون به بیرون پاشیده بود و دستش هم کبود و خون مرده شده بود! ( ظالم! چه جوری دلشون میاد! ) دلم داشت آتیش می گرفت! شب جناب همسر با مامانش رفت که نتیجه آزمایشی که باز تو بیمارستان گرفته بودن را بگیره و به دکتر جدید پسرک نشون بده! ( چه عجب دلش آمد به مامانش بگه یک کاری بکنه که کاش نمی کرد! ) جواب بدتر شده بود! دفعه اول 11 و الان 13 شده بود! این بار بابا دیگه عصبانی شد و جلوی مادرشوهرم به شوهرم گفت که شما دارید با این کارهاتون بچه را به کشتن میدید و شوهرم هم مادرم را متهم کرد موقعی که شکم من سفت شده بوده به ما ماشین نداده و اون مجبور شده بره ماشین خودمونو بیاره و اون داشته بچه را به کشتن می داده! وضع بدی بود! توی اتاق خوابیده بودم و به خودم می پیچیدم! دلم می خواست اون قدر توان داشتم که برم و یک فریاد بکشم، فریادی که تمام غصه های این چند روز اخیرمو نشون بده و بعد خودم سرنوشت بچه ام را به دست بگیرم! مامان جناب همسر هنوز مصرانه می گفت نباید بچه را هی ببریم دکتر و ازش خون بگیریم و با همین گلوکز و شیرخشت بچه خوب میشه! بعد آمد و در کمال ... بالای سر پسرک ایستاد و گفت بچه اصلا زرد نیست بعله خیلی هم خوبه! ( پسرک از زور زردی مثل این بود که کرده بودنش تو کیسه زرد چوبه!!!!! بی انصاف برای این که قدرت خودش را نشون بده داشت با زندگی بچه من بازی می کرد! و من از دست جناب همسر خیلی عصبانی بودم که چرا تو اون شرایط به جای مشورت با من که مادر این بچه بودم حرف مادرشو گوش می کرد! ) فردا صبح تلفن زدند که جواب غربالگری تیرویید آماده است! به خواهش خودمون همراه آزمایش تیرویید بیلوروبین خونش را هم اندازه گرفته بودند! این بار مامان نگذاشت جناب شوهر با مادرش بره و خودش رفت! وقتی برگشتند مامان از زور عصبانیت کبود شده بود! بیلوروبین پسرک به 15 رسیده بود و اگه به 18 می رسید باید خونشو عوض می کردند! وقتی مامان اینو گفت من نزدیک بود بی هوش بشم! دستم می لرزید و اصلا نمی تونستم جلوی سیل اشک هایی که بی اختیار می آمد را بگیرم! خدایا چرا؟! چرا باز امتحان؟! خدایا چه قدر تنهام؟! جناب همسر با مامان برنگشته بود خونه! برای اولین بار بعد از آمدن پسرک تصمیم درست را گرفته بود و رفته بود دنبال دستگاه! اینم برای این بود که مامان نگذاشته بود با مامان جونش بره تا ذهنشو مسموم کنه! همون جا یک نفر آدرس یک آقایی را داده بود که دستگاه های مخصوص را اجاره می داد که تو خونه ازش استفاده کنیم و چه قدر نعمته این دستگه های اجاره ای چون بچه پیش خودتونه و مدام می تونید بهش شیر بدید و حواستون بهش باشه! با وضعی که تو بیمارستان دیدم دیگه به دکتر و پرستار اعتماد نداشتم! جناب همسر ظرف کمتر از یک ساعت اون آقا را با دستگاه آورد و اون آقا با آرامشی که داشت بهمون اطمینان داد که از این به بعد همه چیز تحت کنترله! اون تمام لباس های پسرک سه روزه را از تنش بیرون آورد و فقط دایپر به پا داشت و زیر دستگاه خوابوند! 72 ساعت پسرک زیر دستگاه بود ل خ ت ل خ ت و تصور بکنید که زمستون بود! من تمام شب بالای سرش بیدار بودم و اگه هم می خوابیدم به علت دوای بی هوشی زیادی که بهم زده بودند مدام کابوس می دیدم و خیس عرق از خواب می پریدم! ( تو ریکاوری چون اتاق آماده نداشتند باز بهم داروی بی هوشی زده بودند تا به هوش نیام و به خانواده هم گفته بودند خودش به هوش نیومده و می خواد تو ریکاوری بمونه!!!!!!!!!! جل الخالق من اگه بی هوشم چه جوری خواستم تو ریکاوری بمونم؟! ) در کل مدت ها تا 3-4 ساعت در روز بیشتر نمی خوابیدم! خدا را شکر با لطف خدا مشکل پسرک حل شد و آزمایشات نشون داد هیچ مشکلی نیست و همه چیز طبیعیه! جناب همسر برگشت تهران و من به مدت 2 هفته تا برگشت مجدد جناب همسر به تنهایی با پسرک سر و کله می زدم!!! دقیق روز پانزدهم دل درد معروف کودکان به نام قولنج چهره زشتشو به ما نشون داد و پسرک از ساعت 12 شب تا 2-3 نیمه شب گریه می کرد و از زور فشار و درد سرخ می شد! تنهایی و مشکلات ناشی از عمل ( این جاست که میگم طبیعی بهتره! ) منو کم طاقت کرده بود! بی خوابی بهم فشار آورده بود و دلم مثل بلور نازک و شکننده شده بود! بعد از حدود دو هفته جناب همسر برگشت! پسرک 18 روزه بود که متوجه تلفن های مشکوک جناب همسر شدم! گویا با اصرار می خواست از دکتری نوبت بگیره و بعد از چند بار تماس تونست نوبت را بگیره! مدام ازم می پرسید مامانت کجاند؟! ( مامان و بابا با هم رفته بودند بیرون و برادرم که اون سال کنکوری بود کلاس داشت! ) بعد از اخرین تماسش با جناب دکتر بهم گفت سریع پسرک را آماده کنم تا ببریمش پیش دکتر! گیج شده بودم! همین تازگی پسرک را پیش همون خانوم بداخلاقه برده بودیم! ( 1 سال و 3 ماه دکتر پسرک بود و تو این مدت همش به چشم مجرمین یا کلفت به مادرها نگاه می کرد و بد حرف می زد! ) سریع پسرک را آماده کردم و خوب پوشوندمش! سوار ماشین شدیم! از موقعی که متوجه شدم جناب همسر داره با تلفن نوبت دکتر می گیره دلم بدجوری شور می زد! جناب همسر سر چهار راه مسیری عکس مسیر دکتر پسرک پیش گرفت! با تعجب پرسیدم چرا از این طرف رفتی مگه نمی خواهی بری پیش خانوم ***؟! من من کنان گفت نه! قرار نبود من باهاش برم می خواست با مامان بره ولی حالا که به سختی تونسته بود نوبت دکتر را بگیره مجبور شده بود بهم بگه! ما پیش خانوم دکتر *** نمی رفتیم مقصد ما مطب دکتر*** یک فوق تخصص کودکان بود!!!! دیگه گوش هام چیزی را نمی شنید! خدایا نه! دیگه نه؟! دیگه تحملش را نداشتم! یعنی دیگه چی در انتظارم بود؟!...

 

پیوست1: پایان به شیوه سریال های هنری بودها!!!!!!

پیوست2: جاهای خالی را با هرچی دوست داشتید می تونید پر کنید! ( عروس بدجنس! )

پیوست3: الان مدت هاست اون حس بد و رنجشم نسبت به مادرشوهرم را از یاد بردم! نه به خاطر این که بهتر شده به خاطر خودم که بتونم از زندگیم لذت ببرم و بهتر و راحت تر زندگی کنم! اما هیچ وقت به خاطر کاری که داشت با پسرک می کرد نمی بخشمش! تا خودش جاییش درد می گیره سریع می پره می ره دکتر! به ما که رسید ... از اون روز به بعد هر بار برای دردهای پسرک داروهای گیاهی تجویز کردند فقط پوزخند زدم! نه این که اصلا داروی گیاهی را قبول نداشته باشم ولی تجویز اون ها را قبول ندارم!

پیوست 4: از آقایونی که این وبلاگ را می خونند یا اگه نمی خونند از خانوم هایی که قصد مادر شدن دارند می خوام به شوهرهاشون بگند! از آقایون عاجزانه تقاضا می کنم تو اون لحظات سخت همراه مهربان و محکمی برای همسرهاشون باشند! زن تو اون لحظات مجموعه ای از احساسات متضاده! دیگه شما بیشتر بهش دامن نزنید! اگه خواستید درباره فرزندتون تصمیمی بگیرید تنها با مادر بچه مشورت کنید و نگذارید حرف هیچ کس حتی مادر گرامیتون هرچند حق باشه دل نازک این تازه مادرها را بشکنه! این تجربه منه و عاجزانه می خوام به خاطر سلامتی مادر و فرزند گلتون این نکات کوچیک اما مهم را رعایت کنید!

پیوست 5: جناب همسر هنوز بعد از گذشت این همه سال باز میگه مامان تو داشت با اون کارش پسرک را به کشتن می داد! بی انصاف کار مامان خودش یادش رفته!!!!!

پیوست 6: جناب همسر مرد خوبیه! گرچه عاشق نیست و احساسات رمانتیکی نداره اما نسبت به من و پسرک احساس تعهد و مسئولیت و محبت داره! اگه این همه از مادرش نمی ترسید و حساب نمی برد خیلی از مشکلاتمون حل می شد!

پیوست 7: راستی بابت غلط های فاحش املاییم تو پست قبلی معذرت می خوام!

پیوست 8: شرمنده نمی تونم زیاد بهتون سر بزنم! شما که بهم لطف دارید و سر می زنید مگه نه؟؟؟؟؟ دعا کنید یک لب تاپ خوب و ارزون و مامانی بیوفته تو دومنمون از خجالت همتون درمیام!


نوشته شده توسط: خانومی

<   <<   11   12   13   14   15      >

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

آخرین پست!
پراکنده گویی دم عید!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 
 Atom 



:: کل بازدیدها ::
81454


:: بازدیدهای امروز ::
7


:: بازدیدهای دیروز ::
19



:: درباره من ::

باغچه کوچک ما

:: لینک به وبلاگ ::

باغچه کوچک ما


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

روزمره[15] . خاطرات قدیمی[6] .


:: آرشیو ::

مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387


:: دوستان من (لینک) ::

ساناز جون
صحرا
مریم عزیز
آریانا
سوگلی عزیز
آنیتا
آرام و حلمای عزیز
لی لی جون
خانوم خونه
ستاره عاشق
سفیدبرفی
خاطرات تینا
پینه دوز
ناردونه
ملودی جون
مجهولانه
آرمینا
مینا جون
مهرتابان
نارسیسا
مسی و دخترش
چمدان حرف هایم
آتی عزیز
ملیحه جون
مهربانو
نگین جون
ترپچه نقلی
عسل بانو
بلفی
مری جون
فرام عزیز
عسلی جون
دنیای ماریلا
بی بی ستاره عزیز
روزهای روناک عزیز
فاطمه عزیز
دلنوشته های یک زن آریایی
زنی به رنگ آب
نوک طلا و مخملش
سایه عزیز
بهناز عزیز


::آمار وبلاگ::