سلام
قبل از اینکه خاطره زایمانم را تعریف کنم بر میگردم به حوادث ماههای آخر تا با شرایط اون زمان کمی آشنا بشید!
پدر من بهار یک عمل هموروئید داشتند! دکتر بیشرف سریع تشخیص هموروئید داد و بدون عکس و آزمایش دیگه سریع عمل کرد و حتی برای آزمایشگاه پاتولوژی هم نمونهای نفرستاد در صورتی که برای یک خال هم آزمایش میکنند! ( نمیدونم بعضی دکترها چه جوری شب ها با خیال آسوده سر روی بالشت میگذارند! چه جوری این اهمال کاریشون را که به جان و زندگی و آینده دیگران بستگی داره را توجیح میکنند! چه جوری وجدادن درد ندارند!!!! ازش نمیگذرم خدا ازش نگذره! ) ماه ششم، هفتم بودم که دردها و خونریزیهای پدر بیشتر شد! دیگه امانشو بریده بود ولی تحمل میکرد و هیچی نمیگفت فقط من میفهمیدم که شبها بیدار بودم و به صدای آب گرمی که می رفت و بعد سکوت گوش میدادم! پدر من از دکتر به شدت میترسید مخصوصا بعد عمهام از سرطان واهمه داشت! ( چیزی که به سراغش هم آمد! ) برای همین به توصیههای مادرم مبنی به عوض کردن دکتر گوش نمیداد و باز با همون دکتر بیوجدان مشکلشو مطرح میکرد و اون از خدا بی خبر مرتب بهش میگفت چیزی نیست و تو عصبی هستی! ( یکی به این .... بگه به خاطر مشکل عصبی کسی خونریزی نمیکنه! ) پدرم در جواب خواهشهای مادرم میگفت باشه اما بگذار بعد زایمان خانومی! ( و همین حرف باعث احساس گناه وحشتناکی شد که بعد از مرگ پدرم گریبان منو گرفت! اگه من باردار نبودم شاید پدرم زودتر اقدام می کرد! )من از موقعی که دانشگاه شروع شد تا 8 ماهگی دوهفته یک بار 4شنبه و 5شنبه و جمعه میرفتم تهران خونه خودمون! با ماشین، با اتوبوس با هواپیما هر جور که می شد! همون طور که گفتم چون خیلی سریع و بدون دلواپسی و نگرانی باردار شدم نازی نداشتم که دیگری بخره! تا آخرین روزی که رفتم همه کارهای خونه گردن خودم بود! یادمه آخرین بار ماه هشتم بودم که رفتم خونه، با شکم برآمده و سنگین خم شده بودم رو زانو و سرویس های بهداشتی میشستم! ( اصلاً و ابداً قصدم متهم کردن شوهرم نیست اون زمان گذشته و جناب همسر الان بهتر شده! گرچه شستشو خونه همش با منه!!!!!!! ) ماه هشتم که تموم شد دکتر سفر را برام قدغن کرد! راستش چون مادرم و خالهام هردو سزارین شده بودند و دردهای بعد از سزارین را دیده بودم سخت تصمیم داشتم طبیعی زایمان کنم! با ورود به ماه نهم به دکترم گفتم و معاینه لگنی کرد و گفت ساختار لگنت برای طبیعی خیلی مناسبه و میتونی! از ماه هفتم مشکل جفتم هم حل شده بود و با ورود به ماه نهم بهم توصیه کرد روزها پیادهروی کنم تا زایمان راحتی داشته باشم! اضطراب وحشتناکی داشتم! بیشتر همه تنهایی عذابآور بود! بزرگترین کابوسم این بود که نیمه شب دردم بگیره و جناب همسر هم پیشم نباشه و من مجبور شم مادر و پدرم را از خواب بیدار کنم تا منو برسونند بیمارستان!بیخوابی ضعیفم کرده بود و تهوع مجددم به این ضعف افزوده بود! عصرها تنها و به ندرت با مادرم برای پیادهروی میرفتم! زمستون بود و تو پارک غیر از خودم هیچ کس نبود! سکوت و سوز سرما و صدای قارقار کلاغ ها تنهایی منو عمیقتر جلوه میداد و چه سخته تنهایی! مدام از خدا میخواستم وقتی شوهرم پیشم نیست دردم نگیره!موعدی که برای تولد پسرک تعیین شده بود یکی از دوشنبههای آخرین ماه سال بود!با گذر زمان و نزدیکی به زمان مقرر دلواپسی من بیشتر هم میشد! خانومها میدونند اکثر مادرها به زمان مقرر نمی رسند و درد زایمان به سراغشون میاد ولی من به اون دوشنبه رسیدم و از درد خبری نبود! دکترم گفته بود اگه تا اون موقع دردت نگرفت بدون نوبت بیا تا ببینمت! بعد از معاینه گفت فردا برو یک سونوگرافی بیوفیزیکال بگیر تا وضعیت جفت را ببینم و در مورد طبیعی یا سزارین بودن زایمان تصمیم بگیرم اولین سونویی بود که خیلی به دلم چسبید! (آخه همش را خود دکترم می گرفت و نه میگذاشت از جنسیت بچه بپرسیم و نه میگذاشت تو مانیتور ببینیمش! ) دکتر با حوصله تمام اجزای پسرکمو با دقت دید و تک تک را نشونم داد و با حوصله برام توضیح داد! پسرک و جفت خوب بودند و هنوز جفت اون قدر پیر نشده بود که نشه صبر کرد! نتیجه را نشون دکترم دادم و ازش خواستم اگه تا صبح پنجشنبه دردم نگرفت پنج شنبه سزارینم بکنه چون دیگه بیشتر از این نمیخوام ریسک کنم! دکتر میگفت نه تا شنبه میتونی صبر کنی از من اصرار از اون انکار و بالاخره قرار برای صبح شنبه شد! بعد بهم یک شیشه روغن کرچک داد و گفت نصفشو چهارشنبه شب بخور و نصفشو فردا شب و این دو روز تا 3 ساعت پیادهروی کن! جهارشنبه شب جناب همسر آمد بعد از شام نصف شیشه را خوردم! ( خدا بگم چی کارش کنه! ) روغن را خوردن همان و 5 دقیقه به 5 دقیقه دستشویی رفتن همان!!!!!! دل پیچه و درد وحشتناکی داشتم! انگار ستون فقرات و لگنم داشت از هم باز میشد! دیگه آخرهاش به گریه افتادم و جناب همسر پابهپای من تا 5 صبح بیدار بود و ازم روند دردها را جویا میشد ولی با وجود درد زیاد هیچ نظمی نداشت که به حساب درد زایمان بگذارم! ( مادر من سزارین شد چون درد زایمان را تجربه نکرد و من که بچه اولش باشم خطر خفگی داشتم! برای همین هیچ تجربه ای درباره درد نداشت که در اختیار من بگذاره! ) 5 صبح دردها به یک باره تموم شد و من خسته از تحمل این درد جان فرسا بیهوش شدم! ساعت 8 از خواب بیدار شدم و رفتیم صبحانه بخوریم احساس بدی داشتم! بااین که از زمان بیدار شدنم پسرک 10 حرکت کرده بود ولی مضطرب و دلواپس بودم! (پسرک خیلی شیطون بود همش تو شکم من جفتک چارکش بازی میکرد! کف پاهاش از روی پوست من پیدا بود! از بس محکم فشار میداد نیم وجبی! ) به جناب همسر گفتم بعد از صبحانه برو ماشینمونو از خونه پدرت بیار ( خونه پدرم پارکینگ کوچکی داره که با دو ماشین خودشون پر میشد! ) تا بریم بیمارستان و صدای قلب بچه را بشنویم! (دکترم گفت اگه تو این دو روز تعطیلی نگران شدی برو بیمارستان و بگو مریض فلانی هستم و صدای قلب بچه را بشنو! ) گفت باشه کم کم احساس کردم شکمم خیلی سفت و سنگین شده! دلواپسیم بیشتر شد! به مامانم گفتم و چون تجربه نداشت گفت باشه برید بیمارستان صدا را گوش کنید تا خیالتون راحت شه! اما با ماشین خودتون برید که اگه خدای ناکرده اتفاقی افتاد بستری شدی من با ماشین خودم وسایلو بیارم! جناب همسر رفت تا ماشین را بیاره و مامان هم رفت طبقه بالا پیش مادربزرگم همین که به مادربزرگم گفت شکم من سفت شده مادربزرگم با فریاد گفت چرا نشستی که الان وقتشه خدا به دادتون برسه!!!!! ( خیلی خوش خیال بودیم ها 3 روز از تاریخ مقرر گذشته بود و هنوز باورمون نمیشد که بعله! ) جناب همسر رسید و من و مامان با سرعت نور لباس عوض کردیم و به سمت بیمارستان راه افتادیم! حتی وقت نکردیم وسایل نوزاد را برداریم! جناب همسر خیلی آرتیستی رانندگی کرد و رفتیم بیمارستان سریع پریدم پایین و تقریبا تا بخش زایمان دویدم! اینقدر سریع دویدم که خاطره ورودی بیمارستان و گذر از در بخش زنان مثل پرده سینما از جلوی چشمم میگذره! گفتم من مریض دکتر فلانی هستم و آمدم صدای قلب بچهام را گوش کنم! گفتند چه شانسی آوردی اتفاقاً خود خانوم دکتر الان این جا هستند برای عیادت بیمارهاشون آمدند! سریع صداش زدند و آمد بالای سرم خندان که خانوم فلانی چه طوری؟ این جا چه میکنی؟؟؟؟ ( آخه شب قبلش پیشش بودیم و صدای قلب بچه را گوش داده بود و همه چیز خوب بود! ) با نگرانی گفتم برای صدای قلب بچه آمدم با خنده دستگاه را گذاشت و یک دفعه رنگش مثل گچ شد!!!!! صدای قلب بچه خیلی خیلی ضعیف شده بود! فریاد زد اتاق عمل را آماده کنید! وحشت کردم با التماس میگفتم خانوم دکتر دستم به دامنتون بچهام!!!! سریع رفت آماده بشه و من هم با ترس فراوان لباسهامو عوض کردم! از شدت ترس و نگرانی میلرزیدم! با پای خودم دویدم به سمت اتاق عمل و روی تخت خوابیدم! دکتر بیهوشی گفت صبحانه خوردی و من بدبختانه صبحانه خورده بودم! ( خطر خفگی در اثر بیهوشی بود! ) دکترم آمد و من باز با التماس بچهام را خواستم خانوم دکتر گفت فقط از خدا کمک بخواه و من بلند گفتم خدا بچهام! چشمم به ساعت افتاد 10:15 صبح بود و بعد دیگه هیچ ... تو خلا بودم! تو تاریکی و بین بودن و نبودن دست و پا میزدم! حس کردم جسممو از روی برانکارد بلند کردند و روی تخت گذاشتند! بیحس بیحس بودم فقط یک نقطه از بدنم حس داشت و اونم زیر شکمم بود که با درد وحشتناکی میسوخت! به هیچی فکر نمیکردم هیچی به یادم نمیآمد انگار روحم از جسمم جدا بود و در ناکجا آباد دنبال زمان و مکان وقوع رخدادی میگشت سکوت بود وسکوت! یک دفعه از دوردست ها صدایی به گوشم رسید که لحظه به لحظه بلندتر میشد! صدای یک نجوا، یک صحبت درگوشی در نهایت بیملاحظگی! «آره بیچاره بچه اش مرده به دنیا آمد!» خدایا نههههههههههه! این امکان نداشت! اینها چه میگفتند! این ها داشتند درباره پاره تن من! جگرگوشه من! تنها همدم و مونس من حرف میزدند؟؟؟؟ در درونم آتشی برپا شد! طوفان شد! فریاد میزِدم با تمام قدرتم دست و پا میزدم گریه میکردم و بین نیستی و هستی در تلاطم بود و حاصل تمام این تقلاها فقط یک تکان آروم انگشت بود و صدایی که از بی نهایت به گوش رسید! «بچه ام!» یک صدا از تاریکی گفت نگران نباش سالمه! و بعد هجوم بیامان غذاهایی بود از معدهام به بیرون میریخت دستی سریع سرم را بگرداند تا خفه نشوم! احساس کردم تمام لباسم و موهام به آلودگیهای خودم آغشته است! رد سوزان اشک بود که از چشم هایم جاری بود و من حتی قدرت گشودن چشمها را نداشتم! خدایا مگر من از تو کمک نخواستم! این چه امتحانی بود؟! چرا ناخواسته دادی و حالا که دل بستم گرفتی؟! احساس کردم تختم به حرکت درآمد و صدای در و بعد همهمه ای آشنا چشمهامو به سختی باز کردم اولین نگاهم به چشم های نگران پدرم و لبخند مهرآمیز دخترخاله ام افتاد! با نگاهی ملتمسانه و صدای لرزان و ضعیف، ناباورانه از چیزی که لحظهای قبل شنیده بودم گفتم بچهام! پدرم گفت نگران نباش خوبه! به سختی گفتم تورا خدا راستشو بگید! صدای شوهرمو شنیدم که گفت من خودم دیدمش نگران نباش! خدا را شکر و دیگه وادادم! بعد از تلاشی طاقتفرسا که تمام توانم را به تحلیل برد به آسودگی در خلایی دوستداشتنی رها شدم! فقط حس کردم با بیملاحظگی منو روی تخت پرت کردند و بعد دستهای مهربان مادر که با محبت ملافهها و لباسهای کثیف را از من دور کرد و رواندازی تمیز روم انداخت! بعدها فهمیدم وقتی وارد اتاق عمل شدم مادرم سریع به پدرم زنگ زدند که منو بردند اتاق عمل و پدرم باسرعت به سمت خونه رفته تا لباس های پسرک را برداره و بیاد بیمارستان! جناب همسر سریع پول بیمارستان را داده و خالههام و دختر خالهام با تلفن مادربزرگم خودشونو رسوندند بیمارستان! بعد از خواب کوتاهی با صدای پچپچ مادر و خالهام بیدار شدم و شنیدم که دارند درباره انتقال پسرک به اتاقم حرف میزند، صدای چرخ و بعد تخت کوچک پسرک کنارم بود! به سختی روی دستم کمی بلند شدم تا ببینمش! مادرم به آرامی پسرک را بلند کرد و کنار من قرار داد! اشک تصویر پسرک را لرزان کرد! خدای من این پسرکه؟! این موجود نحیف و کوچولو با اون موهای مشکی و پوست سفید چروکیدهاش؟! (پسرک چون زایمان دیررس داشت پوست بدنش چروکیده بود و موها و ناخنش بلند شده بود! ) این پاهای کوچولو همونهایی هستند که امان از من بریده بودند؟! این پاره تن منه؟! جگرگوشه من؟! همون که تا ساعتی قبل تو دل من بود و من برای زنده ماندنش میدویدم و التماس میکردم؟! همون که لحظهای قبل ناباورانه برای تکذیب خبر از دست دادنش به آب و آتیش زدم؟! این خودشه؟! با دستی لرزان دستشو گرفتم و انگشتهای لاغرش با اون ناخنهای کبود شده ناخودآگاه دور انگشتم حلقه زد! با اشک و لبخند گفتم سلام پسرک من! و این اولین بار بود که در این دنیا اسمشو صدا زدم!
خوب دیگه بسه! هم دست من درد گرفت از نوشتن هم چشم شما از خوندن! روزهای بعدش اتفاقاتی افتاد اونم در نوع خودش شنیدنی که میگذارم برای پست بعد اگه خسته نشدید! اگه خسته شدید بیتعارف بگیدها!!!!!
پیوست : دیشب خونه پدرشوهر جان بودیم! خاله شوهرم که یک شهر دیگه زندگی می کنند تو راه سفرشون یک توقف کوتاه داشتند خونه خواهرش ( مادرشوهرم) و بعد میخواستند برند شمال! من این خاله شوهرم را دوست دارم چون زن خیلی بیآزار و بینهایت مودبی است! (برخلاف خواهر و مادرش! ) قبل آمدنش نمیدونید پدرشوهرم چه بازیهایی درآورد و چه حرفهایی زد بی خود نیست کسی نمیاد خونهشون! و بماند که بیچارهها برای همین یک شب کوتاه کلی کادو آوردند و پدرشوهرم جلوشون به پسرش گفت من این کادوها را نمیخوام!!!!! ( دلم برا مادرشوهرم لحظهای سوخت آبروشو برد تو این چند ساعت! ) و باز بماند مادرشوهرم که رسم نداره شب ها شام بپزه دو نوع غذا و پلو و کلی مخلفات پخته بود! ولی موقع برگشتن که ساعت 11 شب بود به مادرشوهرم گفتم اگه میشه به حاج آقا بگید منو برسونند من ماشین نیاوردم! بعد جلو اون ها مادرشوهرم گفت خانومی را برسون ماشن نداره! پدرشوهرم بلند بلند گفت من حالشو ندارم! من که نمیرم! گوشهام داغ شد! مگه من ناموس پسرش نیستم؟! پس چی شد این همه قرآن و نماز و ... ؟! شوهر دخترخاله شوهرم که من این بیچاره را یک بار بیشتر غیر امشب اونم 3 سال پیش ندیده بودم گفت من میرسونمتون! من هم تعارف که نه هستند که بازم در عین ... پدرشوهرم پشتشو کرد به ما و رفت تو اتاق و برادرشوهره هم صداش درنیومد! باناچاری قبول کردم و اون بیچاره رسوندم گرچه 5 دقیقه با ماشین بیشتر نشد! امروز طی تماسی که با شوهرم داشتم گفتم دیگه از من نخواه برم خونهشون! بیچاره هیچی نگفت! خداراشکر شوهر من خیلی خیلی بهتر از این هاست و از زمان عروسیمون خیلی خیلی بهتر شده و گرنه وای...
پیوست 2: گویا بلاگفا یک مسابقه دیگه برای وبلاگ برتر برگزار کرده! دقیق نمی دونم شرایطش چیه! ولی انگار فقط بلاگفایی ها حق رای دارند! تو وبلاگ مهربانوی عزیز در کمال تعجب دیدم اسم منم اون گوشه موشه ها هست!!!!!!!!!!!! راستش تو رای گیری قبلی من وبلاگمو بستم! گرچه پیش دوستان بزرگم شانسی نداشتم! اما الان از تمام دوستانی که بهم رای دادند ممنونم و از تمام کسانی که بهم رای می دهند بازم خیلی ممنونم! شرمنده کردید به خدا! کلی تعجب کردم و ذوقیدم!