باغچه کوچک ما
این پست را هم آفلاین بخونید!
سلام
اگه فکر کردید فرجی شده و کامی ما حالش بهتر شده اشتباه کردید! ما مراسم هفتش هم گرفتیم رفت!!!!!! احتمال این که ستاره هالی نظرش عوض بشه و به جای 90 سال مثلا سی سال یک بار لطف کنه و یک گوشه چشمی به ما آدمیان بندازه بیشتره تا این که این کامی ما یک هویی حالش بهتر بشه و مثل یک کامی جوون و چموش بتازونه!!!! هی هی از دست رفت که رفت! راستش پرس و جو کردیم گفتند بی فایده است خرج دوا درمونش بکنیم سنگین تره بریم تو فکر لب تاپ! راستش مدت ها بود تو فکرش بودیم! جناب همسر هم خیلی بهش نیاز داشت! اما چون مدتیه یک کم دستمون تنگه مدام بهش می گفتم خرج های ضروری تر هست که باید به فکرش باشیم و میشه فعلا با این قارقارک ساخت و سوخت! اما این فوت ناگهانی کامی تیشه ای زد به ریشه افکارمون و برنامه هامون! راستش الان دیگه جدی تو فکر لب تاپم! ( وبلاگ از نون شب برام واجب تر شده! ) ولی چون جناب همسر قرار نیست خبردار بشه که باز وبلاگ زدم ترجیح دادم مدتی به بی خیالی بزنم یعنی بنده ابدا عجله ای ندارم! حالا تو فکرم از کجا و چه مدلی بگیریم که هم خوب باشه و هم خیلی گرون درنیاد! دوستانی که لب تاپ دارند هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم!!!!!!! میشه یک اطلاعاتی درباره مدل های لب تاپ و قیمتش بهم بدید؟؟؟؟
بگذریم و برسیم سراغ ادامه داستان! راستش تصمیم داشتم بعد از دفاع درباره اتفاقاتی که تو دانشگاه برام افتاد و ظلم هایی که در حقم شد بنویسم اما بعد دیدم بگذار روند داستان تاریخیشو حفظ کنه تا بیشتر در جریان شرایط اون زمان قرار بگیرید!
به اونجا رسیدیم که بالاخره شازده پسر ( اسمش به همین معناست! ) ما را مفتخر کردند و قدم به این دنیای خاکی و مهم تر پا به سرنوشت من گذاشتند! حدود ساعت 1 بعدازظهر بود که پسرک را آوردند که ببینم! به خاطر ضعف شدید خاطره درست حسابی از آدم هایی که آمدند و رفتند ندارم فقط خیلی خیلی از بیمارستان و کادرش بی مهری و کم لطفی دیدیم! یعنی خصوصی بود ولی یک اتاق قدیمی و تخت خیلی قدیمی و با وسایل قدیمی تر از اتاق! پرستارها خیلی با بی ادبی صحبت می کردند و وقتی مامان لگن یا ملافه تمیز برام خواست بهش گفتند خودت برو از اتاق وسایل بردار!!!!!! پسرک تا شب ساکت بود و خوابید گرچه من با وجود درد زیاد سعی می کردم بهش شیر بدم چون می دونستم اولین تماس باید در ساعت اولیه باشه و مادرهایی که سزارین میشند امکان اولین تماس خیلی خیلی براشون کمه! همون طور که می دونید پسرک 10:15 به دنیا آمد و تا ساعت یک پیش من نیاوردنش! مثل اکثر مادرها درباره اهمیت آغوز شنیده بودم و مثل اکثر مادرها در روز اول چیزی نداشتم که پسرک را سیر کنه! همون طور که خاطرتون هست پسرک چون زایمان دیررس داشت با وجود قد بلندش به علت پیر شدن جفت پوستی چروک داشت و لاغر بود! من هم هنوز شیری نداشتم که بهش بدهم! مادرشوهر گرامی بعد از این که پسرک را آوردند تشریف آوردند! موقعی که من تو اتاق عمل بودم مامان به جناب همسر گفت نمی خواهید به مامانتون خبر بدید و اون گفته بود نه نگران میشه! کاری که نمی تونه بکنه! تازه الان موقع حمامشونه!!!!!!!!!!!!!!!!!! ( بمیرم براشون! چه قدر هم نگران میشدند! ) حدودهای غروب بود که یک پرستار آمد و گفت باید بلند شی و راه بری وگرنه زخمت خوب نمیشه و چسبندگی پیدا می کنی! خون زیادی ازم رفته بود و به علت بی اشتهایی و کم غذایی ماه های اخیر و اتفاقاتی که شب قبل افتاده بود خیلی ضعیف شده بودم! تا نشستم سرم گیج رفت و افتادم روی تخت! با التماس بهش گفتم یک کم صبر کنید تا سر گیجه من خوب بشه! ( انگار مامور شکنجه ام بود از بس بداخلاق بود! ) با اخم گفت من وقت ندارم چند تا مریض دیگه هم هستند هر وقت آماده شدی خبرم کن! با هزار مصیبت بلند شدم و نشستم! مامان رفت خبرش کرد و اون هم گفت الان وقت ندارم بگذارید برای فردا صبح!!!!!!!!!!!!!!!!!! ( اگه این قدر مهم بود چرا این همه تاخیر؟! ) من هم ضعیف از خدا خواسته افتادم رو تخت! شب که شد همه رفتند و فقط مامان موند! ( همین چند روز پیش جناب همسر راست راست تو چشمم نگاه می کنه میگه مامان من شب پیشت موند! گفتم مریض بودم اما خنگ نبودم که نبینم مامان من بود یا مامان تو؟! مامان ایشون که سریع رفتند به فریضه شام و خواب برسند! ) این جا بود که پسر اون روی شیطون و ناسازگار خودش را نشون داد! مدام گریه می کرد و ضجه می زد و مامان هر کاری کرد هیچ جوری آروم نمی شد! چند بار به من داد تا شیرش بدم اما من شیری نداشتم! از هیچ اتاقی صدایی در نمی آمد و هیچ پرستاری هم نمی آمد بگه چه مشکلی پیش آمده و راهنماییمون کنه! یک بار هم که مامان رفت با سردی جوابشو دادند که ما چه می دونیم! راستش الان که فکرشو می کنم پسرک دیگه گرسنه شده بود و هیچ وسایل تمیزی هم نداشتیم که بهش کمی آب قند بدیم لااقل! ( از من به شما نصیحت امکان این که روز اول شیر برای نوگل هاتون نداشته باشید 90 درصده برای همین به هیچ وجه از حرف های دیگران نترسید و تو وسایلتون یک ظرف و قاشق چایخوری تمیز و استریل داشته باشید همچنین آبجوش خنک و قند تمیز تا اگه مشکل ما براتون پیش آمد به بچه بینوا بدید که این همه ضجه نزنه! ) مامان دیگه داشت کلافه می شد حتی یک ساعت هم نخوابیده بود پسرک گاهی از زور خستگی گریه کردن چرتی می زد و باز شروع می کرد! من هم مرتب بی هوش می شدم و به هوش می آمدم آخر دیدم مامان داره از پا درمیاد گفتم پسرک را بدید به من تا آرومش کنم! مامان گفت آخه تو با این حالت چی کار می خواهی بکنی؟! گفتم پسر منه خودم می دونم! به پهلو خوابیدم و با تمام توان سعی کردم به خودم بچسبونمش و آروم آروم باهاش صحبت کردم! کلی قربون صدقه اش رفتم و همون حرف هایی که وقتی تو شکمم بود براش می زدم را باز تکرار کردم! در کمال تعجب من و بیشتر مامان آروم گرفت و مامان تونست برای ساعتی استراحت کنه! ( قابل توجه کسایی که فکر می کنند صحبت با بچه تو زمان بارداری یک کار بیهوده وبی اثره! ) از قدرت عشق و کلمات اشک تو چشمام جمع شده بود و تمام اون مدت که آروم خوابیده بود بهش نگاه می کردم که چه معصومانه نفس می کشه! فردا صبح مامان رفت که برام ناهار سوپ بپزه چون از غذاهای بیمارستان خاطره خوشی نداشتیم ( سر عمل همورویید بابا! ) و از حق نگذرم مادرشوهرم اون ساعات در کنارمون بود که البته پسرک تو اون ساعات ساکت خوابیده بود و هیچ کس باورش نمی شد ما چه شب طوفانی را پشت سر گذاشتیم!!! ( پسرک هم مثل جناب همسر جلوی مادرشوهرم جوجه می شد! ) جناب همسر کمکم کرد نشستم و به پرستار اطلاع داد نشسته بیا کمکش کن بلند شه که باز با بی ادبی گفته بود من کار دارم! آخر سر با کمک جناب همسر بلند شدم و تو راهرو چند قدمی راه رفتم! تو سرمای زمستون هیچ بالاپوشی در اختیارم نگذاشتند و من از مانتوی خودم استفاده کردم که البته بعد ضررشو هم دیدم! با جناب همسر آرام آرام تو راهرو قدم می زدیم که سر و صدای یک اتاق توجهم را جلب کرد! به جناب همسر گفتم بایسته و با کنجکاوی از لای در که کمی باز بود نظری به اتاق انداختم! مادری که رو تخت بود و خانواده ای که در سکوت کنار تخت ایستاده بودند و نوزادی که نبود! اشک و ناله مادر بهم فهموند نوزاد مرده از آن دل داغدار این مادره! سر جام میخکوب شدم و پا به پاش گریستم! برای لحظاتی از خبر شنیدن از دست دادن نوزاد اون در عدم جنگیده بودم و به سوگ نشسته بودم! حسی که من تو اون چند لحظه تجربه کردم بدترین حس زندگیم بود تا به اون روز و اون حس وحشتناک روزها و ماه ها و شاید سال ها با اون بود! پسرک برای اولین بار تو بیمارستان واکسن زد و چکاپ شد! بعدازظهر رفتیم خونه مامان و دایی ها و بقیه فامیل هم آمدند! دکتر بیمارستان آدرس خانم دکتری را داده بود که شب مامان با جناب همسر با هم بردنش! وقتی برگشتند مامان گفت این دکتره خیلی بداخلاقه ولی خیلی ماهره! گفته این بچه کمبود وزن داره و باید ساعتی یک بار بهش شیر بدید! من هنوز چیز به خصوصی به اسم شیر نداشتم! گرچه سر س ی ن ه هام خیلی دردناک و زخم شده بود و حتی خون می آمد ولی شیری در کار نبود! تو این لحظات سخت مادرشوهرم مدام می گفت شاید شیر نداره! برید یکی را پیدا کنید به بچه شیر بده! بچه گناه داره! حتی تو اون لحظه ها هم جلوی زخم زبون هاشو نمیگرفت از خدا خواستم کاری کنه دهنش بسته بشه! و خدا به من س ی ن ه ای پر شیر داد که مثل فواره ازش شیر بیرون می زد! ( حالا بی انصاف خودش به بچه هاش بیشتر 4 ماه شیر نداده بودها!!!! ) حالا همین که مامان این حرف را زد مادرشوهر آمده میگه وای بچه گرسنه است یالا پاشو بهش شیر بده! من ضعیف با درد وحشتناک زیر شکمم داشتم به آرومی بلند می شدم که ناگهان عضلات پشتم گرفت و دردی تو قفسه س ی ن ه ام پیچید که تا به حال تجربه اش نکرده بودم! نفسم بالا نمی آمد و حتی توانایی آه کشیدن نداشتم! تو همین حین مادرشوهرم با زور داشت منو می کشید که بچه را بگذاره زیر س ی ن ه ام و ابداً متوجه حال وحشتناک و اشکی نبود که بی اختیار از گوشه چشمم روانه بود! با تمام توان نفسم را از سینه بیرون دادم و همراهش آه جانسوزی بیرون آمد که باز مادرشوهرم ندید و یا نخواست ببینه! مامان به دادم رسید و متوجه شد! دست منو از دست مادرشوهر ... بیرون کشید و گفت مگه نمی بینیند درد داره! حالا این قدر هم واجب نیست بچه آرومه! شوهرم که تا اون لحظه داشت کمک مامانش می کرد که منو بنشونه تازه متوجه درد من شد! ازش خواستم منو بخوابونه و روی منو بندازه! دلم گفته بود! چه قدر شوهرم در مقابل مادرش بی اراده بود! یک لحظه احساس کردم من این وسط هیچ نقشی ندارم! برای هیچ کدوم مهم نیستم! من فقط یک بچه از خانواده *** ها به دنیا آوردم و خودم نه برای شوهرم و نه برای خانواده اش اهمیتی ندارم! ( البته این حس زنی ضعیف و بیمار بود! ) همون شب متوجه زمزمه هایی شدم! گویا تو بیمارستان آزمایش کرده بودند و بیلیروبین خون پسرک که مربوط به زردی می شد بالاتر از حد معمول بوده ولی به حد بحرانی نرسیده بود! بابا نگران بود ولی جناب همسر تحت فرمایشات گهربار خانواده اش ( که فقط به داروی گیاهی اعتقاد دارند! ) می گفت به بچه شیرخشت یا گلوکز بدهند! ( از من به مادرها نصیحت در صورت بروز این مشکل حتی مراحل اولیه سریع بچه را زیر دستگاه موردنظر بخوابونند و از این تجویزهای خاله زنکی استفاده نکنند! ) با وجود درد مرتب به جناب همسر می گفتم به حرف دکتر گوش کنه و این کارها را نکنند ولی کو گوش شنوا؟! فردا برای طرح غربالگری تیرویید پسرک را با مادرم بردند که خیلی به درازا کشید و وقتی برگشتند دیدم دست عزیزکم کبوده! پرستار بی انصاف از پسرک بد خون گرفته بود و خون به بیرون پاشیده بود و دستش هم کبود و خون مرده شده بود! ( ظالم! چه جوری دلشون میاد! ) دلم داشت آتیش می گرفت! شب جناب همسر با مامانش رفت که نتیجه آزمایشی که باز تو بیمارستان گرفته بودن را بگیره و به دکتر جدید پسرک نشون بده! ( چه عجب دلش آمد به مامانش بگه یک کاری بکنه که کاش نمی کرد! ) جواب بدتر شده بود! دفعه اول 11 و الان 13 شده بود! این بار بابا دیگه عصبانی شد و جلوی مادرشوهرم به شوهرم گفت که شما دارید با این کارهاتون بچه را به کشتن میدید و شوهرم هم مادرم را متهم کرد موقعی که شکم من سفت شده بوده به ما ماشین نداده و اون مجبور شده بره ماشین خودمونو بیاره و اون داشته بچه را به کشتن می داده! وضع بدی بود! توی اتاق خوابیده بودم و به خودم می پیچیدم! دلم می خواست اون قدر توان داشتم که برم و یک فریاد بکشم، فریادی که تمام غصه های این چند روز اخیرمو نشون بده و بعد خودم سرنوشت بچه ام را به دست بگیرم! مامان جناب همسر هنوز مصرانه می گفت نباید بچه را هی ببریم دکتر و ازش خون بگیریم و با همین گلوکز و شیرخشت بچه خوب میشه! بعد آمد و در کمال ... بالای سر پسرک ایستاد و گفت بچه اصلا زرد نیست بعله خیلی هم خوبه! ( پسرک از زور زردی مثل این بود که کرده بودنش تو کیسه زرد چوبه!!!!! بی انصاف برای این که قدرت خودش را نشون بده داشت با زندگی بچه من بازی می کرد! و من از دست جناب همسر خیلی عصبانی بودم که چرا تو اون شرایط به جای مشورت با من که مادر این بچه بودم حرف مادرشو گوش می کرد! ) فردا صبح تلفن زدند که جواب غربالگری تیرویید آماده است! به خواهش خودمون همراه آزمایش تیرویید بیلوروبین خونش را هم اندازه گرفته بودند! این بار مامان نگذاشت جناب شوهر با مادرش بره و خودش رفت! وقتی برگشتند مامان از زور عصبانیت کبود شده بود! بیلوروبین پسرک به 15 رسیده بود و اگه به 18 می رسید باید خونشو عوض می کردند! وقتی مامان اینو گفت من نزدیک بود بی هوش بشم! دستم می لرزید و اصلا نمی تونستم جلوی سیل اشک هایی که بی اختیار می آمد را بگیرم! خدایا چرا؟! چرا باز امتحان؟! خدایا چه قدر تنهام؟! جناب همسر با مامان برنگشته بود خونه! برای اولین بار بعد از آمدن پسرک تصمیم درست را گرفته بود و رفته بود دنبال دستگاه! اینم برای این بود که مامان نگذاشته بود با مامان جونش بره تا ذهنشو مسموم کنه! همون جا یک نفر آدرس یک آقایی را داده بود که دستگاه های مخصوص را اجاره می داد که تو خونه ازش استفاده کنیم و چه قدر نعمته این دستگه های اجاره ای چون بچه پیش خودتونه و مدام می تونید بهش شیر بدید و حواستون بهش باشه! با وضعی که تو بیمارستان دیدم دیگه به دکتر و پرستار اعتماد نداشتم! جناب همسر ظرف کمتر از یک ساعت اون آقا را با دستگاه آورد و اون آقا با آرامشی که داشت بهمون اطمینان داد که از این به بعد همه چیز تحت کنترله! اون تمام لباس های پسرک سه روزه را از تنش بیرون آورد و فقط دایپر به پا داشت و زیر دستگاه خوابوند! 72 ساعت پسرک زیر دستگاه بود ل خ ت ل خ ت و تصور بکنید که زمستون بود! من تمام شب بالای سرش بیدار بودم و اگه هم می خوابیدم به علت دوای بی هوشی زیادی که بهم زده بودند مدام کابوس می دیدم و خیس عرق از خواب می پریدم! ( تو ریکاوری چون اتاق آماده نداشتند باز بهم داروی بی هوشی زده بودند تا به هوش نیام و به خانواده هم گفته بودند خودش به هوش نیومده و می خواد تو ریکاوری بمونه!!!!!!!!!! جل الخالق من اگه بی هوشم چه جوری خواستم تو ریکاوری بمونم؟! ) در کل مدت ها تا 3-4 ساعت در روز بیشتر نمی خوابیدم! خدا را شکر با لطف خدا مشکل پسرک حل شد و آزمایشات نشون داد هیچ مشکلی نیست و همه چیز طبیعیه! جناب همسر برگشت تهران و من به مدت 2 هفته تا برگشت مجدد جناب همسر به تنهایی با پسرک سر و کله می زدم!!! دقیق روز پانزدهم دل درد معروف کودکان به نام قولنج چهره زشتشو به ما نشون داد و پسرک از ساعت 12 شب تا 2-3 نیمه شب گریه می کرد و از زور فشار و درد سرخ می شد! تنهایی و مشکلات ناشی از عمل ( این جاست که میگم طبیعی بهتره! ) منو کم طاقت کرده بود! بی خوابی بهم فشار آورده بود و دلم مثل بلور نازک و شکننده شده بود! بعد از حدود دو هفته جناب همسر برگشت! پسرک 18 روزه بود که متوجه تلفن های مشکوک جناب همسر شدم! گویا با اصرار می خواست از دکتری نوبت بگیره و بعد از چند بار تماس تونست نوبت را بگیره! مدام ازم می پرسید مامانت کجاند؟! ( مامان و بابا با هم رفته بودند بیرون و برادرم که اون سال کنکوری بود کلاس داشت! ) بعد از اخرین تماسش با جناب دکتر بهم گفت سریع پسرک را آماده کنم تا ببریمش پیش دکتر! گیج شده بودم! همین تازگی پسرک را پیش همون خانوم بداخلاقه برده بودیم! ( 1 سال و 3 ماه دکتر پسرک بود و تو این مدت همش به چشم مجرمین یا کلفت به مادرها نگاه می کرد و بد حرف می زد! ) سریع پسرک را آماده کردم و خوب پوشوندمش! سوار ماشین شدیم! از موقعی که متوجه شدم جناب همسر داره با تلفن نوبت دکتر می گیره دلم بدجوری شور می زد! جناب همسر سر چهار راه مسیری عکس مسیر دکتر پسرک پیش گرفت! با تعجب پرسیدم چرا از این طرف رفتی مگه نمی خواهی بری پیش خانوم ***؟! من من کنان گفت نه! قرار نبود من باهاش برم می خواست با مامان بره ولی حالا که به سختی تونسته بود نوبت دکتر را بگیره مجبور شده بود بهم بگه! ما پیش خانوم دکتر *** نمی رفتیم مقصد ما مطب دکتر*** یک فوق تخصص کودکان بود!!!! دیگه گوش هام چیزی را نمی شنید! خدایا نه! دیگه نه؟! دیگه تحملش را نداشتم! یعنی دیگه چی در انتظارم بود؟!...
پیوست1: پایان به شیوه سریال های هنری بودها!!!!!!
پیوست2: جاهای خالی را با هرچی دوست داشتید می تونید پر کنید! ( عروس بدجنس! )
پیوست3: الان مدت هاست اون حس بد و رنجشم نسبت به مادرشوهرم را از یاد بردم! نه به خاطر این که بهتر شده به خاطر خودم که بتونم از زندگیم لذت ببرم و بهتر و راحت تر زندگی کنم! اما هیچ وقت به خاطر کاری که داشت با پسرک می کرد نمی بخشمش! تا خودش جاییش درد می گیره سریع می پره می ره دکتر! به ما که رسید ... از اون روز به بعد هر بار برای دردهای پسرک داروهای گیاهی تجویز کردند فقط پوزخند زدم! نه این که اصلا داروی گیاهی را قبول نداشته باشم ولی تجویز اون ها را قبول ندارم!
پیوست 4: از آقایونی که این وبلاگ را می خونند یا اگه نمی خونند از خانوم هایی که قصد مادر شدن دارند می خوام به شوهرهاشون بگند! از آقایون عاجزانه تقاضا می کنم تو اون لحظات سخت همراه مهربان و محکمی برای همسرهاشون باشند! زن تو اون لحظات مجموعه ای از احساسات متضاده! دیگه شما بیشتر بهش دامن نزنید! اگه خواستید درباره فرزندتون تصمیمی بگیرید تنها با مادر بچه مشورت کنید و نگذارید حرف هیچ کس حتی مادر گرامیتون هرچند حق باشه دل نازک این تازه مادرها را بشکنه! این تجربه منه و عاجزانه می خوام به خاطر سلامتی مادر و فرزند گلتون این نکات کوچیک اما مهم را رعایت کنید!
پیوست 5: جناب همسر هنوز بعد از گذشت این همه سال باز میگه مامان تو داشت با اون کارش پسرک را به کشتن می داد! بی انصاف کار مامان خودش یادش رفته!!!!!
پیوست 6: جناب همسر مرد خوبیه! گرچه عاشق نیست و احساسات رمانتیکی نداره اما نسبت به من و پسرک احساس تعهد و مسئولیت و محبت داره! اگه این همه از مادرش نمی ترسید و حساب نمی برد خیلی از مشکلاتمون حل می شد!
پیوست 7: راستی بابت غلط های فاحش املاییم تو پست قبلی معذرت می خوام!
پیوست 8: شرمنده نمی تونم زیاد بهتون سر بزنم! شما که بهم لطف دارید و سر می زنید مگه نه؟؟؟؟؟ دعا کنید یک لب تاپ خوب و ارزون و مامانی بیوفته تو دومنمون از خجالت همتون درمیام!
نوشته شده توسط: خانومی
خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
Atom
:: کل بازدیدها ::
82371
:: بازدیدهای امروز ::
6
:: بازدیدهای دیروز ::
0
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: فهرست موضوعی یادداشت ها::
روزمره[15] . خاطرات قدیمی[6] .
:: آرشیو ::
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
:: دوستان من (لینک) ::
ساناز جون
صحرا
مریم عزیز
آریانا
سوگلی عزیز
آنیتا
آرام و حلمای عزیز
لی لی جون
خانوم خونه
ستاره عاشق
سفیدبرفی
خاطرات تینا
پینه دوز
ناردونه
ملودی جون
مجهولانه
آرمینا
مینا جون
مهرتابان
نارسیسا
مسی و دخترش
چمدان حرف هایم
آتی عزیز
ملیحه جون
مهربانو
نگین جون
ترپچه نقلی
عسل بانو
بلفی
مری جون
فرام عزیز
عسلی جون
دنیای ماریلا
بی بی ستاره عزیز
روزهای روناک عزیز
فاطمه عزیز
دلنوشته های یک زن آریایی
زنی به رنگ آب
نوک طلا و مخملش
سایه عزیز
بهناز عزیز
::آمار وبلاگ::