سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باغچه کوچک ما

این بار پراکنده گویی یکشنبه 87/9/10 ساعت 11:43 صبح

(  گرچه خاطرات قدیمی نیست ولی چون طولانیه اینم آفلاین بخونید! )

سلام

فعلا حوصله نوشتن ادامه خاطراتمو ندارم! با یک کم پراکنده گوی موافقید؟! ( موافق هم نباشید مجبورید دیگه!!!!!!! )

اول از همه یک توضیح بدهکارم و یک کم دفاع از جناب شوشو!

راستش ابدا نمی خوام خودمو فرشته صبر و استقامت و محبت و خوبی نشون بدم خوب منم مثل هم انسان خاکی عیب و ایرادهای مخصوص به خودم را دارم و همین طور شوهرم و فامیل شوشو هم البته حسن هایی دارند بد نیست یک کم منصفانه درباره اش حرف بزنم!

جناب همسر درسته که یک کم تنبل و در عین حال عاشق سینه چاک و بی منطق خانواده‌اش تشریف داره اما از حق نگذریم قبول کرد و گذاشت من 2 سال اول زندگیمونو که خوب مهم ترین سال های زندگی مشترکه جدا ازش و در شهر دیگری زندگی کنم! خوب اگه منصف باشم بیکار نبود زن بگیره و زنش بره یک شهر دیگه!!!!! گرچه بازم منصف باشم با این که قبول کرد و گذاشت ولی هرشب غرهاشو به جونم می زدها!!!!!!!!! بازم منصف باشم جناب شوشو نسبت به منو پسرک مسئولیت پذیری خوبی داره گرچه یک کم روش های تربیتیش و اخلاقش با عقاید من جور نیست!

درباره خانواده جناب همسر، خوب خداوکیلی نمیشه این عیب بزرگشونو نادیده گرفت! این که خیلی خیلی خودخواه و خسیس و بخیل هستند! نه تنها در مسایل مالی بلکه حتی در پشتیبانی عاطفی!!!!!! وقتی پا منافعشون وسط بیاد دیگه بچه و نوه عزیز و این ها براشون اصلا و ابدا مهم نیست! اصول و رسم و سنت را هم تا اون جا بلدند و رسم دارند که به نفع خودشون باشه ولی تا پای این وسط بیاد که خودشون کاری بکنند رسم ندارند و بلد نیستند!!!!!!!!!!!! ولی بازم از حق نگذریم تا اون موقعی که منافع خودشون وسط نیاد اصلا تو زندگی ما دخالت نمی کنند! تو این مدت 2 سال فقط این اواخر گه گاهی مامانش می گفت پسرش تهران تنهاست و سختی می کشه که من هم گاهی جوابشو می دادم! راستش مادربزرگ و خاله بزرگه شوهرم بیشتر بهم تو این مورد متلک گفتند که گرچه اون اوایل زیاد محل نگذاشتم ولی الان دیگه سفت جوابشونو میدم! تا یک اندازه برای مادرشوهرم جا گذاشتم حرف بزنه مادرشوهره حرف نزنه چی کار کنه؟!؟!؟! اما مادربزرگ و خاله شوشو به هیچ عنوان!!!!!!!!!!

---------------------

انگار دیگه مراسم نامزدکنون پسردایی جدی شد! جمعه 22 آذر! خوب دیگه بهتر از این نتونستند تاریخ پیدا کنند!!!!!!!!! تمام فامیل ما از جمله خود داماد باید بیاند تهران که خوب البته همشونم شنبه باید برند سر کار طبیعتا!!!!!!! یک توضیحی بدم؟!

این پسردایی من بزرگترین پسردایی منه که دقیق 7 ماه ازم بزرگتره یعنی الان 26 سالش تمامه! خوب من و این پسرداییم از بچگی با هم بزرگ شدیم و از اونجایی که من برادر نداشتم و اون خواهر و نسبت به بقیه بچه های فامیل اختلاف سنی کمتری داریم تو بچگی خیلی خیلی به هم نزدیک بودیم و همبازی! همبازی که نه در واقع اون همش منو اذیت می کرد و گریه منو درمی‌آورد! دبیرستان که رفتیم از هم خیلی دورتر شدیم ولی همیشه احساس من نسبت بهش خواهر و برادری بوده! ( گرچه جناب شوشو باور نمی کنه آخه اون ها فامیل پراکنده ای داشتند و مثل ما منسجم نبودند و لابد خودش نسبت به دخترخاله اش که یک سال ازش کوچیک تره و موقعیت مشابه منو پسرداییمو داشتند این احساس برادری را نداشته! لابد!!!!! اونم یک قضیه مفصل داره یک بار میگم! ) پسرداییم وقتی دوم دبیرستان بود یک بار با خانواده اش میرند شمال ویلای دوست خانوادگیشون و شب که میشه با دو پسر خانواده میرند نون بگیرند! پسردایی من صندلی کنار راننده نشسته بوده و وقتی داشتند می پیچیدند تو اصلی یک کامیون بی وجدان میاد از رو ماشین رد میشه و دقیق می خوره به اون طرفی که پسردایی من بوده! پسردایی من دچار ضربه مغزی میشه و مچ دست راست و استخوان بازوی چپ و استخوان پاهاش می‌شکنه و چندتا دنده هاش می‌شکنه و ریه هاشو پاره می کنه! ( اون دوتا پسر دیگه آسیب های خیلی خیلی جزیی دیدند! ) چون ضربه مغزی شده بوده و تو کما بوده برای رسیدگی به مغز و ریه هاش سریع و البته با بی ملاحظگی مچ دست و شکستگی پاشو گچ می گیرند که بد جوش می خوره و عصب روی دستش قطع میشه!!!!! بعد به هوش امدندش کلی عمل کردند و تا دلتون بخواد تو بازو و پاش پلاتین گذاشتند ولی دستش دیگه دست سابق نشد و الان یک کم تو استفاده از اون دستش مشکل داره! و به خاطر عجله و ماهر نبودن کادر پرستاری اون بیمارستان تو ساری!!!!!! تارهای سوتیش موقع کار گذاشتن لوله ها مشکل پیدا می کنه و صداش هم الان کمی گرفته است!!!!! خوب به خاطر این مشکلات پسردایی شیطون و شوخ من یک دفعه مردی آروم و ساکت شد و رویای پزشک شدن یک دفعه براش رنگ باخت! ( از همون دوم دبیرستان داشت درس می خوند برای کنکور پزشکی خیلی باهوش و فعال بود! ) گرچه فقط یک سال عقب موند و با من هم سال شد و رشته اش را عوض کرد و رفت ریاضی و بعد لیسانسشو یکی از دانشگاه های آزاد خوب شهرمون ( بهترینش دیگه! ) گرفت اونم یک رشته مهندسی! پسردایی من بعد تصادفش اخلاقش خیلی تغییر کرد از اون پسر تخس و نحس تبدیل شد به یک مرد پخته و آروم و باادب و البته خیلی حساس! کتاب خیلی می خوند از قبل که بیشتر شد و شروع کرد به شعر گفتن! حالا جناب شوشو هرچی می خواد بگه من که خیلی احساس خواهری نسبت بهش دارم! خوب با این که از لحاظ عقلی و فکری هیچ مشکل و فرقی با دیگر مردها نداره ولی هنوز مشکل حرف زدن و دستش هست! دایی من از لحاظ مالی وضع خیلی خوبی داره و البته از لحاظ قیافه ای هم خیلی خوش قیافه و خوش تیپه و اصلا بهش نمیاد یک مرد 51 ساله باشه! آمر*یکا درس خونده اونم دانشگاه کلمبیا و در کارش هم فوق العاده موفقه! یک خونه 800 متری دارند دو طبقه با سونا و جکوزی و استخر بزرگ و کلی امکانات ورزشی که کل خونه مال خودشونه و سه تا ماشین و کلی اموال منقول و غیرمنقول دیگه!!!! ( هی دایی جونمو چشم نزنیدها!!!!!!!! بترکه چشم حسود! فوت فوت! ( اسفند دود کردم مثلا براش!!!!!! ) ) خوب چند جا رفتند تو شهر خودمون براش خواستگاری که یا پسرداییم خوشش نیومد و یا این قدر دختره سطح بالا بود که اون ها پسرداییمو قبول نکردند! ( عجله داشت پسرداییم برای تاهل!!! ) این خانوم را یکی از دوست های زن داییم که ساکن تهرانه معرفی کرد و البته کل قضیه تا موقعی که مهربرون کردند مسکوت بود!!!!!! ( از زرنگ بازی های زن دایی جان! ) والا دختره این جور که میگند آش دهن سوزی نیست چه از لحاظ قیافه و چه تحصیلات و چه موقعیت اجتماعی پدر!!!!! ( به خاطر همون حس خواهری و برادری عجب جو خواهرشوهری گرفته منو! ) این طوری که خودشون میگند اصلا از قیافه دختره و تیپش خوششون نیومده بوده تو دیدار اول ولی از بس دختره زبون ریخته و بابا جون مامان جون کرده و هنوز هیچی به هیچی تلفن زده خونه شون و خودشو لوس کرده و عاشق سینه چاک پسردایی من شده! دیگه این هام نرم شدند و بعد که اون هام آمدند زندگی دایی منو دیدند دیگه هول شدند حسابی!!!!!!!!!!!  حالا خیلی باحاله که گفتند عروس جهاز نداره هیچی!!!!!!!!!!! حالا کی باید اون طبقه دوم همون خونه مذکور که مال پسرداییمه را پر کنه من نمی دونم!!!!! به هرصورت این وصلت داره میره که رسمی و شرعی بشه!!!!!! البته من از ته دلم امیدوارم انتخاب درستی باشه ولی احساس می کنم ازدواج پسرداییم تو این شرایط باید با دقت و تامل و حوصله و رفت و آمد بیشتری صورت می گرفت! حالا دیگه صلاح ملک خویش خسروان دانند!!!! اما خواهرشوهر شدیم رفت!!!!!!!! ( گرچه هیچ احدالناسی بهمون حق ابسیلون نظری نمیده! )

-----------------

یک کم از لحاظ روحی و همون صبر و تحملی ریختم به هم! پسرک تازگی ها بدجور شیطون و خودرای و یک دنده شده! هروقت بخوام برم بیرون از دکتر و سونوگرافی و کافی نت و گردش و تفریح گرفته تا مجلس مهمونی و عروسی و عزا پسرک همیشه وبال منه! اگه حتی جناب همسر هم حضور داشته باشه باز ما را ول می کنه و خودش میره به صحبت و کارهای خودش و باز من باید دنبال پسرک بدوم و حرص بخورم! دفعه پیش برای یک دقیقه نشستن تو کافی نت چنان جنجالی به پا کرد که هنوز صفحه اول وبلاگ را باز نکرده بلند شدم آمدم بیرون!!!!! ( دلیل کمرنگ شدن حضورم همون محروم شدن از کافی نت هم هست! ) حتی اگه یک بار هم بخوام برم پارک رو این وسایل ورزش کنم یک دفعه دیدی پسرک دوید و رفت و من 100 بار پشیمون شدم از ورزش و هر کار دیگه ای!!!!!!!! این در حالیه که جناب همسر دو بار در هفته تا ساعت 8 شب میرند ورزش و تازه جدیدا مسابقات هم دارند و 5 شنبه و جمعه هم دیگه عملا حضور ندارند! اگه بخواد بره بیرون یا خونه دوستش من و پسرک تنها و اون هم تنها میره با دوستش و یا دنبال کارش!!!!! این انصاف نیست! اگه بچه ماست مسئولیت و نگه داریش هم مال هردومونه! من هیچ وقت یک جا بدون پسرک نمی تونم برم میگم حتی دکتر و سونو هم باید با پسرک برم و این قدر از شیطونی هاش حرص بخورم تا بمیرم!!!!!! ولی اون تا به حال یک بار نشده پسرک را بگیره تا من به گردش و تفریح و دوست هام برسم! پارسال یک مدتی پسرک مهد میرفت البته به خاطر من که داشنگاه میرفتم اونم موقعی که خواجه نصیر مهمان شده بودم! با این که درس داشتم ولی همون ساعات فارغ بودنم کلی غنیمت بود ولی تو همون مدت محدود پسرک چند بار بیماری های واگیردار سخت از بچه ها گرفت که هربار وزنش نصف شد از زور تب و یا اسهال و استفراغ!!!!! اینه که الان به خاطر سرما و این مشکلات نگذاشتمش مهد و همش از سر و کولم میره بالا! اگه گاهی جناب همسر خونه باشه و بهش بگم مثلا لباسشو بپوشون چنان قشقرقی به پا می کنه که پشیمون میشم سر یک کار کوچیک دادش میره هوا و من تازه صدبار حسم بدتر میشه! نه می تونم بدم دستش بچه را و هم باهم بودن همیشگیمون داره فرسوده ام میکنه!!!!! پسرک از پدرش داد زدن یاد گرفته و هرچی به جناب همسر میگم داد نزن یاد میگیره متوجه نمیشه که صداش بلند میشه!!!!!!

بدتر این که پسرک الان یک هفته است کنترل مدفوعشو از دست داده با این که 2 سال و نه ماهشه! یک کم لجبازی می کنه مثلا یک ساعت با بهونه های مختلف روی لگن می شونمش و نمی کنه و به محض بلند شدن تو شور*تش می کنه!!!!! بدتر این که تیکه تیکه می کنه و من روزی چندبار باید لباس هاشو بشورم دیگه موندم!!!!!! تازه بدتر این که پدرش مدام میگه تو خوب توجیهش نمی کنی که تو لگن بکنه! مشکلات پسرک یک طرف این حرف یک طرف!!!!

-----------------------

شنبه هفته پیش صحرای عزیز یک اس ام اس زد داره میاد تهران و یک برنامه بچینم تا بشه با بچه های وبلاگی یک قرار جمع و جور داشته باشیم! خوب ما هم برنامه چیدیم برای چهارشنبه میدون بازی بو*ستان! گرچه بنده زودتر رسیدم و تا همه جمع شدند پسرک دیگه زمین بازی خسته اش کرد و شیطونی هاشو تو رینگ ادامه داد و من نتونستم از دیدار دوستان به اندازه کافی برخوردار بشم و لذت ببرم ( اونم از روزهایی بود که جناب همسر پسرک را انداخت به جون من و خودش رفت دیدن دوستش انگار نه انگار من هم می خوام دوست هامو ببینم! ) ولی به هر حال از دیدن دوستان عزیزم خیلی خیلی خوشحال شدم! گرچه صحرای عزیزم و مبهم بانوی گل و خانوم خونه را قبلا دیده بودم ولی باز خیلی خوشحال شدم از دیدنشون و همین طور خیلی خیلی خوشحال شدم ناردونه عزیزم را دیدم! دیدن کسایی که زندگیشونو می خونی خیلی جالبه! باعث میشه راحت تر بتونی تو حس و حال اون خاطرات بری و همین طور دوستان جدیدی که وبلاگشونو تا به حال ندیده بودم مثل ماریلا و مامان ویانای گل! عزیزان خیلی خیلی خوشحال شدم دیدمتون و شرمنده نشد باهاتون راحت بشینم حرف بزنم و مدام وسط حرف زدن هامون می دویدم دنبال پسرک و شما با صبر تحمل می کردید!

---------------

بیشتر غرغرگویی شد تا پراکنده گویی!!!! تازگی کتاب "اما" مال جین استن را تموم کردم! بد نبود ولی به عشق کتاب غرور و تعصب و ساندیتونش خریدم که تو ذوقم خورد اساسی! نسبت به دو کتاب قبلی خیلی پایین تر بود! ( گرچه ساندیتون را جین استن فقط اولش را نوشته و بعد مرگش یک نویسنده دیگه که نمی دونم کی تموم کرده ولی من خیلی خوشم آمد! ) دنبال یک کتاب پرمایه در عین حال با نثری روان می گردم مثل آثار الکساندر دوما ( منظور نوع نثرش بود! ) از نثرهای خیلی توضیحی مثل آثار رومن رولان خیلی خوشم نمیاد! جان شیفته اش را برای تولد 20 سالگیم مامان بهم هدیه داد که دیگه جلد چهارمش را با تهوع خوندم! حالا این همه توضیح دادم که بگم اگه کتاب خوب با این مشخصات سراغ دارید معرفی کنید!!!!!!!!!!

---------------

دنبال یک ریمل و پنکیک خوب با پوشش دهی عالی می گردم و همچنین از این کرم لایه بردارهای جدید که گومبولی های ریز توش داره مارک خوب چی سراغ دارید؟؟ از کجا بگیرم خوب و مطمئن باشه؟؟؟؟

 

پیوست: این قدر پراکنده گفتم بخواهید نظر بدید قاط می زنید! قبول دارم! جهت سهولت در نظر دهی پیشنهاد می کنم برای هر قسمت جداگونه نظر بدید! ( آیکون نیش از بناگوش در رفته و شیطونک! ) ( هی فکر نکنید پارسی بلاگ این قدرها عقب افتاده است آیکون نداره! من خودم دوست ندارم شکلک بگذارم! )


نوشته شده توسط: خانومی

روزمره

سایه سیاهی به نام سرطان شنبه 87/9/2 ساعت 10:0 صبح

این پست هم آفلاین بخونید!

سلام

یادمه پسرک 6 ماهه بود یک بار رفتم خونه اون همسایه ای که ازش شماره تلفن دکتر گرفتم! پسر اون 9 ماه از پسرک بزرگتر بود! یک بچه آروم و بی دردسر که تا 1 سالگی تازه 4 دست و پا می رفت و تازه 1 سال و 2 ماهگی راه افتاد! بگذریم، اون روز داشت از خاطرات زایمانش می گفت! برام تعریف کرد که پسر اون هم زردی گرفت و یک شب توی دستگاه بیمارستان بود! البته زایمان اون طبیعی بود و مشکلات و درد بعد از زایمان مثل سزارین نداشت! بهم گفت من بعد از اون روز تا مدت ها افسردگی شدید گرفتم و هی دکتر و روانشناس می رفتم!!!!!!!!! چون نمی تونستند بهم آرام بخش بدهند خیلی طول کشید تا خوب شدم! ازش پرسیدم فقط به خاطر زردی پسرش یا مشکل دیگه ای هم بوده؟؟؟؟؟؟ با قیافه ای حق به جانب گفت وا نه همون زردی خیلی ناراحتم کرد!!!!!! پیش خودم گفتم عجب پوست کلفت بودم من خودم خبر نداشتم!!!!!!!!!!!!!!!!! شاید هم چون این اتفاقات پشت سر هم افتاد فرصت افسردگی و این سوسول بازی ها را نداشتم!!!!!!!

برگردیم سر داستان خودمون!

پسرک دوماهه بود که یک سفر کوتاه رفتیم شهر خودمون! پدر خیلی لاغر و ضعیف شده بود! رنگ پریده به نظر می رسید! مامان بدون این که بهم بگه مشکل اصلیه بابا سرطانه بهم گفت بابا نیاز به یک عمل داره که دکتر جدیدش گفته بره بیمارستان *** ( یک بیمارستان دولتی ) بستری بشه تا من عملش کنم! به مامان گفتم مامان مگه عمل و بیمارستان قبلی بابا و من را که یعنی خصوصی هم بود یادت نیست؟ این جا فایده نداره! بیایید تهران!نگذارید بابا بیشتر از این اذیت بشه! مامان حرفم را قبول داشت ولی می گفت تهران دست تنهاست و من هم با بچه ای 2 ماهه نمی تونم کمک کنم! می گفت به بابا هم گفتم و اونم میگه همین جا باشه راحت ترم! البته بابا از عمق فاجعه خبر نداشت و چون عمه ام هم از سرطان فوت کرده بود نمی خواستیم بابا بیشتر از این بترسه! من تا روزی که رفتم به مامان می گفتم و مامان هم از این ور و اون ور سراغ می گرفت و تحقیق می کرد! روزی که خواستیم برگردیم مامان شوشو جان و همراه خواهر شوهرم ( این خواهر شوهره بنا به دلایلی خیلی بی آزار و خوش قلبه! ولی داره به آتیش اون ها می سوزه! ) گفتند ما هم میاییم! با ماشین بودیم و کلی بار هم داشتیم! تا رسیدیدم تهران خیلی تو نگه داشتن پسرک همکاری نکردند! جمعه بود و جناب همسر باید فردا می رفت سر کار! ساعت 9:30 شب رسیدیم خونه و تا ساعت 10 یک چیزی درست کردم که بخورند تا خوردند گفتند ما خسته ایم شب به خیر و رفتند خوابیدند!!!!!!!! نه کمکی چیزی! پسرک اون شب تا 3 نیمه شب بیدار بود و گریه می کرد و من داشتم از سردرد و خستگی می مردم و جناب همسر بیچاره هم می خواست استراحت کنه چون خیلی خسته بود! نمی دونم چه جوری تو اون صدا خوابیده بودند! ( این قابلیت خوابیدنشون حتی پا تلویزیون منو کشته! ) ساعت 3 که شد مامان شوهری تشریف آوردند و گفتند بدید من نگهش دارم! 20 دقیقه نگهش داشته و بعد تحویل داده که من خسته شدم برم بخوابم! پسرک دیگه رضایت داد و 3:30 خوابید!!!!! صبح ساعت 7 جناب همسر پا شد که بره و مادر شوهری بلند شد و شروع کرد باهاش حرف زدن و پچ پچ کردن! هر کاری کردم نتونستم بخوابم و یک ربع به 8 بلند شدم که دیدم بَه بعد کلی حرف زدن خانوم دوباره رفتند خوابیدند! گفتم خوب یک چرته الان بلند میشند! صبحانه را آماده کردم و منتظر نشستم دیدم نه داره 9 میشه و بلند نشدند! صبحانه را خوردم و مشغول انجام کارهام شدم! پسرک بلند شد و شیر خورد و شروع به شیطنت و غلت زدن کرد و این ها هنوز خواب بودند بالاخره نزدیک 11 ظهر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! از خواب بیدار شدند و صبحانه خوردند! ( دقیق 12 ساعت خوابیده بودند! ای ول نداره؟!!!!!! تازه مادر شوشو جان مدعی هستند من بعد نماز صبح دیگه هر کاری کنم نمی تونم بخوابم! بیچاره ها لابد خسته راه بودند دیگه نه؟! ) ساعت 1 ناهار را خوردند ( که من موندم چه جوری و دوباره گفتند ) ما بریم چرت بزنیم!!!!!!!! دیگه داشتم شاخه رو رسماً در میاوردم! ( حالا دیگه ای وله را داره! ) من دیگه بعد ناهار بی هوش شدم! کمتر از 4 ساعت خوابیده بودم و هنوز خستگی راه تو بدنم بود! ( بدیش اینه که من خیلی پرخواب نیستم و هر ساعت از روز هم نمی تونم بخوابم! به ندرت ظهرها خوابم می بره! ) ساعت 2:30 ( یعنی نیم ساعت بعد از به خواب رفتن من ) تلفن زنگ زد! حالا هی زنگ می زد و کسی بلند نمی شد برداره و من هم عملا این قدر غرق خواب بودم که نمی تونستم پاشم! دیگه با ضرب و زور بلند شدم! دایی همسرم بود و می خواست با خواهرش حرف بزنه و برای شام دعوتش کنه! مارشوهرم بیدار شده بود و سریع پرید و گوشی را گرفت! بعدش میگه من بیدار شدم ولی گفتم لابد دوست ندارید من گوشی را بردارم!!!!! ( لابد عاشق اینم که با وجود خستگی از خواب بپرم و گوشی را بردارم! ) تو چند روزی که خونه ما بودند یک روز رفتند خونه دایی و یک روز خونه خاله بزرگه و یک روز خونه خاله کوچیکه و... و همه را هم تنها بدون ما!!!!! در کمال وقاحت خونه ما زنگ می زدند و اون ها را فقط دعوت می کردند و اون هم هیچی نمی گفت! فقط دایی کوچیکه ما را دعوت کرد! گرچه من با روحیه بدی که داشتم اصلا حوصله مهمونی های مسخره و جمعشون را نداشتم!!!!!

چند روز که از آمدن مامان شوشو جان گذشته بود مامانم زنگ زد که ما بعد کلی تحقیق یک دکتر خیلی خوب تو بیمارستان لاله ( تو شهرک غرب ) پیدا کردیم که اتفاقا از همشهری های خودمونه! خدا خواسته بود و شوهردخترخاله ام همراه با خانومش یعنی دختر خاله ام با ماشین بابا باهاشون امدند تهران! البته بعدها فهمیدیدم برای مشکل خودشون بوده ولی خدا خواسته بود و تو اون موقع اون ها به داد مامان رسیدند! وقتی مامان و بابا با دخترخاله ام و شوهرش رسیدند طبق معمول مامان شوشو جان ددر بودند و وسایلشون خونه ما بود! دیگه شب نیومدند دنبال وسایلشون! به جاش صبح کله سحر ( حالا سحرخیز شده بودند!!!! ) آمدند و این بندگان خدا را که ما هم باهاشون رودربایستی داشتیم و تو هال خونه یک وجب و نصفی ما خوابیده بودند زابه راه کردند! ( املاش درسته؟ ) یک کم نشستند و مرحمت کردند وسایلشون را برداشتند و رفتند خونه مادرشون که یک کوچه بالاتر از ماست! اون روز آخرین روزی بود که دخترخاله ما با شوهرش خونه ما بودند و بعد رفتند خونه داییم! البته دایی من ساکن تهران نیست ولی چون خیلی تهران میاد و میره یک خونه 70 متری تو شهرک اکباتان داره که کلیدش را داده بود دست اون ها! همون روز مامان و بابا و شوهر دخترخاله رفتند بیمارستان و تا ظهر کارشون طول کشید! من هم با دختر خاله جان رفتیم بیمارستان مفید برای اکوی دو ماهگی پسرک! از این راز که مربوط به پسرک می شد تا اون موقع مامان من خبر داشت و الان دختر خاله ام که همراهم بود! البته چون جناب همسر چشم نداره مامان من یک امتیاز بیشتر از مامانش داشته باشه سریع رفت و به مامانش گفت! ( چه امتیازی!!!!! حالا بمیرم که چه قدددددددررر هم نگران و دلواپس شد! تو همه اون روزها تا یک سالگی پسرک یک بار نپرسید مشکل قلب پسرک حل شد یا نه! ) امیدوارم گذارتون به بیمارستان مفید نیوفته! چه صحنه هایی دیدیم! شانس آوردیم پسرک نوبت اول بود و خانوم دکتری پسرک را اکو کرد و گفت نسبت به اکوی قبلش یک کم بهتر شده و لی نه خیلی! و گفت دفعه بعدی تو 6 ماهگی اکو بکنه! دخترخاله من 7 سال از من بزرگتره و 5 سال زودتر از من ازدواج کرده ولی تا اون موقع بچه دار نشده بودند یعنی 6 سال گذشته بود و اون ها می گفتند ما خودمون بچه نمی خواهیم! بعدها معلوم شد اون موقع که با بابا آمدند تهران برای مشکل خودشون بود که با لطف خدا و دعاهای خیری که همیشه بابا تا موقع رفتنش براشون می کرد مرداد همون سال دخترخاله ام باردار شد! عصر که مامان و بابا برگشتند گفتند فردا باید بابا عمل بشه! یعنی دکتر گفته هرچه سریع تر بهتر! و در کمال تعجب بابا که همیشه ترس از دکتر داشت ( بهش چی میگند؟! دکترفوبیا؟!؟!؟!؟! ) با خونسردی قبول کرده بود! دکتر ماهی بود! خیلی با آرامش با بابا حرف زده بود و بهش قوت قلب داده بود! ( چه قدر نحوه رفتار یک دکتر با مریض مهمه! بابا تو که خدا تومن پول ویزیت می گیری لااقل یک کم با مریض بهتر رفتار کن! ) اون شب مامان و بابا تنهایی با هم رفتند بیرون و تو همون خیابون خودمون یک کم قدم زدند و صحبت کردند و برگشتند خونه! صبح زود بابا و مامان با جناب شوشو و شوهر دخترخاله رفتند بیمارستان و منو دخترخاله موندیم خونه! چه به ما تو خونه و به اون ها تو بیمارستان گذشت خدا می دونه! عمل بابا 7 ساعت طول کشید! بنا به دلایلی شب نتونستیم بریم دیدن بابا و فردا صبح با جناب همسر رفتیم! چون پسرک همراهمون بود یک بار من می رفتم و جناب همسر بیرون پسرک را نگه می داشت و بعد جناب همسر می رفت و من پسرک را نگه می داشتم! ( تو وبلاگ قبلیم یک داستان بامزه از همین کشیک هامون تعریف کردم یادتون هست؟ ) اولین بار که بابا را دیدم جیگرم پاره پاره شد! از زیر قفسه سینه تا پایین و کمی هم از پشت بابا را پاره کرده بودند و بخیه زده بودند! گرچه عمل خیلی خیلی سختی بود ولی حال بابا خیلی بهتر از اون موقعی بود که یک عمل جزیی همورویید کرده بود! چه بیمارستان ماهی بود! سر ساعت معین پرستار می آمد و همه چیز را چک می کرد دوبار تو روز ملافه ها را عوض می کردند و حتی برای مامان پتو و ملافه جدید می آوردند! هر روز یکی می آمد و از یخچال و تلویزیون و ... دیدن می کرد که مشکلی نباشه! همه چیز تمیز نو و عالی! اتاق خصوصی بود و سرویس حمام و دستشوییش از یک هتل 6 ستاره مجهزتر و تمیزتر! هر بار می خواستند بابا را برای آزمایش یا عکسی ببرند با ویلچر می بردند و با احتیاط زیاد کارشون را می کردند! همه هم کارهاشون را باخوش اخلاقی و لبخند انجام می دادند! هر روز یک دست لباس نو و تمیز برای بابا می آورند! غذای بیمار کاملا رژیمی و با در نظر گرفتن بیماریش تهیه می شد! ( وقتی بابا هموروییدشو عمل کرد روز اول براش سوپ لوبیا و نخود آوردند و بابا با این که کمی خورد دلش باد کرده بود و از زور درد به خودش می پیچید! ) و غذای همراه هم جدا بود! ( چه جوری هم سرو می کردند انگار رستوران بود! ) خلاصه تا روزی که بابا را مرخص کردند با دستمزد دکتر 5/6 میلیون ازمون پول گرفتند که جدا نوش جونشون با این همه مراقبت و دقت! یادمه یک روز تو بیمارستان من داوطلب شدم به بابا کمک کنم تا راه بره! یادمه با هم تو راهرو قدم زدیم، بابا با وجود دردش بهم گفت خانومی یکی از این شلوار چهارخونه ها بخر فکر کنم تازه مد شده! تن یکی از این خانوم شیک پوش ها دیدم!!!!! ( پدر من فوق العاده شیک پوش و خوش سلیقه بود و همیشه بهترین ها را برامون می خواست! ) بعد از فوت بابا تا به امروز و می دونم تا آخر عمرم یک غم بزرگ تو دلم هست که چرا تو اوج درد و سختی بابا فرصت نداشتم پیش بابا باشم و کمکش کنم! حتی نتونستم یک شب بیمارستان بمونم یا تو یکی از جلسات شیمی درمانیش همراهش باشم! همش بچه بود و درس! ای خدا ...

اون خاطره جزو معدود خاطراتی هست که از لحظات تنها بودن با پدرم تو بیماریش داشتم! و باز اون به فکر من بود و من...

بابا 2 هفته بعد از عمل با مامان برگشتند خونه! گرچه شوهر دختر خاله یک هفته زودتر با ماشین بابا برگشته بودند شهرمون! تو اون مدتی که بابا خونه ما مهمون بود بیشتر از این که من بتونم در حق پدرم دختری کنم پدرم در حقم پدری کرد! یادمه ظهرها که پسرک نمی خوابید و من از خستگی رو به هلاکت بودم بابا به مامان می گفت برو پسرک را بیار پیش من! پسرک را می خوابوند پیش خودش و براش آهنگ تنگ غروبه را با سوت می زد و آروم آروم نوازشش می کرد! پدر عاشق پسرک بود! با تمام وجود و به معنای واقعی! هیچ کس تو خانواده ما و خانواده جناب شوشو پسرک را اندازه بابا دوست نداشت و عاشقش نبود!

بعد از رفتن بابا نامه ای به دستم رسید از دانشگاه که برای جشن فارغ التحصیلی لیسانس دعوتمون کرده بود! و ما هم پسرک 3 ماهه را برداشتیم و دوباره راهی شهرمون شدیم! ( پسرک رو مارکوپولو را کم کرده اساسی! ) و اونجا بود که من تازه متوجه عمق فاجعه و بیماری اصلی بابا شدم! دو هفته دیگه دوره جدیدی از درمان بابا شروع می شد! گرچه به بابا چیزی نگفته بودند ولی اسم این درمان چیزی نبود که بشه راحت بیماریشو پنهان کرد ... یک راه سخت و دشوار به نام شیمی درمانی...

 

پیوست: نمی دونم خوانندگان قدیمی وبلاگم ( وبلاگ سابقم! ) یادشون هست یا نه؟ ولی من داستان مسافرتمون با مامان شوشو جان را یک بار دیگه هم گفته بودم! همون موقع که مامان شوشو پسرک را برای فقط 20 دقیقه برد جناب همسر با چشمانی که داشت از خوشحالی برق می زد و با ذوق و شوق بهم گفت یادم باشه فردا صبح از مامانم به خاطر این کارش خیلی خیلی تشکر کنم!!!!!!! دهن من همون طوری باز موند! تو یک ماهی که من خونه مامانم بودم مادرم پابه‌پای من بیدار بود و از پسرک مراقبت می کرد! یک بار نشد جناب همسر از صمیم قلب و با همون حرارت ازش تشکر کنه ولی داشت به خاطر اون 20 دقیقه خودشو می کشت!!!!!! لابد صبح پچ پچ هاشون هم برای همین بود!!!!!

پیوست 2: در مورد پست قبل، نمی‌خوام تمام عیب‌ها را متوجه شوهرم کنم، اون بعد که من داغ کردم خودش فهمید اشتباه کرده و هی آمد خوش رفتاری کنه و منو از عصبانیت خارج کنه ولی تا وقتی رفت نتونستم خوش اخلاق باشم! خودم هم می‌دونم همه عیب‌ها مال اون نیست!

پیوست 3: انگاری این نامزد کنون پسردایی خیلی سر کاریه!!!!!!!!!!!!!!!! چه قدر ذوق داشتم!!!!!!!!!!!


نوشته شده توسط: خانومی

خاطرات قدیمی

<      1   2      

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

آخرین پست!
پراکنده گویی دم عید!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 
 Atom 



:: کل بازدیدها ::
81402


:: بازدیدهای امروز ::
0


:: بازدیدهای دیروز ::
0



:: درباره من ::

باغچه کوچک ما

:: لینک به وبلاگ ::

باغچه کوچک ما


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

روزمره[15] . خاطرات قدیمی[6] .


:: آرشیو ::

مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387


:: دوستان من (لینک) ::

ساناز جون
صحرا
مریم عزیز
آریانا
سوگلی عزیز
آنیتا
آرام و حلمای عزیز
لی لی جون
خانوم خونه
ستاره عاشق
سفیدبرفی
خاطرات تینا
پینه دوز
ناردونه
ملودی جون
مجهولانه
آرمینا
مینا جون
مهرتابان
نارسیسا
مسی و دخترش
چمدان حرف هایم
آتی عزیز
ملیحه جون
مهربانو
نگین جون
ترپچه نقلی
عسل بانو
بلفی
مری جون
فرام عزیز
عسلی جون
دنیای ماریلا
بی بی ستاره عزیز
روزهای روناک عزیز
فاطمه عزیز
دلنوشته های یک زن آریایی
زنی به رنگ آب
نوک طلا و مخملش
سایه عزیز
بهناز عزیز


::آمار وبلاگ::