سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باغچه کوچک ما

سایه سیاهی به نام سرطان شنبه 87/9/2 ساعت 10:0 صبح

این پست هم آفلاین بخونید!

سلام

یادمه پسرک 6 ماهه بود یک بار رفتم خونه اون همسایه ای که ازش شماره تلفن دکتر گرفتم! پسر اون 9 ماه از پسرک بزرگتر بود! یک بچه آروم و بی دردسر که تا 1 سالگی تازه 4 دست و پا می رفت و تازه 1 سال و 2 ماهگی راه افتاد! بگذریم، اون روز داشت از خاطرات زایمانش می گفت! برام تعریف کرد که پسر اون هم زردی گرفت و یک شب توی دستگاه بیمارستان بود! البته زایمان اون طبیعی بود و مشکلات و درد بعد از زایمان مثل سزارین نداشت! بهم گفت من بعد از اون روز تا مدت ها افسردگی شدید گرفتم و هی دکتر و روانشناس می رفتم!!!!!!!!! چون نمی تونستند بهم آرام بخش بدهند خیلی طول کشید تا خوب شدم! ازش پرسیدم فقط به خاطر زردی پسرش یا مشکل دیگه ای هم بوده؟؟؟؟؟؟ با قیافه ای حق به جانب گفت وا نه همون زردی خیلی ناراحتم کرد!!!!!! پیش خودم گفتم عجب پوست کلفت بودم من خودم خبر نداشتم!!!!!!!!!!!!!!!!! شاید هم چون این اتفاقات پشت سر هم افتاد فرصت افسردگی و این سوسول بازی ها را نداشتم!!!!!!!

برگردیم سر داستان خودمون!

پسرک دوماهه بود که یک سفر کوتاه رفتیم شهر خودمون! پدر خیلی لاغر و ضعیف شده بود! رنگ پریده به نظر می رسید! مامان بدون این که بهم بگه مشکل اصلیه بابا سرطانه بهم گفت بابا نیاز به یک عمل داره که دکتر جدیدش گفته بره بیمارستان *** ( یک بیمارستان دولتی ) بستری بشه تا من عملش کنم! به مامان گفتم مامان مگه عمل و بیمارستان قبلی بابا و من را که یعنی خصوصی هم بود یادت نیست؟ این جا فایده نداره! بیایید تهران!نگذارید بابا بیشتر از این اذیت بشه! مامان حرفم را قبول داشت ولی می گفت تهران دست تنهاست و من هم با بچه ای 2 ماهه نمی تونم کمک کنم! می گفت به بابا هم گفتم و اونم میگه همین جا باشه راحت ترم! البته بابا از عمق فاجعه خبر نداشت و چون عمه ام هم از سرطان فوت کرده بود نمی خواستیم بابا بیشتر از این بترسه! من تا روزی که رفتم به مامان می گفتم و مامان هم از این ور و اون ور سراغ می گرفت و تحقیق می کرد! روزی که خواستیم برگردیم مامان شوشو جان و همراه خواهر شوهرم ( این خواهر شوهره بنا به دلایلی خیلی بی آزار و خوش قلبه! ولی داره به آتیش اون ها می سوزه! ) گفتند ما هم میاییم! با ماشین بودیم و کلی بار هم داشتیم! تا رسیدیدم تهران خیلی تو نگه داشتن پسرک همکاری نکردند! جمعه بود و جناب همسر باید فردا می رفت سر کار! ساعت 9:30 شب رسیدیم خونه و تا ساعت 10 یک چیزی درست کردم که بخورند تا خوردند گفتند ما خسته ایم شب به خیر و رفتند خوابیدند!!!!!!!! نه کمکی چیزی! پسرک اون شب تا 3 نیمه شب بیدار بود و گریه می کرد و من داشتم از سردرد و خستگی می مردم و جناب همسر بیچاره هم می خواست استراحت کنه چون خیلی خسته بود! نمی دونم چه جوری تو اون صدا خوابیده بودند! ( این قابلیت خوابیدنشون حتی پا تلویزیون منو کشته! ) ساعت 3 که شد مامان شوهری تشریف آوردند و گفتند بدید من نگهش دارم! 20 دقیقه نگهش داشته و بعد تحویل داده که من خسته شدم برم بخوابم! پسرک دیگه رضایت داد و 3:30 خوابید!!!!! صبح ساعت 7 جناب همسر پا شد که بره و مادر شوهری بلند شد و شروع کرد باهاش حرف زدن و پچ پچ کردن! هر کاری کردم نتونستم بخوابم و یک ربع به 8 بلند شدم که دیدم بَه بعد کلی حرف زدن خانوم دوباره رفتند خوابیدند! گفتم خوب یک چرته الان بلند میشند! صبحانه را آماده کردم و منتظر نشستم دیدم نه داره 9 میشه و بلند نشدند! صبحانه را خوردم و مشغول انجام کارهام شدم! پسرک بلند شد و شیر خورد و شروع به شیطنت و غلت زدن کرد و این ها هنوز خواب بودند بالاخره نزدیک 11 ظهر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! از خواب بیدار شدند و صبحانه خوردند! ( دقیق 12 ساعت خوابیده بودند! ای ول نداره؟!!!!!! تازه مادر شوشو جان مدعی هستند من بعد نماز صبح دیگه هر کاری کنم نمی تونم بخوابم! بیچاره ها لابد خسته راه بودند دیگه نه؟! ) ساعت 1 ناهار را خوردند ( که من موندم چه جوری و دوباره گفتند ) ما بریم چرت بزنیم!!!!!!!! دیگه داشتم شاخه رو رسماً در میاوردم! ( حالا دیگه ای وله را داره! ) من دیگه بعد ناهار بی هوش شدم! کمتر از 4 ساعت خوابیده بودم و هنوز خستگی راه تو بدنم بود! ( بدیش اینه که من خیلی پرخواب نیستم و هر ساعت از روز هم نمی تونم بخوابم! به ندرت ظهرها خوابم می بره! ) ساعت 2:30 ( یعنی نیم ساعت بعد از به خواب رفتن من ) تلفن زنگ زد! حالا هی زنگ می زد و کسی بلند نمی شد برداره و من هم عملا این قدر غرق خواب بودم که نمی تونستم پاشم! دیگه با ضرب و زور بلند شدم! دایی همسرم بود و می خواست با خواهرش حرف بزنه و برای شام دعوتش کنه! مارشوهرم بیدار شده بود و سریع پرید و گوشی را گرفت! بعدش میگه من بیدار شدم ولی گفتم لابد دوست ندارید من گوشی را بردارم!!!!! ( لابد عاشق اینم که با وجود خستگی از خواب بپرم و گوشی را بردارم! ) تو چند روزی که خونه ما بودند یک روز رفتند خونه دایی و یک روز خونه خاله بزرگه و یک روز خونه خاله کوچیکه و... و همه را هم تنها بدون ما!!!!! در کمال وقاحت خونه ما زنگ می زدند و اون ها را فقط دعوت می کردند و اون هم هیچی نمی گفت! فقط دایی کوچیکه ما را دعوت کرد! گرچه من با روحیه بدی که داشتم اصلا حوصله مهمونی های مسخره و جمعشون را نداشتم!!!!!

چند روز که از آمدن مامان شوشو جان گذشته بود مامانم زنگ زد که ما بعد کلی تحقیق یک دکتر خیلی خوب تو بیمارستان لاله ( تو شهرک غرب ) پیدا کردیم که اتفاقا از همشهری های خودمونه! خدا خواسته بود و شوهردخترخاله ام همراه با خانومش یعنی دختر خاله ام با ماشین بابا باهاشون امدند تهران! البته بعدها فهمیدیدم برای مشکل خودشون بوده ولی خدا خواسته بود و تو اون موقع اون ها به داد مامان رسیدند! وقتی مامان و بابا با دخترخاله ام و شوهرش رسیدند طبق معمول مامان شوشو جان ددر بودند و وسایلشون خونه ما بود! دیگه شب نیومدند دنبال وسایلشون! به جاش صبح کله سحر ( حالا سحرخیز شده بودند!!!! ) آمدند و این بندگان خدا را که ما هم باهاشون رودربایستی داشتیم و تو هال خونه یک وجب و نصفی ما خوابیده بودند زابه راه کردند! ( املاش درسته؟ ) یک کم نشستند و مرحمت کردند وسایلشون را برداشتند و رفتند خونه مادرشون که یک کوچه بالاتر از ماست! اون روز آخرین روزی بود که دخترخاله ما با شوهرش خونه ما بودند و بعد رفتند خونه داییم! البته دایی من ساکن تهران نیست ولی چون خیلی تهران میاد و میره یک خونه 70 متری تو شهرک اکباتان داره که کلیدش را داده بود دست اون ها! همون روز مامان و بابا و شوهر دخترخاله رفتند بیمارستان و تا ظهر کارشون طول کشید! من هم با دختر خاله جان رفتیم بیمارستان مفید برای اکوی دو ماهگی پسرک! از این راز که مربوط به پسرک می شد تا اون موقع مامان من خبر داشت و الان دختر خاله ام که همراهم بود! البته چون جناب همسر چشم نداره مامان من یک امتیاز بیشتر از مامانش داشته باشه سریع رفت و به مامانش گفت! ( چه امتیازی!!!!! حالا بمیرم که چه قدددددددررر هم نگران و دلواپس شد! تو همه اون روزها تا یک سالگی پسرک یک بار نپرسید مشکل قلب پسرک حل شد یا نه! ) امیدوارم گذارتون به بیمارستان مفید نیوفته! چه صحنه هایی دیدیم! شانس آوردیم پسرک نوبت اول بود و خانوم دکتری پسرک را اکو کرد و گفت نسبت به اکوی قبلش یک کم بهتر شده و لی نه خیلی! و گفت دفعه بعدی تو 6 ماهگی اکو بکنه! دخترخاله من 7 سال از من بزرگتره و 5 سال زودتر از من ازدواج کرده ولی تا اون موقع بچه دار نشده بودند یعنی 6 سال گذشته بود و اون ها می گفتند ما خودمون بچه نمی خواهیم! بعدها معلوم شد اون موقع که با بابا آمدند تهران برای مشکل خودشون بود که با لطف خدا و دعاهای خیری که همیشه بابا تا موقع رفتنش براشون می کرد مرداد همون سال دخترخاله ام باردار شد! عصر که مامان و بابا برگشتند گفتند فردا باید بابا عمل بشه! یعنی دکتر گفته هرچه سریع تر بهتر! و در کمال تعجب بابا که همیشه ترس از دکتر داشت ( بهش چی میگند؟! دکترفوبیا؟!؟!؟!؟! ) با خونسردی قبول کرده بود! دکتر ماهی بود! خیلی با آرامش با بابا حرف زده بود و بهش قوت قلب داده بود! ( چه قدر نحوه رفتار یک دکتر با مریض مهمه! بابا تو که خدا تومن پول ویزیت می گیری لااقل یک کم با مریض بهتر رفتار کن! ) اون شب مامان و بابا تنهایی با هم رفتند بیرون و تو همون خیابون خودمون یک کم قدم زدند و صحبت کردند و برگشتند خونه! صبح زود بابا و مامان با جناب شوشو و شوهر دخترخاله رفتند بیمارستان و منو دخترخاله موندیم خونه! چه به ما تو خونه و به اون ها تو بیمارستان گذشت خدا می دونه! عمل بابا 7 ساعت طول کشید! بنا به دلایلی شب نتونستیم بریم دیدن بابا و فردا صبح با جناب همسر رفتیم! چون پسرک همراهمون بود یک بار من می رفتم و جناب همسر بیرون پسرک را نگه می داشت و بعد جناب همسر می رفت و من پسرک را نگه می داشتم! ( تو وبلاگ قبلیم یک داستان بامزه از همین کشیک هامون تعریف کردم یادتون هست؟ ) اولین بار که بابا را دیدم جیگرم پاره پاره شد! از زیر قفسه سینه تا پایین و کمی هم از پشت بابا را پاره کرده بودند و بخیه زده بودند! گرچه عمل خیلی خیلی سختی بود ولی حال بابا خیلی بهتر از اون موقعی بود که یک عمل جزیی همورویید کرده بود! چه بیمارستان ماهی بود! سر ساعت معین پرستار می آمد و همه چیز را چک می کرد دوبار تو روز ملافه ها را عوض می کردند و حتی برای مامان پتو و ملافه جدید می آوردند! هر روز یکی می آمد و از یخچال و تلویزیون و ... دیدن می کرد که مشکلی نباشه! همه چیز تمیز نو و عالی! اتاق خصوصی بود و سرویس حمام و دستشوییش از یک هتل 6 ستاره مجهزتر و تمیزتر! هر بار می خواستند بابا را برای آزمایش یا عکسی ببرند با ویلچر می بردند و با احتیاط زیاد کارشون را می کردند! همه هم کارهاشون را باخوش اخلاقی و لبخند انجام می دادند! هر روز یک دست لباس نو و تمیز برای بابا می آورند! غذای بیمار کاملا رژیمی و با در نظر گرفتن بیماریش تهیه می شد! ( وقتی بابا هموروییدشو عمل کرد روز اول براش سوپ لوبیا و نخود آوردند و بابا با این که کمی خورد دلش باد کرده بود و از زور درد به خودش می پیچید! ) و غذای همراه هم جدا بود! ( چه جوری هم سرو می کردند انگار رستوران بود! ) خلاصه تا روزی که بابا را مرخص کردند با دستمزد دکتر 5/6 میلیون ازمون پول گرفتند که جدا نوش جونشون با این همه مراقبت و دقت! یادمه یک روز تو بیمارستان من داوطلب شدم به بابا کمک کنم تا راه بره! یادمه با هم تو راهرو قدم زدیم، بابا با وجود دردش بهم گفت خانومی یکی از این شلوار چهارخونه ها بخر فکر کنم تازه مد شده! تن یکی از این خانوم شیک پوش ها دیدم!!!!! ( پدر من فوق العاده شیک پوش و خوش سلیقه بود و همیشه بهترین ها را برامون می خواست! ) بعد از فوت بابا تا به امروز و می دونم تا آخر عمرم یک غم بزرگ تو دلم هست که چرا تو اوج درد و سختی بابا فرصت نداشتم پیش بابا باشم و کمکش کنم! حتی نتونستم یک شب بیمارستان بمونم یا تو یکی از جلسات شیمی درمانیش همراهش باشم! همش بچه بود و درس! ای خدا ...

اون خاطره جزو معدود خاطراتی هست که از لحظات تنها بودن با پدرم تو بیماریش داشتم! و باز اون به فکر من بود و من...

بابا 2 هفته بعد از عمل با مامان برگشتند خونه! گرچه شوهر دختر خاله یک هفته زودتر با ماشین بابا برگشته بودند شهرمون! تو اون مدتی که بابا خونه ما مهمون بود بیشتر از این که من بتونم در حق پدرم دختری کنم پدرم در حقم پدری کرد! یادمه ظهرها که پسرک نمی خوابید و من از خستگی رو به هلاکت بودم بابا به مامان می گفت برو پسرک را بیار پیش من! پسرک را می خوابوند پیش خودش و براش آهنگ تنگ غروبه را با سوت می زد و آروم آروم نوازشش می کرد! پدر عاشق پسرک بود! با تمام وجود و به معنای واقعی! هیچ کس تو خانواده ما و خانواده جناب شوشو پسرک را اندازه بابا دوست نداشت و عاشقش نبود!

بعد از رفتن بابا نامه ای به دستم رسید از دانشگاه که برای جشن فارغ التحصیلی لیسانس دعوتمون کرده بود! و ما هم پسرک 3 ماهه را برداشتیم و دوباره راهی شهرمون شدیم! ( پسرک رو مارکوپولو را کم کرده اساسی! ) و اونجا بود که من تازه متوجه عمق فاجعه و بیماری اصلی بابا شدم! دو هفته دیگه دوره جدیدی از درمان بابا شروع می شد! گرچه به بابا چیزی نگفته بودند ولی اسم این درمان چیزی نبود که بشه راحت بیماریشو پنهان کرد ... یک راه سخت و دشوار به نام شیمی درمانی...

 

پیوست: نمی دونم خوانندگان قدیمی وبلاگم ( وبلاگ سابقم! ) یادشون هست یا نه؟ ولی من داستان مسافرتمون با مامان شوشو جان را یک بار دیگه هم گفته بودم! همون موقع که مامان شوشو پسرک را برای فقط 20 دقیقه برد جناب همسر با چشمانی که داشت از خوشحالی برق می زد و با ذوق و شوق بهم گفت یادم باشه فردا صبح از مامانم به خاطر این کارش خیلی خیلی تشکر کنم!!!!!!! دهن من همون طوری باز موند! تو یک ماهی که من خونه مامانم بودم مادرم پابه‌پای من بیدار بود و از پسرک مراقبت می کرد! یک بار نشد جناب همسر از صمیم قلب و با همون حرارت ازش تشکر کنه ولی داشت به خاطر اون 20 دقیقه خودشو می کشت!!!!!! لابد صبح پچ پچ هاشون هم برای همین بود!!!!!

پیوست 2: در مورد پست قبل، نمی‌خوام تمام عیب‌ها را متوجه شوهرم کنم، اون بعد که من داغ کردم خودش فهمید اشتباه کرده و هی آمد خوش رفتاری کنه و منو از عصبانیت خارج کنه ولی تا وقتی رفت نتونستم خوش اخلاق باشم! خودم هم می‌دونم همه عیب‌ها مال اون نیست!

پیوست 3: انگاری این نامزد کنون پسردایی خیلی سر کاریه!!!!!!!!!!!!!!!! چه قدر ذوق داشتم!!!!!!!!!!!


نوشته شده توسط: خانومی

خاطرات قدیمی

لحظه هایی پر از التهاب پنج شنبه 87/8/23 ساعت 11:46 صبح

سلام به دوستان عزیز

با ادامه داستان مادرشدنم در خدمتتون هستم!

دکتر *** فوق تخصص قلب کودکان بود! در طول مسیر رسیدن به مطب دکتر که برای من قرنی گذشت، جناب همسر توضیح داد که در همون بدو تولد و اولین چکاپ دکتر بیمارستان متوجه یک صدای اضافی تو قلب پسرک کوچک من شده و خانوم دکتر *** هم این صدا را تایید کرده و نامه ای برای دکتر *** نوشته تا پسرک را معاینه کنه! تا رسیدن به مطب دکتر اشک ریختم و دست به دامن خدا شدم! روحم خسته تر از این بود که تحمل یک زخم دیگه اونم به این عمیقی را داشته باشه! بالاخره رسیدیم و با ترس و لرز وارد مطب دکتر شدیم. انگار داشتند منو به سلاخ خونه می بردن، تمام تنم می لرزید! مطب دکتر پر بود از عکس نوزادان و کودکان لاغر و کوچکی که از بالا تا پایین قفسه سینه شون شکافته شده بود! توی مطب یک پسر خیلی لاغر و نحیف هم بغل تو مادرش نشسته بود و پدرش بالای سرش ایستاده بود و سرمی که به دست پسر وصل بود را گرفته بود! لباس پسر باز بود و جای بخیه های بزرگش معلوم! کم کم احساس کردم دارم تو گوشهام صدای زنگی از دوردست ها می شنوم! اشک جلوی چشم هام پرده لرزانی تشکیل داد! به صورت معصوم پسرکم که مثل فرشته ها خوابیده بود نگاهی کردم، خدایا حتی تصورش هم خیلی سخت بود! تصور این که پسرک نحیف و ظریف من هم بشه یک عکس روی دیوار مطب دکتر ***! خانوم منشی ما را لابه لای کسایی که برای اکو آمده بودند برای معاینه فرستاد تو، دکتر مرد مودب، با وقار و ساکتی بود! کاملا معلوم بود که مذهبیه! گرچه حرف نمی زد ولی حالتش به آدم روحیه می داد! جناب همسر براش به اجمال حرف دکتر بیمارستان و خانوم دکتر *** را توضیح داد و نامه را به دکتر نشون داد. دکتر به آرومی پسرک که خواب خواب بود را معاینه کرد و حرف دکترهای قبلی را تایید کرد! آه از نهادم برآمد! این یعنی واقعا مشکلی بود! گفت باید اکو بشه و خوشبختانه تونست لابه لای مریض هایی که برای اکو اماده می شند پسرک را اکو کنه! پسرک خواب بود و برای همین دوای خواب اور بهش ندادند ولی تا دکتر دستگاه را روی سینه اش گذاشت بیدار شد و دکتر یک دفعه ترسید بی قراری کنه ولی بر خلاف روزهای قبل گریه نکرد و سخت مجذوب تاریکی و دستگاه های اتاق شده بود! طاقت نداشتم دکتر را ببینم که داره پسرک را اکو می کنه، پدرش پسرک را بغل کرد و من بی قرارانه در حالی که به آرامی اشک می ریختم در اتاق نیم وجبی اکو قدم می زدم! یکی از دستیارها سعی کرد آرومم کنه ولی مگه این دل لامصب می گذاشت! بعد از چند دقیقه ای که برام عمری گذشت دکتر گفت بین دو بطنش یک سوراخ داره که خوشبختانه کوچکه و اگه خدا یاری کنه تا یک سالگی خودش بدون نیاز به دارو یا کاری بسته میشه و اگه تا یک سالگی بسته نشد باید عمل بشه! دکتر *** یک وقار و بزرگی خاصی داشت، مثل این که حرفش وحی بود وقتی گفت اگه خدا بخواد این سوراخ تا یک سالگی بسته میشه قلبم یک دفعه آروم شد! و از همون روز دعاهای من تا یک سالگی پسرک شروع شد! سریع لباس هاشو پوشوشندمش و با یک دنیا تشکر از لطف دکتر از مطب خارج شدیم! دکتر گفت 2 ماهگی باز باید اکو بشه و پرونده و عکس های اکو را بهمون داد که برای دفعه بعد همراه داشته باشیم! تمام مسیر برگشت به خونه یک سره اشک می ریختم و پسرک را به خودم می فشردم! حالا اشک شوق بود که خدا بهم لطف کرده و پسرک مشکل حادی نداره! وقتی رسیدیم مامان و بابا خیلی نگران شدند! مامان سریع بهم رسوند که به بابا نگم پسرک مشکل قلبی داره! چون خودش خیلی درد داشت و طاقت ناراحتی نوه عزیزشو نداشت! ما هم وانمود کردیم برای نشون دادن آزمایشات پسرک سراغ همون خانوم دکتر بداخلاقه رفتیم! بابا یک کم شک کرد ولی حدس هم نمی زد چه ساعت هایی بر ما گذشته!

پسرک یک ماهه شد که ما بارهامونو بستیم و همراه مامان برگشتیم تهران! 2-3 ماهی می شد سر به خونه زندگیم نزده بودم و خوب دیگه خودتون مردها را می شناسید حسابی به هم ریخته بود! روز اول با مامان حسابی خونه را تمیز کردیم، روز دوم دایی و زن دایی کوچیکه جناب همسر زنگ زدند که ما می خواهیم بیاییم دیدن بچه! با مامان همه چیز را آماده کردیم، آمدند و نشستند و کلی ما را مستفیض ( مستفیظ؟ مستفیذ؟؟؟ ) کردند با صحبت هاشون و بعد در آخر از جناب همسر تعریف و تمجید کردند ( دقیق یادم نیست چی گفتند! ) که مامان هم گفت خوب دختر ما هم خیلی خوب بوده آقا *** خیلی خوش شانس بوده دختر ما زنش شده! ( تو همین مایه ها ) یک دفعه دیدم رنگ جناب همسر کبود شد و شروع کرد به افکندن نگاه های غضب آلود به منو مامانم! تا مهمان ها رفتند منو کشوند تو اتاق و با صدای بلند شروع کرد به بدگویی از مامان من که چرا مامانت جلوی فامیل های من از تو تعریف کرده! ( اوج منطق را حال می کنید؟ خوب جلوی فامیل خودم ازم تعریف کنه؟!؟! ) این قدر بلند حرف می زد که مامان می شنید و البته از عمد! هرچی حرص خوردم تو رو خدا بس کن! بعد درباره اش حرف می زنیم! این قدر گفت و گفت که مامان هم وارد ماجرا شد و این جوری شد که برای اولین بار روشون تو روی هم باز شد و اون پرده حرمت و احترام از هم درید! نمی خوام بگم مادر من بی گناه بود اما احترام خوب چیزیه! کاری که با وجود کم لطفی ها و ظلم های آشکار خانواده شوهرم من همیشه رعایت کردم! من هیچ وقت با بی احترامی باهاشون حرف نزدم! هیچ وقت صدامو بلند نکردم چه برسه به دعوا! ولی شوهر من کرد! صداشو بلند کرد! تو روی مادر من، پدر من که این همه بهش ( حتی بیشتر مادر و پدر خودش ) لطف کردند وایساد و بلند حرف زد! مامان خیلی ناراحت بود با این که قرار بود یک هفته پیشم بمونه ولی در آخر به جناب همسر گفت آقای *** برای فردا برام بلیط هواپیما بگیرید من دیگه این جا نمی مونم! شما انگار اصلا دوست ندارید مهمون براتون بیاد چون حرمتشو نگه نمی دارید! من مردم از خجالت! آب شدم از شرم! فردا جناب همسر رفت سر کار و من و مامان تنها شدیم! مامان داشت با بابا حرف می زد و می گفت می خواد برگرده ( البته از دلیل اصلیش چیزی نگفت تا بابا بیشتر از این ناراحت بشه! ) ولی من هی از شرم آب می شدم و می سوختم! یک دفعه سرم گیج رفت! مثل فیلم ها صحنه اتاق شروع به چرخیدن کرد و من در یک ثانیه هیچ صدایی نشنیدم و بعد سقوط! شاید فقط چند ثانیه طول کشید تا من باز هوش و حواسم را به دست آوردم یک دفعه دیدم مامان جیغ کشید و تلفن را پرت کرد و گفت خدایا! بچه ام! چت شد؟ سریع بلندم کرد و برام آب قند درست کرد! و این اولین بار تو زندگیم بود که من فهمیدم غش یعنی چی؟! این اولین غش از سری غش هایی بود که طی دو سال بعد از اون گریبان گیر من بود و هر از گاهی به سراغم می آمد! فرداش، صبح جمعه، مامان با کلی دلواپسی و نگرانی و به اجبار که چشمش تو چشمش جناب همسر نیوفته ما را گذاشت و برگشت پیش بابا! بعدها گفت کلی دلواپس تو بودم، خسته و ناراحت بودم که با دیدن بابات که تو فرودگاه به پیشوازم آمده بود خستگی تو تنم موند! بابا لاغر و نحیف و رنگ پریده شده بود! اون شب مامان با بابا صحبت کرده بود و شنبه صبح دنبال دکتر جدید و آزمایشات رفته بودند اما بهم چیزی نگفتند! مادر من تنهایی بار شنیدن خبر حضور سایه سرد و سنگین سرطان را تو زندگی ما به دوش کشید! به پدر چیزی نمی تونست بگه چون اونی که درگیر این درد خانمان برانداز بود پدر بود! برادرم کنکور داشت و من هم با بچه ای یک ماهه که به تازگی متوجه بیماری قلبیش شده بودیم اون قدر ضعیف و خسته بودم که مامان نمی خواست نگرانی منو تو غربت بیشتر کنه! ساعت ها بعد از شنیدن این خبر تو خیابون راه رفته بود و گریسته بود و شکسته بود! به یک باره زندگی زیبامون از هم پاشید! اون تابلوی زیبا از خانواده ای که در عین خوشبختی بودند و سعادتشون چشم های حسودان را کور کرده بود، در هم شکست!

صبح همون شنبه اولین روزی بود که پسرک و من تنها می شدیم! صبح که از خواب بیدار شد شروع کرد به بالا آوردن و استفراغ هاش جهنده بود! خیلی ترسیده بودم! مادری 22 ساله و ناشی بودم و در اولین روزی که حامی ام نبود این اتقاف افتاده بود! سریع به جناب همسر زنگ زدم و اون تا آمد خونه ظهر شده بود تا اون موقع با این که پسرک خیلی آروم بود ( و جای تعجب داشت چون تا اون روز پسرک هر موقع بیدار بود گریه می کرد! ) 5-6 بار بالا آورده بود! هیچ دکتری تو تهران نمی شناختیم و با استیصال از یکی از همسایه هامون که تازه روز قبل باهاش آشنا شده بودم و پسر کوچیک داشت شماره تماس دکتر پسرش را گرفتم! عصر پسرک را بردیم دکتر و بعد معاینه بهش دوا داد!

روزهای من یکی پس از دیگری با دل دردهای شبانه و بیخوابی های متعددمون می گذشت! ( پسرک از 11- 12 شب شروع به گریه می کرد تا 2-3 نیمه شب! یک بار طی یک اقدام انتحاری از 11 شب تا 8 صبح بیدار بود و گریه می کرد! ما دیگه مردیم! فقط تونستیم از 8 صبح تا 10 صبح بخوابیم! رکورد زنی بود در نوع خودش فکر کنم تو کتاب گینس ثبت بشه!!!!! )

پسرک دوماهه بود که ما مجبور شدیم یک سر به شهرمون بزنیم! بی خبر از اتفاقاتی که افتاده و مشکل بزرگی که پیش رو داریم ...

 

پیوست1: جناب همسر مرد خوبیه و در اکثر موارد همراه مهربون و صبوریه فقط دو تا مشکل خیلی بزرگ داره که اگه برای من حداقل حل بشه با عیب های دیگه اش به راحتی میشه کنار آمد! یکی اینکه با خانواده اش خیلی خیلی رودربایستی داره! حتی با فامیل هاش! انگار نعوذبا... پیغمبرند! جرات نداره بهشون بگه چیزی می خوام یا اعتراضی بکنه یا حتی خواهشی! چه برسه از من در مقابلشون دفاع کنه! دوم این که با وجود این همه خضوع و خشوعی که با خانواده خودش داره از خانواده من همش توقع داره و خیلی سرد و بد باهاشون برخورد می کنه! همون طور که دیدید تو روی مادرم ایستاد که باز هم این کارو چند بار دیگه انجام داد! بارها بهش گفتم چه طور من احترام مادر و پدر تو را نگه می دارم و در برابر حرف های نامربوطشون درشتی نمی کنم ولی تو مدام بی احترامی می کنی؟! اگه حرف بدی می زنند باید احترام سنشونو نگه داری و بهشون با احترام حرفتو بزنی! این رفتارهاش خیلی منو عذاب میده!

پیوست2: جناب آقای یک دوست ( از لحنشون که مثل شوهرم حرف می زنند پیداست مرد هستند! ) چه خوب بود آدرسی از خودتون می گذاشتید! نمی دونم باز وبلاگمو می خونید یا نه ولی چه خوب بود قبلش آرشیومو می خوندید بعد این قضاوت را می کردید! من با این عقیده که مادر همسرم هم یک مادره وارد زندگی مشترک شدم! دوست داشتم جوری رفتار کنم که حس کنه دخترشم یا نه عروسشم! اما رفتارهای بعدیشون نشون داد حتی حس مادری نسبت به شوهر منم ندارند! از این ها گذشته! آره حق با شما من بد! من پر مشکل و ناسازگاری و عیب! شما بگید پسرک چند روزه بی گناه من چه تقصیری داشت که داشتند با جونش بازی می کردند؟!؟!؟! مگه نوه شون نبود؟! حتی نوه نه بچه تو خیابون! مگه ظلمی یا بدی در حقشون کرده بود؟! به نظر خود شما این ذات خوب و مهربون یک زن را می رسونه که بدی ها و ظلم های فرضی مادر بچه را سر بچه خالی کنه و دق و دلی هاشو با قدرت نمایی در تصمیم گیری که در رابطه با زندگی و جون یک بچه بی گناه است نشون بده؟!؟!؟! شما از زندگی من چی می دونید که همه زن ها را با یک چوب می زنید؟! من همه مادرشوهرها را با یک چوب نمی زنم! هنوز هم از دیدن مادرشوهری که با عروسش و عروسی که با مادرشوهرش رابطه مادری و دختری و یا حتی نه دوستانه دارند غرق لذت میشم و از ته دل غبطه می خورم که پس چرا برای من این طوری نیست؟! یک چیز جالب میگم و بعد تمام! مادرشوهر و پدرشوهر من امسال عید جلوی چشمان مشتاق و معصوم پسرکم به بچه های بزرگشون عیدی دادند و به پسرک به خاطر این که تولدش بهش کادو دادند عیدی ندادند!!! ( پسرک تنها نوه و اولین نتیجه تو خانواده شوهرمه! ) از پست هام فهمیدید که پسرک متولد زمستانه نه؟!؟! هیچی نمیگم خودتون قضاوت کنید!

پیوست3: هنوز که هنوزه به زندگی جدیدم عادت نکردم! هنوز یک هول و استرسی دارم که انگار کاری ناتموم دارم و یا باید پروژه ای تحویل بدم! هنوز هم نتونستم به خونه اونجوری که باید برسم! هنوز شلوغ پلوغه از دست پسرک و خونه تکونی های گاه وبیگاه من! ولی گهگاه کتاب می خونم و رفتم عضو کتابخونه نزدیک خونه خودمون شدم! کتاب های داستانیش خیلی کمه و اون لیست منو اصلا نداشت! دنبال کتاب های خوب می گردم! کتابی که در عین محتوا خیلی ساده و راون نوشته شده باشه! پیشنهادی ندارید؟! کتاب جالبی نخوندید که بهم معرفی کیند؟! تازگی ها هم سعی می کنم تو غذا پختنم یک تنوعی بدم! سرگرمی خوبیه! عکس چند تا از شاهکارهای هنریم!!!!!!!!!!!!!!!! را می گذارم! شرمنده خیلی جینگول نیست! آخه من به خوش سلیقگی شما نیستم و پسرک گرسنه و بابای گرسنه ترش فرصت سفره آرایی نمی دهند!!!!!

      

اولین عکس مربوط میشه با لازانیا که این بار علاوه بر پنیر پیتزا پنیر گودا هم استفاده کردم که خیلی خوش طعم شد!

      

دومین عکس مربوط به پیتزا اسنکیه! همون اسنکه که بدون نون روییش تو فر پخته شده! من طعم سس ها و ادویه هاشو عوض کردم شما می تونید با سوسیس و گوشت مرغ هم درست کنید برای تنوع مزه و قیافه!

      

سومی یک غذای خیلی سریع با تن ماهی و نخودفرنگیه! برای درست کردن این غذا حتی می تونید از پلویی که از روز قبل اضافه مانده و نمی دونید باهاش چی کار کنید، استفاده کنید!

     

و آخری! دریم دیدیریم دام! ترافل بادومی!!!!! به نظر خودم که خیلی خوب بود! یغمای عزیز هم ازش خوشش آمد! خیلی سریع آماده میشه و برای پذیرایی و قاقالیلی بچه ها بد نیست!

پیوست 4: من تا یک ماه سر س ی ن ه هام خیلی زخمی و دردناک بود و همش بعد شیر دادن خون می آمد! کرم های مختلف را امتحان کردم ولی همون خانوم دکتر بداخلاقه توصیه ای کرد که معجزه بود! لانولین شاید اسمشو روی اکثر کرم ها دیده باشید! چون پایه حیوانی داره و تقریبا بی ضرره! نیازی به شستشو با آب و صابون ( که باعث بیشتر زخم شدن میشه ) نیست! کافیه هر بار موقع شیر دهی با دستمال پارچه ای تمیز سر س ی ن ه ها را خوب تمیز کنید و بعد از شیردهی دوباره لانولین را بمالید! هیچ نیازی به آب نیست و خیلی موثره! اینو گفتم شاید برای تازه مادرها تجربه خوبی باشه!

پیوست مهم: دیشب بهم خبر رسید پسر دایی جان دارند به جرگه متاهلین می پیوندند! یک مراسم مهربرون داریم خیلی زود!!!!!! از بانوان ساکن تهران به طور اورژانسی و اضطراری درخواست مساعدت دارم برای معرفی جایی که بشه لباس شیک با قیمت مناسب خرید! لطفاااااااااااااااااااااااً


نوشته شده توسط: خانومی

خاطرات قدیمی

<      1   2   3      

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

آخرین پست!
پراکنده گویی دم عید!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 
 Atom 



:: کل بازدیدها ::
81388


:: بازدیدهای امروز ::
1


:: بازدیدهای دیروز ::
8



:: درباره من ::

باغچه کوچک ما

:: لینک به وبلاگ ::

باغچه کوچک ما


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

روزمره[15] . خاطرات قدیمی[6] .


:: آرشیو ::

مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387


:: دوستان من (لینک) ::

ساناز جون
صحرا
مریم عزیز
آریانا
سوگلی عزیز
آنیتا
آرام و حلمای عزیز
لی لی جون
خانوم خونه
ستاره عاشق
سفیدبرفی
خاطرات تینا
پینه دوز
ناردونه
ملودی جون
مجهولانه
آرمینا
مینا جون
مهرتابان
نارسیسا
مسی و دخترش
چمدان حرف هایم
آتی عزیز
ملیحه جون
مهربانو
نگین جون
ترپچه نقلی
عسل بانو
بلفی
مری جون
فرام عزیز
عسلی جون
دنیای ماریلا
بی بی ستاره عزیز
روزهای روناک عزیز
فاطمه عزیز
دلنوشته های یک زن آریایی
زنی به رنگ آب
نوک طلا و مخملش
سایه عزیز
بهناز عزیز


::آمار وبلاگ::