سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باغچه کوچک ما

من، تنها پشتیبان من!!!!! شنبه 87/10/7 ساعت 6:12 عصر

سلام

می خوام یک کم برگردم به عقب تر از اون جایی که داستانم را قطع کردم!

مرداد ماه بود که من یک هفته برگشتم تهران خونه خودم! روزی که برگشتم خونه مامان و دیدن مادربزرگ مادریم که طبقه بالای خونه مادرم هستند، رفتم از دهن مامان بزرگ در رفت که بیچاره خاله ح ( خاله ناتنی پدرم! داستان پدرم که یادتون هست؟؟؟؟ شوهر همین خاله روزی که عکس دست جمعی می گرفتند بابا را از  جمعشون انداخت بیرون! ) چه قدر ناراحته الان! متوجه نشدم چی میگند! از مامان که پرسیدم گفت مگه نمی دونی؟؟؟؟ گفت ش پسر خاله ح 10 روز پیش فوت کرده!!!!! جا خوردم بیچاره 40 سال بیشتر نداشت! پسرش سروش تازه 10 سال داشت! من عاشق این پسر بودم! کوچیک که بود بهش می گفتم آقای چرا؟! آخه خیلی کنجکاو بود و سئوال می کرد! خیلی ساده رفته بود! اون شب  با پسرش تو خونه تنها بودند، خانومش با خواهرش به استقبال داییشو و  دختر داییش که بعد از 17 سال از آمر*یکا آمده بودند ایران، میره! ش میره حموم و تو حموم یک دفعه قلبش می گیره به پسرش میگه به مامان زنگ بزن بگو فلان شربت کجاست؟ پسرک زنگ می زنه و  مادرش آدرس شربت را میده و میگه گوشی را بده به بابات تا باهاش حرف بزنم! پسر بیچاره شربت را با یک لیوان آب برای پدرش میاره و زنش داشته باهاش حرف میزده که یک دفعه سکوت!!!!! زنش میگه یک دفعه از دهنم پرید « ش مرد » ! ش به همین راحتی رفت و پسری که با لیوان آب به دست بالای جسم بی جان پدر ایستاده بوده!!!!!! سروش تا مدت ها می گفت  من نتونستم برای پدرم کاری بکنم! حتی یک لیوان آب هم نتونستم بهش بدم! خیلی ناراحت شدم! به مامان گفتم چرا بهم خبر ندادید که تا تهران بودم برای مراسم برم! مامان گفت بابا خبر نداره و ما بهش نگفتیم! برای همین نمی تونستیم جلوش حرفی بزنیم! من برای مراسم چهلمش برنامه چیدم و رفتم! این ها را گفتم تا شرایط اون روز ما را درک کنید! خدا مصیبت 4 عزیز را به خانواده پدریم در عرض 1 سال وارد کرد! سال 84-85 بدترین سال های زندگیم بود! همش شاهد درد و رنج و پرکشیدن عزیزانمون بودیم و همش به سوگ رفتنشون نشسته بودیم! فقط تو مراسم عزا و هفته و چهلم و سال همو می دیدیم و همه وحشتناک شکننده شده بودیم! ( گاهی زود به هم می ریزم و گاهی زود عصبی میشم و گاهی فرت وفرت اشک می ریزم که همش اثرات این دوران سخته! ) بگذریم، به اواخر شهریور نزدیک می شدیم و من هنوز ماده اولیه را سنتز نکرده بودم! درمان های بابا داشت جواب می داد ولی بابا به شدت ضعیف شده بود و مشکلات جانبی از هر گوشه ای چهره کریهش را نشون می داد! بابا قبل از بیماریش فشار خونش بالا بود ولی مشکل قند یا چربی نداشت! بابا روز قبل از شیمی درمانی یک آزمایش کلی خون و گلبول سفید و قرمز می داد که در صورتی که مشکل کمی گلبول سفید نداشته باشه شیمی درمانی کنه! ( با وجود داروهای مخصوص ازدیاد سلول های سفید خون بابا بارها مشکل کمبود شدید گلبول سفید داشت!! ) تو آزمایشات گرچه قند خونش نزدیک مرز بود ولی به نظر دکترش مشکلی نبود! ما برای تقویت بابا گاهی همراه شیربرنج یا حلیم یا حریره بادامش مربا به یا شیره خرما می دادیم! روزهای بعد شیمی درمانی متوجه شدیم ادرار بابا به شدت غلیظه و مورچه ها دور قطراتش جمع میشند!!!!! مامان با دستگاه خودش ( پدر مادرم دیابت داشت و مادر همیشه احتیاط می کنه! ) قند خونش را آزمایش کرد و بعد در کمال ناباوری دیدیم قند خون بابا بالاست! آزمایشات بعدی نشون داد بابا گرفتار یکی از عوارض اوستین شده! بیماری دیابت!!!!!!!!!!!! سرطان بابا را داغون کرده بود و دیابت روند ضعیف شدن پدر نازنینم را تسریع می کرد! با ناراحتی می دیدیم بابای رشیدم چه جوری داره جلوی چشممون آب میشه! شیمی درمانی لاغر و ضعیفش کرده بود و به خاطر دیابت باید مراعات می کردیم و دیگه نمی شد برای تقویتش هر غذایی بهش داد!

اوضاع کارهام هم اصلا خوب نبود، دروغگوی بزرگ تو دستور کارش مدام به من می گفت باید محیط واکنش را به دقت خنثی کنی و هر بار که نتیجه نمی داد می گفت تو خنثی کردن دقت نکردی! یک بار ازش دلیل خنثی کردن را پرسیدم و یک مشت اراجیف تحویلم داد! یک روز که تشریف نیاورده بود و کامی آزمایشگاه از تصرفش خارج شده بود نشستم و یک سرجی کردم دیدم هیچ جا از لزوم  خنثی بودن محیط صحبتی نشده! همون روز تصمیم گرفتم محیط اسیدی را امتحان کنم و کردم و در کمال ناباوری دیدم در آخر آزمایش مایع نارنجی رنگ زیبایی به جا موند! ولی باز بعد پریدن حلال مایع بود! بارها از دروغگوی بزرگ پرسیده بودم که زمستان این کارو انجام داده یا تابستان؟ ولی هر بار بهم خندید که برو خانوم **** این چرت و پرت ها چیه میگی؟؟؟؟ کارت انجام نمیشه ربطی به تابستان و زمستان نداره!!! وقتی دیدم فکر خودم بهتر عمل کرده تو این کار هم شهامت به خرج دادم و ظرف محصولم را گذاشتم تو فریزر! آقای ت همون پسری که با هم همورودی بودیم امد و ازم روند کارو پرسید و منم بهش گفتم که دروغگوی بزرگ چه دسته گلی به آب داده و چه ظلمی کرده در حق من!!!! می دونستم میره بهش میگه! به نیم ساعت نکشید دروغگوی بزرگ زنگ زد آزمایشگاه که خانوم **** من به ذهنم رسید شما محیط را اسیدی کنید و واکنش بگذارید!!!! آهان به ذهنت رسید؟! یا به گوشت رسید؟؟؟ با خوشحالی این خبر را به گوش استادم رسوندم و این که دروغگوی بزرگ این همه منو سر کار گذاشته و در کمال ناباوری اون ازش حمایت کرد که تو باید خودت به فکر کار خودت باشی؟! جا خوردم! پس کو اون همه لاف حمایت؟! چند روز به شروع ترم جدید مونده بود و  داشتم خودم را برای درس و کلاس بعد یک ترم مرخصی اماده می کردم! من ترم پیش 3 درس از هم ورودی هام عقب مونده بودم و این آخرین کلاسی بود که میشد با اون ها گرفت!!! 3 روز به ثبت نام، دوستم که از لیسانس با هم بودیم و اون رفته بود گرایش تجزیه بهم گفت آره بچه ها دارند امضا می گیرند که درس این ترم را حذف کنند! مخم سوت کشید! چرا؟؟؟؟؟؟ به آقای ت قضیه را گفتم و اون از دوست های صمیمیش تو آزمایشگاه های دیگه پرس و جو کرد! راستش درس اون ترم را قرار بود استاد ما ارائه کنه و بچه ها فقط همین یک درس را داشتند، دکتر غ استادی که من باهاش برای استاد راهنمایی حرف زده بودم و زیرش زد با استاد ما بده! ( همون قضیه باند بازی! حالا اوج باندبازی را می بینید!!! ) این درس را مشترکا استاد من و ایشون ارائه می کردند! بعد اون به خاطر بغض و کینه به شاگردهاش گفته بود که این درس را نگیرید و به بچه های دیگه البته غیر ما بگید گه نگیرند! یک جو بدی شده بود! حتی دانشجوهای دکتری هم با دانشجوهای دکتری اساتید دیگه صحبت می کردند که بچه های ارشد را راضی کنند این درس را نگیرند! خیلی خیلی به ضرر من می شد و عقب می افتادم! همین طوریش هم عقب بودم! منم با بچه ها حرف زدم و همه با ریاکاری می گفتند باورت میشه ما خودمون هم نمی دونیم این درس را بگیریم یا نه؟!؟!؟!؟ نه باورم نمیشد! فرداش روز ثبت نام بود و هنوز نمی دونستند؟؟؟؟ به آموزش گفتم و اون هام گفتند ما هیچ کاره ایم!!!! ( ترم بعد برای همین استاد خوب همه کاره شدند! ) روز ثبت نام شد و فقط من آقای ت این درس را گرفتیم و در نتیجه این واحد حذف شد!!!!! خیلی به این در و اون در زدم تا تو دانشگاه اصفهان یا از دروس دکتری درسی بگیرم که نشد! ترم آغاز شد و من هیچ درسی نداشتم! احساس خیلی خیلی بدی داشتم! احساس می کردم غیر بخارات سمی حلال ها و مواد آلی تو فضای دانشکده ذرات کشنده ریا و دورویی و تزویر در جریانه!!!!

15 روز از شروع ترم گذشته بود و من غیر آزمایشگاه کاری نداشتم! تصمیم گرفتم سری به خونه بزنم و راهی شدم! سفری که تلخ ترین سفر عمرم شد...

پیوست 1: کلی عکس از دستپخت هام دارم! بگذارم یا نه؟؟؟؟؟ چیزی نگید فکر می کنم دوست نداریدها!

پیوست 2: جمعه عصر خیلی دلم گرفته بود! بدجوری دلم هوای بابا را کرده بود! هنوزم بعد 2 سال روزها منتظر تلفن های پنهانیش هستم! دوست داشت بدون این که مامان بفهمه به دختر عزیز دردونه اش زنگ بزنه!!!! دلم براش خیلی تنگ شده! شوشو بهم گفت چی شده؟ گفتم دلم گرفته بیا بریم پارک و بعد بریم رستوران هنرمندان شام بخوریم! ( پاتوق ماست! البته ماهی سالی که بریم بیرون شام بخوریم! ) گفت نه بیا بریم خونه مامان بزرگ من! تو ذوقم خورد! بهش گفتم من دلم گرفته برم دیدن کسی که هیچ حرف مشترکی باهاش ندارم؟! تازه اگه بیام چیزی بگم همون لحظه اول میگه وای تو این قدر لهجه ات غلیظه و تند حرف می زنی که من یک کلمه هم نمی فهمم! تازه از اول تا آخر هم یک ریز متلک میگه! بعد که خوب دلایلم را گفتم جناب همسر رفته زنگ زده و جلوی چشم های از حدقه درآمده من میگه باشه تا نیم ساعت دیگه اونجاییم!!!!!!!!!!!!!!! خیلی بهم برخورد؟! یعنی چی؟؟؟؟ یعنی اون موقع تا حالا داشتم برای خودم حرف می زدم؟؟؟؟ بحثمون شد! هر کاری کردم نتونستم برم! با ناراحتی زنگ زد و الکی گفت پسرک هنوز خوابه!!!! دیگه دلم نمی خواد به خاطر لطف به همسرم چیزی یا کسی را تحمل کنم!!!!

پیوست 3: به صاحب خونه اون همسایه زنگ زدیم و کشوندیمش اینجا تا شاهکار مستاجرشو ببینه! بیچاره کلی خجالت کشید و گفت تا عید این ها بیشتر این جا نیستند! جوابشون می کنم!!!!!! دی دی دیری دی دی دیریریم!!!!! ( ر ق ص برر ه ای! ) نگید شورش می کنم! عکسشو می گذارم خودتون قضاوت کنید!!! حالا فقط دو روز بود آسانسور ریست می کرد و همون روز جناب همسر به سرویس کارش زنگ زد امد درستش کرد!

       

پیوست 4: دوستانی که منو دیدند من خیلی لهجه ام غلیظه؟؟؟؟


نوشته شده توسط: خانومی

خاطرات قدیمی

جواب مسابقه + جشن شب یلدا سه شنبه 87/10/3 ساعت 3:11 عصر

سلام

بازم شرمنده! اما این بار با یک خبر خوب آمدم! بالاخره لب تاب را خریدم! خیلی ذوقشو دارم! البته تایپ کردن باهاش یک کم سخته با این که جای اکثر کلیدها را حفظم! فکر کنم این بار با این که کلی حرف دارم باید کمی خلاصه اش کنم!

خوب اول نتیجه مسابقه را بگم و برندگان را اعلام کنم! ( حال می کنید چه قدر خودمو تحویل می گیرم؟! ) راستش یک کم از خودم ناامید شدم! بیچاره هم مسلک های من! الکی هی بهمون میگند شما دانشجوی یکی از بهترین و معروفترین دانشگاه های ایران هستید تا با این ترفند دلمون را خوش کنند و صدامون در نیاد و اعتراض نکنیم به این ظلم های عیانشو!!!! خوب من دانشجوی دانشگاه صنعتی اصفهان هستم ( یعنی هنوز نگذاشتند فارغ التحصیل بشم که بگم بودم!!!!! ) خوب فقط ملودی عزیز و آرایانای گل که همشهری هم هستیم درست حدس زدند! والا دیگه فکر کنم قضیه قرعه کشی منتفی بشه و ما با هم یک جوری تفاهم کنیم سر جایزه نفیس! البته بودند دوستانی که حدس زدند اصفهانی هستم ولی اکثرا اسم دانشگاه اصفهان را بردند!

خوب بگذریم و بریم سر جشن شب یلدای پر*شین بلاگ! جای همه دوستانی که نبودند خالی! راستش من که غیر از دوستان وبلاگی که از وبلاگ پسرک بودند کسی را نمی شناختم! راستش من فکر می کردم چون وبلاگ های برتر کودک و نوجوان را معرفی می کنند بچه بیشتر باشه که غیر پسرک و دوست وبلاگیش و البته یسنا دو تا دختر بچه دیگه هم بودند که از پسرک بزرگتر بودند! تعداد بچه ها کم بود! من و دوستم دیرتر رسیدیم و برنامه شروع شده بود برای همین سالن پایین پر شده بود و ما را فرستادند بالکن! مجریش مال رادیو جوان بود و انگار خوب باهاش هماهنگی نکرده بودند چون گاهی سوتی می داد!!!! برنامه شون جالب بود! راستش من بر خلاف اون یکی دوستم که وبلاگ دخترش هم رتبه آورد خیلی سخت گیر نیستم و اکثرا جنبه مثبتشو می بینم، خیلی خوشم آمد از برنامه شون! هنرپیشه هایی مثل رضا بنفشه خواه و رحیم نوروزی و ... و البته مثل همیشه بهاره رهنما! و مهدی مقدم! و فرورتیش رضوانیه که من خیلی از طنزهاش خوشم میاد برنامه اجرا کرد! ( من برخلاف بقیه برای رضوانیه بیشتر از نوروزی ذوق کردم! ) شاعر برنامه فیتیله را آوردند و با زوج های وبلاگی مصاحبه کردند که جالب بود! از وبلاگ نویس های پیشکسوت تقدیر کردند و برندگان نظرسنجی وبلاگ کودکان و  IT را اعلام کردند و به سه نفر اول جایزه دادند که به نظر من باید به همون 10 نفر اول می دادند دیگه!!!! این وسط پسرک چند بار سوتی داد و درست در اوج سکوت مجلس داد زد موبایل را به منم بده عکس ها را ببینم!!!!!! مجلس کلی منفجر شد از خنده! بعدش هم از جناب بو*ترا*بی تجلیل کردند و مدیریت را تحویل خانوم فو*لاد*زاده دادند و عکس گرفتند و بعد هم اتمام برنامه! بعد مراسم پسرک و دوستش را بردیم تا با دکور یک عکسی بندازند و  خانوم فو*لاد*زاده لطف کردند و به پسرک با این که چیزی نشده بود کادو دادند!!! جناب همسر که کلی از جمعیت وبلاگ نویس ها تعجب کرده بود و  بعد مراسم با جناب بو*ترا*بی درباره وبلاگ پسرک و نحوه نظرسنجی صحبت کرده بود که ایشون هم لطف کردند و گفتند ما اصلا پا*رسی* بلاگ را قبول نداریم و از نظرسنجی حذفشون می کنیم!!!! اینم شانس ما! وسوسه شدم تو پر*شین هم یک وبلاگ بزنم!!!!! ( جوگیری را حال می کنید؟! ) بعدش هم برگشتیم خونه و یک سفره یلدا بر خودمون انداختیم و با جناب همسر و پسرک خوردیم و حرفیدیم! خوب بود و خوش گذشت!

                    

 

راستش از وقتی برگشتم تهران اوضاع خونه و اخلاق هامون خیلی بهتر شده! جناب همسر کلی مهربون شد و تو این تعطیلات خیلی بهم کمک کرد! دوبار پیشنهاد داد ظرف ها را بشوره!!!! که دفعه اول کلی تعجب کردم! کلا همه چیز خوب پیش میره غیر از یک مورد که خیلی به همم ریخت، می خواستم بیام و بگم ولی چون حل شد بی خیالش میشم! می خوام جو خوب حاکم بر خونه و دلم همین جوری خوب بمونه!!!!

خوب دیگه فهمیدید اصفهانی هستم پس لابد بعضی هاتون حدس زدید مهمون صحرای عزیز شنبه هفته پیش من بودم که الان جا داره از مهمون نوازی خوب و غذای عالیش تشکرکنم!

راستش وقتی از اصفهان برمی گردم تا مدتی روحیم عالیه بعدش دوری و تنهایی بهم فشار میاره و می قاطم!!!! امیدوارم  این روحیه خوب فعلی را حالا حالاها حفظ کنم!

پیوست 1: در پست بعدی منتظر ادامه داستان باشید اگه البته دوست دارید! دوست دارید؟!؟!؟!؟

پیوست 2: هفته پیش سالگرد سی امین سال تاسیس دانشگاه صنعتی بود! کلی پوستر و تبلیغ هم تو دانشگاه و هم تو شهر! کلی برنامه و مهمون! نمایشگاه دستاوردهای 30 ساله و ... 2 روز بعدش پوستر دانشگاه اصفهان را تو شهر دیدیم! حالا فکر می کنید چندمین سالگردش بود؟!؟!؟!؟ سیصدمین!!!!!!!!!!! جل الخالق تا حالا فکر می کردیم دانشگاه تهران اولین دانشگاهه! هی چپ و راست رو دستش بلند میشند! قبلیش هم دانشگاه خواجه نصیر بود!!!!

پیوست 3: خیلی وقت پیش مامان شوشو یک دستگاه چای ساز بهمون کادو داد! اصلا یادم نیست مناسبتش چی بود! فقط چون هم جاشو نداشتیم و هم خطر پسرک بود دست نگرفته بودم، چند وقت پیش تو خونه تکونی کمد دیدمش! اشتباه کردم و بازش کردم ( از چای ساز خوشم نمیاد، چایی باید روی کتری خوب دم بکشه و تازه گچ آب گرفته بشه! ) راستش وقتی آبش به جوش میاد گچ هاش روش معلقند! تازه روی چایی هم هستند که من خیلی بدم میاد! یکی پیشنهاد داد سیم نو ظرفشویی بندازم توش که برای دو دفعه خوب بود و بعد روز از نو! کسی پیشنهادی نداره؟!؟!

پیوست 4: دقت کردید با نزدیک شدن به ایام کریستمس تو ویترین اکثر مغازه ها یک درخت کریستمس به چشم می خوره؟!؟!؟!؟ دم سال نوی خودمون این همه سفره هفت سین دیده نمیشه!!!! ما چمون شده؟!؟!؟!؟ مسیحی داریم میشیم؟! یا فرهنگ اصیل خودمون داره رنگشو می بازه؟!؟! به نظر من شروع سال نو با آغاز بهار خیلی جذاب تر از وسط دی و برف و سرماست!!!!!

پیوست 5: وقتی آمدم به آپم دیدم روناک عزیز هم درست حدس زده! ای ول داره! چون تازه به وبلاگم سر زده! فکر کنم باید در فکر یک جایزه ویژه براش باشم!!!!!

پیوست اضافه شده در 4 دی: راستش ما یک همسایه داریم که این ها مستاجر هستند و تازه عروس و دامادند! این ها شارژ 6 ماهشونو نداده بودند، جناب همسر چند بار بهش تذکر داد ( شوشو مدیر ساختمانه! ) بعد بهش اخطار کتبی داد و یارو توجه نکرد! بعد به صاحبخونه اش زنگ زد! یارو هم شاکی آمد و داد و هوار راه انداخت!!!!!! و به خیال خودش چوقولیمون را پیش همه گفت! دیگه آخر دست که دید جناب همسر سکوت عاقل اندر سفیهی می کنه رفت و به یکی دیگه از هیت مدیره شارژشو داد! حالا صبح جناب همسر آمده میگه رو شیشه ورودی و در آسانسور و ... چرت و پرت نوشته! البته ما که ندیدم ولی غیر این بابا کسی نداریم این قدر نخاله!!!!!! ماشاا... شارژ نمی دهند افاده و توقع دارند طبق طبق!!!!!!!!!!!!!! ( درست نوشتم؟! ) من موندم چرا بعضی ها این قدر ذاتا پررو و متوقع هستند؟!؟!؟!؟ یک کم به موقعیتشون نگاه کنند که چی هستند! ( خدای ناکرده به مستاجرها توهین نشه و ناراحت نشند! ما بازم تو ساختمان مستاجر داریم آدم های خوب و بی آزار و خوش برخورد! این یکی نخاله است! )


نوشته شده توسط: خانومی

روزمره

<      1   2   3      

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

آخرین پست!
پراکنده گویی دم عید!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 
 Atom 



:: کل بازدیدها ::
81393


:: بازدیدهای امروز ::
3


:: بازدیدهای دیروز ::
3



:: درباره من ::

باغچه کوچک ما

:: لینک به وبلاگ ::

باغچه کوچک ما


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

روزمره[15] . خاطرات قدیمی[6] .


:: آرشیو ::

مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387


:: دوستان من (لینک) ::

ساناز جون
صحرا
مریم عزیز
آریانا
سوگلی عزیز
آنیتا
آرام و حلمای عزیز
لی لی جون
خانوم خونه
ستاره عاشق
سفیدبرفی
خاطرات تینا
پینه دوز
ناردونه
ملودی جون
مجهولانه
آرمینا
مینا جون
مهرتابان
نارسیسا
مسی و دخترش
چمدان حرف هایم
آتی عزیز
ملیحه جون
مهربانو
نگین جون
ترپچه نقلی
عسل بانو
بلفی
مری جون
فرام عزیز
عسلی جون
دنیای ماریلا
بی بی ستاره عزیز
روزهای روناک عزیز
فاطمه عزیز
دلنوشته های یک زن آریایی
زنی به رنگ آب
نوک طلا و مخملش
سایه عزیز
بهناز عزیز


::آمار وبلاگ::