سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باغچه کوچک ما

تلخی یک حقیقت جمعه 87/10/20 ساعت 4:1 عصر

پینوشت مهمم اضافه شد!

سلام

تا حالا شده فکر کنید همسرتون واقعا چه قدر شما را دوست داره؟! آیا از طرز نشون دادنش راضی هستید؟! همسرتون محبتشو به شما چه جوری نشون میده؟! با حرف؟! عمل؟!

راستش من از قبل ازدواج وقتی به عشق فکر می کردم کلی احساسات متعالی به ذهنم میومد! فکر می کردم کسی که عاشق باشه توانایی گذشت برای معشوقشو داره و در عشق های بزرگ حتی گذشت از جان و یا عضوی از بدن! مثل عشق مادری. راستش معتقد بودم و هستم عشقی حقیقیه که دوام و پایداری داشته باشه، زودگذر نباشه، مثل شعله شمع آرام و زیبا بسوزه نه مثل صاعقه بیاد ویران کنه و سریع بره! من آدم رمانتیکی بودم و اعتقاد به الزام حضور عشق تو زندگی داشتم ولی معتقد هم بودم میشه آدم با عقل بره جلو و عاشق بشه! چون وقتی طرف با اصول عقیدتیت هماهنگ باشه عشق خودش میاد و این عشق آروم و پخته است!

بگذریم، همه این ها را گفتم که بگم دلم شکسته است! راستش برای 3 شنبه هفته پیش مهمون داشتم، ولی بنا به دلایلی مهمونی 2 شنبه به هم خورد، 3 شنبه با سر درد و بدن درد و احساس سرماخوردگی از خواب بیدار شدم، خدا را شکر کردم مهمونی منتفی شد و گرنه من با این حالم چه می کردم!  به سختی از پسرک نگه داری کردم و  سوپی برای خودم پختم و همش دعا می کردم عصر بشه جناب همسر بیاد من بتونم یک کم استراحت کنم! ساعت 5 که شد خاله جان همسر، همون که شیرازیه و مدتیه مهمان مادربزرگ شوشوست، زنگ زد که ما نیم ساعت دیگه میاییم اونجا!!!!!!!!!!! هاج و واج موندم، اصلا نپرسید هستید؟ برنامه ای ندارید؟! این قدر از این قوم بدم میاد که این جوری خونه مردم میرند تازه خونه ای که بچه کوچیک دارند! فقط تونستم بگم شوشو دیر میاد تا بتونم خونه را کمی مرتب کنم، خدا را شکر به خاطر مهمونی خونه تمیز بود فقط مرتب نبود و ظرف های ظهر هنوز شسته نشده بود! با این حالم بلند شدم و خونه مرتب کردم و زنگ زدم به شوشو و ماوقع را گفتم و ازش خواستم یک کم میوه بگیره! وقتی آمد خونه من دلگیر بودم از فامیلش که این قدر بی ملاحظه هستند و اون وقتی وارد شد با حالتی طلبکارانه منتظر سلام بود! اگه مرد با احساس و با وجدانی بود شرایط منو درک می کرد و کوتاه می امد! مهمان ها آمدند و رفتند گرچه ساعت 8 شب تشریف آوردند و تا 10 ماندند! جناب همسر هم فرمود کاش براشون شام درست کرده بودی! بی انصاف نمی دید من چه حالی دارم! دلم شکست! دوباره برگشتم به گذشته، باز اون سئوال قدیمی، آیا انتخابم درست بود؟!

من دختری احساسی با قلبی عاشق و روحی سرکش، به مردی پاسخ مثبت دادم که فکر می کردم ایده المه! آره فقط فکر می کردم! من با منطق رفتم جلو تا عاشق بشم ولی نه عشق دیدم و نه منطق! من جناب همسر را مردی متواضع، آروم و محترم دیدم، مردی دیدم مستقل از لحاظ روحی و مالی و صادق و این که بسیار بسیار با ادبه! من عاشقش شدم، به خاطر عشقش از خیلی چیزها گذشتم، از مهریه ای در شان خودم، از ثروت و رفاه، از عروسی و خرید عقد و طلا و نقره و بالاتر از اون از خانواده و شهرم! من از همه این ها گذشتم تا به عشق برسم! من عاشقانه مردم را می پرستیدم، حرف و انتظارات و کم لطفی های مادرش را به خاطر اون ندیدم ( و چه اشتباهی کردم )، از کادو گرفتن و به جا اوردن مراسم های مرسوم به خاطر اون گذشتم و به خاطر آبروش جلوی فامیلم تظاهر کردم! من همه خوبی می دیدم، من حتی عاشقانه وقتی اون خواب بود و من به خاطر خروپف هاش بی خواب بودم، بیدار می نشستم و نفس کشیدن هاشو نگاه می کردم و بیدارش نمی کردم! من برخلاف حرف دیگران و اعتقاد خودم قبل از عروسی تن به خواسته های جسمانیش دادم تا عشقم بهش ثابت بشه! ولی چی دیدم؟!

من فریب خوردم، تمام سختی های دوران عقد را به امید زندگی زیر یک سقف سپری کردم! و بعد احساس یک بازنده را پیدا کردم، مرد من عاشق نبود، گذشت های منو ندید و مرد من همراه نبود، شریک نبود، غمخوار نبود! مرد من فقط یک همخونه بود! الان هیچ عشقی نه تو دلم و نه تو خونه جاری نیست! خیلی سعی کردم، خیلی... خیلی سعی کردم فراموش کنم ولی نشد! نمیشه! نمیشه چون حال و آینده من از گذشته جدا نشده! هیچ چیزی تغییر نکرده! مرد من همونه با همون دیدگاه و خانواده اش همونند! همون قدر بی احساس و متوقع! راه های متفاوت برای زاییده شدن عشق امتحان کردم، نشد! نمیشه! نمیشه مردی که احساسی نداره را عاشق کرد، نمیشه مردی که فقط و فقط به خودش فکر می کنه و حتی برای فرزندش گذشت نمی کنه را بامحبت کرد! این ذاتشه! این چیزیه که وجودشو با او سرشتند! این طرز فکر و احساسیه که با اون این همه سال بزرگ شده! مرد من بی احساسه! نمیشه عاشقش کرد چون نمیشه تغییرش داد چون محکم به عقایدش چسبیده و تغییر نمی کنه! برای آسودگی، برای پرهیز از جنجال وبحث یا باید ساکت باشم، ببینم و تو خودم بریزم و دم نزنم و یا باید خودش تغییر کنم! باید زنی بشم که اون می خواد، زنی مثل خودش و یا الگوی زنانگیش، مادرش، بی احساس، خودخواه و احمق! زنی که روح زندگی براش مهم نباشه! زنی که بچسبه به ظواهر زندگی، به ورزش و ایروبیک و گردش و تفریح مخصوصا از نوع مجانیش! زنی که هیچ وقت از شوهرش نپرسه چند حقوق می گیری، تو مسایل اقتصادی خونه نظر نده و به مردها نگه فلان کارو بکن یا فلان چیز خوبه یا بد! زنی که برای بزرگ کردن و تربیت بچه هاش هیچ حرصی نخوره، هیچ کتابی نخونه و رفتار و تربیت صحیح براش مهم نباشه، زنی که زندگیش تو خوردن خودش و پوست خودش و هیکل خودش خلاصه بشه!!!! و این یعنی سقوط، بی ارزشی، از دست دادن همه اون چیزی که برای من ارزشه، اصل زندگی و روح زیستنه! من روح زندگی را می خوام نه جسمشو! نمی خوام این مدت کوتاه بودن تو این دنیای خاکی هی عقب برم و هی تظاهر کنم! می خوام زندگی کنم! من به تغییر کردن اهمیت می دم به شرطی که دوطرفه باشه! یکی احساس نکنه همه چیزشو داده حتی روحشو و هیچی در قبالش دریافت نکرده!

راستش گاهی بدجوری به هم می ریزم! احساس باختن، احساس بد اشتباه کردن و تاوانشو با تمام عمرت دادن! مرد من آروم نبود، مرد من شاید عصبی تر از من باشه، مرد من با من صادق نبود، شاید دروغ نگه ولی حقیقتشو بهم نمیگه! مرد من منو در مسایل اقتصادی و مهم زندگیمون شریک نمی کنه! من باید مثل جاسوس ها گوش بایستم تا بفهمم چه نقشه ای برای زندگیمون کشیده! باید از دهنش در بره می خواد سکه های عقدمونو بفروشه تا به باباش قرض بده! پدری که ماهی 2 میلیون درآمد داره و شاید 100 هزار تومن خرج بچه هاش نمی کنه و همش یک راست میره تو حساب بانکی که هیچ کس رقمشو نمی دونه! پدری که تو اوج درموندگی حاضر نشد 1 میلیون به ما قرض بده! مایی که تا خرخره تو قرضیم و خودمون به پول اون سکه ها احتیاج داریم! باهاش جنگیدم و سکه ها را قایم کردم تا تونستم منصرفش کنم! جالب اینجاست که دو روز بعدش یک خرج اساسی برامون پیش اومد که به حرف من رسید و باز تو زندگی به حرف و درایت من برای مسایل مالی و مدیریت زندگی اهمیت نمیده! نه این بارها و بارها بهش ثابت شده دیدِ من خیلی بهتر از اونه ولی چون پدرش اینو میگه که زن نباید تو مسایل اقتصادی شوهرش شریک باشه باز منو در حاشیه می گذاره! مرد من خودش، راحتیش و ورزش و تفریحش به آینده من و پسرش ارجحیت داره! مرد من نیمی از حقوقش برای وامی میره که گرفته و باز می خواد وامی بگیره اندازه بقیه حقوقش! مرد من خواهش ها و نگرانی ها و اعتراض های منو نمی بینه! مرد من نمی بینه دختری که تو خونه پدرش هیچ کم و کسری نداشته گاهی از کنار ویترین ها می گذره و با حسرت نگاه می کنه! مرد من نمی بینه منی که 10 برابر از همه لحاظ از دختر خاله ام بهتر بودم باید با حسرت لباس ها و اسباب بازی های رنگارنگ پسر اونو ببینم و زجر بکشم که چرا خودم برای بچه ام نمی تونم بگیرم! مرد من موقعیت من، نحوه زندگی و گذشته من براش مهم نیست! مرد من اگه به کوله بار وام ها و قسط هاش اعتراضی بکنم میگه خودت برو سرکار و پول در بیار! مرد من الگوش نحوه غلط زندگی پدرش شده! این که زن کار بکنه و خرج زندگی کنه و مرد بریزه تو حساب بانکیشو به داراییش اضافه بکنه!! مرد من نمی بینه من تو شهر غریب هر کاری بخوام بکنم 12 ساعت با بچه کوچیک درگیرم و بعد اون تو خونه دست به سیاه و سفید نمی زنه! مرد من متواضع و با ادب نبود، حتی برخلاف چیزی که تو دوران عقد نشون داد! مرد من منو جلوی پسرکم کوچک می کنه، آقای مهندس با اصطلاحاتی کوچه و خیابونی با من حرف می زنه! مرد من گاهی بهم فحش میده و با بی احترامی با من حرف می زنه! مرد من شما گفتن و با احترام حرف زدن بلد نیست! مرد من شخصیت مادر را جلوی پسرش بی ارزش می کنه! مرد من غم ها و دردهای منو نمی بینه، دلتنگی و تنهایی منو درک نمی کنه، مرد من خستگی منو نمی فهمه! مرد من وقتی سرماخوردم و در عین بدن درد و بی حالی پ ر ی و د هم میشم درکم نمی کنه، من باید خودم غذا بپزم، ظرف بشورم، به پسرک غذا بدم و دستشویی ببرمش و بخوابونمش و لباس هاشو عوض کنم! حتی اگه مدام بهش بگم من درد دارم و حالم خوب نیست مرد من لمیده روی مبل تنها شاهد کلنجار رفتن من با پسرک و انجام کارهای روزانه است! اگه در حال استراحت باشم فریاد می زنه پسرک کارشو کرده بیا و بشورش و منو از تخت بیرون می کشه! مرد من اگه بخواد پسرک را بیرون ببره تا بعد سه روز خانه نشینی دلش باز شه من باید لباسشو بپوشم و در حالی که در خونه بازه و من از سرما می لرزم اون بالای سر من بایسته و نگاه کنه که من کفش پسرک را به پا کنم! مرد من بلد نیست غذا بپزه یا حتی تمیزکاری یا جمع و جور بکنه! مرد من بعد کلی شرح مریضیم و خواهش یک نوبت فقط ظرف ها را می شوره و کلی منت سرم می گذاره! مرد من منو تا به حال دکتر نبرده! حتی اگه تب داشته باشم، بدحال باشم، بزرگترین لطفش اینه که پسرک را نگه داره تا من با پای پیاده یا تاکسی دکتر برم، دارو بگیرم و آمپول بزنم و سر راه برای خودم شلغم بگیرم و بیام!

به قول دوست عزیزم، مرد من منو نمی زنه، معتاد نیست، خیانت نمی کنه و ... فقط مرد من شریک من نیست، من زن زندگیش نیستم، من در درجه اول زندگی و قلب و احساسش نیستم! مرد من به من نمیگه دوستم داره، مرد من حتی با عمل هم نشون نمیده، مرد من به من تو هیچ مناسبتی گل و هدیه نمیده! برای دفاعم یک کیف پول که تو نمایشگاه بهش اشانتیون داده بودند، بهم داد!!!!! بهم گفت خودت می دونی پول ندارم!!!! درحالی که برای تولد دو خواهرش که همون موقع ها بود دو کادوی خوب و گرون گرفت!!!! مرد من هیچ وقت منو در آغوش نمی گیره، نوازشم نمی کنه و لمس های عاطفی در کار نیست! اگه در آغوش کشیدنی باشه همیشه به تخت کشیده میشه! تو روابط فیزیکیمون هم هیچ ابراز محبتی نیست! من برای مردم در حاشیه زندگیش هستم و این درد بزرگیه...

نمی خوام این جوری ادامه بدم، نمی خوام تظاهر کنم، نمی خوام آروم باشم و تو دلم آتشفشانی برپا باشه، نمی خوام همون جور که پدرشوهرم الگوی شوهرم بود، شوهرم الگوی پسرکم باشه، نمی خوام یاد بگیره خودخواه و خسیس و راحت طلب باشه، نمی خوام وقتی بزرگ شد فقط و فقط خودش را ببینه، نمی خوام بی تربیت باشه، همدردی بلد نباشه! نمی خوام به مادرش، زنش و دخترش و همه زن های اطرافش با بی احترامی برخورد کنه و به چشم جنس دوم نگاه کنه! نمی خوام پسرم درد و  غم مادرش و یا شریکشو نبینه! نمی خوام پسرم جناب همسر دومی باشه!

با مادرشوهرم خوب نیستم نه برای کم کاری ها و کم لطفی هاش! نه برای زخم زبون و بی محبتی هاش و ... از دستش ناراحتم چون تو بزرگ کردن پسرهاش کم کاری کرده! برای این که خودش را ناراحت نکنه هیچ وقت نگفته این کار خوبه یا این کار بده، اینو انجام بدید یا نه! هیچ وقت بهشون تو خونه مسئولیت نداده، هیچ راه و روش درست زندگی را بهشون یاد نداده، فقط بدبینی و خساست و خودخواهی بهشون یاد داده! راه و روش رفتار با زن را بهشون یاد نداده، درست و مودبانه صحبت کردن را بلد نیستند! با مادرشوهرم خوب نیستم چون به من و جنس زن خیانت کرد! چون مردی تحویل جامعه داد که راه درست زندگی کردن و برخورد لطیف با زن را بلد نیست...

نمی خوام بگم احساس شکست و ناامیدی مطلق می کنم، چون من زنی نیستم که تمام زندگیمو تو زندگی زناشویی ببینم، من جنبه های دیگه زندگی را می بینم و تو اون ها موفق بودم ولی برای من به عنوان یک زن یکی از مهم ترین قسمت های زندگیم زندگی مشترکه! چون بیشترین زمان و سرمایه گذاری روحیم تو خونه است! و می دونم توی زندگی هیچ چیزی جای چیز دیگری را نمی گیره و پر نمی کنه!

منم مثل هر زنی، آرامش و عشق و محبت و توجه می خواد! دلم گرفته، یعنی روزی میشه زندگی من دچار تغییرات خوشایندی بشه؟!

 

** این پست فقط تا زمان آپدیت بعدی تو وبلاگم هست و بعد حذف میشه!

پیوست 1: در تعجبم وبلاگی که 50-60 بازدیدکننده در روز داره چرا هر روز فقط 4-5 کامنت داره؟! تازه فهمیدم خوانندگان خاموشی هم دارم! اصلا نمیگم چرا میاند می خونند و میرند! یا دوست دارم کامنت دونیم پر بشه!!! دوست دارم بیایید و نظر بدید! نمی خوام فقط بیایید و تاییدم کنید، نیاز به راهنمایی دارم، به کمک ... پس خواهشا خواننده خاموش نباشید! نظرتون را بدید، خوب یا بد!

پیوست 2: در پست بعدی بازی که الهام جون ( چمدان حرف هایم ) منو به انجام دعوت کرده را می نویسم و کلی عکس دارم!

پیوست 3: روناک بانو خواهر اصفهان کجا بود! هی هی!!!!! من همین جا در جوار برج میلاد بودم!!!!! خانواده شوهر مهمونمون بودند!!!!! ای خدا من موندم این ها انگیزه شون از سفر چیه؟؟؟ دق دادن من؟!؟!؟!؟ حروم کردن تعطیلات ما؟!؟!؟!؟ رفتار و کارهاشون نیاز به یک پست مفصل داره که ان شاا... می گذارم کمی مستفیذ (؟؟؟؟؟) بشید!!!!

پیوست مهم: جواب دوستانی که نظراتشون جای جواب داشت را تو قسمت نظرات میدم! چون سخته تک تک برم سر وبلاگ هاشون!


نوشته شده توسط: خانومی

روزمره

آخرین دیدار چهارشنبه 87/10/11 ساعت 11:45 صبح

این پست را هم آفلاین بخونید چون با تمام احساسم نوشتم و برام مهمه سرسری خونده نشه!

سلام

اون روز رو به خوبی به یاد دارم! شاید خاطرات این سفرم تا آخر عمرم از ذهنم خارج نشه! صبح بود! صبح یکی از روزهای ماه مهر! من برخلاف خیلی ها مهر را دوست ندارم و شاید امروز دلیل بزرگتری داشته باشم برای بی مهری مهر! ماه رمضان بود! شوشو چمدان ها را توی ماشین گذاشته بود و من پسرک 7 ماهه را در آغوش گرفتم و به پیش پدر رفتم تا خداحافظی کنم! پدر از چیزی خبر داشت که من نداشتم! غریبانه نگاهم کرد! گفت دی*نا خانومی دلم برات خیلی تنگ میشه ها! برای پسرکت دلم یک ذره میشه! خندیدم و گفتم اوه بابا من که سفر قندهار نمیرم تا چشم به هم بزنید برگشتیم! تازه یک هفته هم از دست سر و صدا و آزارهای من و پسرک راحت میشید! تا یک استراحتی می کنید ما برگشتیم! بابا با عشق نگاهی کرد و گفت من خیلی دوستت دارم می دونی؟؟؟؟؟ جا خوردم! بغلش کردم و گفتم می دونم ولی غرور لعنتیم نگذاشت بگم منم خیلی دوستتون دارم! بوسیدمش و رفتم! دم در که رسیدم برگشتم و به عقب نگاهی کردم هنوز با اون بدن لاغرش ایستاده بود و منو نگاه میکرد! چرا این قدر دلم شور می زد؟؟؟؟ توی نگاهش غمی موج می زد! همه چیز که خوب بود پس مشکل کجا بود؟! خندید و براش دست تکون دادم و از در خارج شدم! به همین راحتی آخرین دیدار من با مهربان ترین پدر دنیا رقم خورد!

رسیدم تهران، مثل همیشه خونه به هم ریخته بود! خاک هزار ساله روی همه چیز بود حتی میز هال! بشقاب و لیوانی توی سینک بود و اپن پر از خورده نان و جابه جا سیاه بود!!!! هنوزم همین طوره! هیچ فرقی نکرده و دیدن این صحنه ها خستگی راه را 100 برابر می کنه! جمعه رسیدیم و تا شنبه همه چیز را مرتب کردم! زن دایی شوشو  نذر داشت نیمه ماه رمضان سفره امام حسن می انداخت! این بار با دوشنبه مصادف شده بود! صبحش هرچی زنگ می زدم  خونه کسی را گوشی  را برنداشت! دل شوره هنگام خداحافظی دوباره به سراغم آمد! ساعت 1 ظهر بود که تلفن زنگ زد! بابا بود، تو صداش شادی موج می زد! رفته بودند سونو و عکس گرفته بودند دیگه ریه و کبد درگیر نبود! ذره ای سلول سرطانی دیده نمی شد! بابا خودش زنگ زده بود تا این خبر خوش را خودش بهم بده و من خیلی خیلی خوشحال شدم! کلی با هم حرف زدیم که دیگه مامان نتونست حرف بزنه! عصر برای سفره رفتم و پسرک را پیش پدرش گذاشتم! اون دفعه سفره اش از همیشه بزرگ تر و باشکوه تر بود! خانومی که زیارت می خوند اون سال با سوز بیشتری خوند! وقتی گفت  رو کنید به قبله و خواسته تونو از خدا بخواهید مثل ابر بهاری اشک ریختم و فقط و فقط از خدا سلامتی پدر را خواستم! گفتم خدا من ازت هیچی نمی خوام غیر سلامتی پدر و اگه سلامتی بابا را برگردونی منم هر سال نیمه رمضان نذر می کنم برای سفره امام حسن چیزی بدم! ( خیلی از خانوم هایی که از این سفره خواسته شونو گرفته بودند گوشه ای از تدارکات سفره را تقبل می کردند! ) اون شب به دلم الهام شده بود خدا خواسته منو میده! داد اما به گونه ای دیگه! تا دیر وقت اونجا بودیم و صبح کلی کار داشتم! ظهر کارم تموم شد و نشستم روی صندلی و شماره خونه را گرفتم! شوهر دختر خاله ام گوشی را برداشت! ( همون که با بابا آمد تهران! ) آدم شوخیه، همیشه به بابا سر می زد، برای بابا کیسه می آورد! به شوخی گفتم من اشتباهی خونه شما را گرفتم؟! گفت آره! خندیدم و گفتم گوشی را به مامان بدید! گوشی را گذاشت و بعد دیگه سکوت! فکر کردم یادش رفته دوباره زنگ زدم، مامان گوشی را برداشت! به خنده گفتم آقا **** با من شوخی می کنه؟ چرا گوشی را بهتون نداد؟! صدای مامان گرفته بود! با ناراحتی گفت بابا کمی قلبش ناراحت شده و بردندش بیمارستان! شوکه شدم! یک لحظه رفتم تو خلا و بعد برگشتم! خدایا پس نذر من چی شد؟؟؟؟ از پشت صدای مامان صدای گریه شنیدم! با اشکی که بی اختیار می آمد گفتم مامان راستشو بگو صدای گریه میاد! گفت راستشو گفتم، حرف منو باور نداری؟؟؟؟ اگه خبری بود من که باهات حرف نمی زدم! گفتم آره! گفت فقط زود بیا بابات میگه دلش می خواد ببیندت! و گوشی قطع شد! سکوت و سکوت ... اشک ریختم و اشک ریختم! هنوزم ساعت 12 ظهر مخصوصا روز  3شنبه می ترسم رو صندلیی بشینم که اون روز نشستم و به مامان زنگ بزنم! بعد از نیم ساعتی که اشک ریختم و خدا خدا کردم به جناب همسر زنگ زدم و گفتم بیا خونه گفت به اونم زنگ زدند و بلیط هواپیمایی را که برای جمعه برام گرفته بود را عوض می کنه و برای اون شب بلیط می گیره تا برگردیم اصفهان! گفت وسایلتو جمع کن! با اشک و درد وسایلمو جمع کردم! بلوزهامو که جمع می کردم دستم خورد به لباس سیاهی که تو این یک سال مونس روزها و شب هام بود! بیشتر از هر رنگی توی این مدت سیاه دیده بودم و احساس می کردم  دارم کم کم تو سیاهیش فرو میرم! جایی توی دلم انکارش می کرد و جای دیگر بهم می گفت مگه صدای گریه را نشنیدی؟! برش داشتم! تا موقعی که جناب همسر آمد مدام اشک ریختم و هر دعایی بلد بودم ریز لب خوندم! به سختی غذای پسرک را دادم و خوابوندمش! به خونه باز زنگ زدم، برادرم گوشی را برداشت! این بار خونه ساکت بود، بهم کفت حال بابا بهتر شده و مامان پیششه! جناب همسر آمد و گفت برای 8 شب تونسته بلیط بگیره! ازش خواستم راستشو بهم بگه ولی اونم گفت به منم گفتند بابات تو سی سی یوست! ( که بعد معلوم شد دروغ گفته! ) تا رفتیم فرودگاه من 100 بار مردم و زنده شدم! تو فرودگاه مدام شوهرم بهم امید داد و زنگ زد خونه تا حال بابا را بپرسه چون من دلشو نداشتم و مرتب گفت حال بابا بهتر شده! دیگه کم کم امیدوارم شدم حدسم غلط بوده و حال بابا بهتر شده! تصمیم داشتم به محض رسیدن برم دیدنش! تو هواپیما جناب همسر خیلی راحت نشسته بود و روزنامه می خوند و من مدام دلم شور می زد! رسیدیم! یا دلشوره عجیبی سوار تاکسی شدیم و راه افتادیم! ضعف شدیدی تو دست و پاهام احساس می کردم! دچار یک جور خلا فکری شده بودم، تنها چیزی که مدام تو ذهنم تکرار می شد این بود، خدایا پدرم! داشتیم می رسیدیم، همون خیابون آشنا، همون کوچه قدیمی و لبی که مدام صلوات می فرستاد و خدا خدا می کرد و بالاخره همون بن بست سالیان کودکی ... و بعد همه امیدی که بر باد رفت... خونه بچگی های من سیاه پوش شده بود! نه این امکان نداشت! از ماشین پیاده شدم، انگار داشتم تو خواب و خیال راه می رفتم! مات و مبهوت بودم! یعنی کی این اتفاق افتاده؟! هیچ صدایی نمی شنیدم، هیچ چیزی نمی دیدم... بین اشکال مبهم سیاهی که جلوم رژه می رفت خاله را دیدم که به طرفم میاد! دیگه طاقت نیاوردم و افتادم ... خاله را دیدم که پسرک را از دستم گرفت و شوهرم را صدا زد تا کمک کنه بلندم کنند! به در خونه که رسیدم مامان را دیدم که به اندازه تمام عمرش شکسته شده بود! بغلش کردم و اشک ریختم و اشک ریختم...

بابا به سادگی رفته بود! شبی که من تو سفره اشک ریختم و از خدا سلامتیشو خواستم، مامان بزرگ ( نامادری بابا ) و عمه ام اونجا بودند و با هم کلی حرف زده بودند و خوشحال بودند که همه چیز خوب پیش رفته و سرطان را مغلوب کردند! از خاطرات قدیمی گفتند و خندیدند و مامان بزرگ برا بابا دعا خونده و بهش گفته من تو رو مثل بچه های خودم دوست دارم! ( دوستان قدیمی که داستان بابا را خوندند می دونند چی کشید از ناپسری بودن و با عشق و محبتش چه کرد که نامادریش اینو گفت! ) وقتی همه رفتند موقع خواب بابا با مامان کلی حرف زدند و در آخر به مامان گفته « من اگه امشب هم بمیرم هیچ آرزویی ندارم، خدا همه چیز بهم داد! بچه های خوب، زنی که این همه فداکاری برام کرد و نوه ام که این قدر شیرینه و آرزوشو داشتم و حتی نامادریم هم بالاخره باهام مهربون شد» فردا صبح از خواب بیدار شده بودند، مامان روزه بود ولی برای بابا تخم مرغ پخته بود، بابا خورد و گفته بود نمی دونی تخم مرغ چه قدر خوشمزه و مقویه! **** همیشه تخم مرغ بخوری ها! بعد رفته تو اتاق و رو تخت دراز کشیده بود و به مامان گفته بود که بیاد کیسه اش را عوض کنه! مامان از آشپزخونه گفته بود دارم ظرف می شورم وقتی تموم شد میام و بعد که کارش تموم شده رفته پیش بابا و دیده چشم هاش نیمه بازه، به خنده گفته تو منو صدا می زنی و بعد خودت می خوابی! ولی ناگهان متوجه شده بابا نفس نمی کشه! فریاد می زنه و بابا را سفت تکون میده! خاله ام که شب پیش مادربزرگم بوده زنگ می زنه به اورژانس و اونها سریع میاند ولی فایده نداشته ... به همین سادگی قلبی که فقط برای عشق می تپید برای همیشه خاموش شد!

رفت بدون این که بهش بگم منم خیلی دوستش دارم، رفت بدون این که برای تموم آزارهای نوجوانیم ازش معذرت بخوام، رفت بدون این که باز بتونم تو دریای گرم چشمهاش غرق بشم، رفت بدون این که براش اعتراف کنم همیشه بزرگترین مرد زندگیمه، رفت بدون این که بدونه محکم ترین پشتیبان و تکیه گاهم بوده، رفت بدون این که بهش بگم همیشه برام خوشتیب ترین و شیک ترین مرد دنیا بوده و چه قدر بهش افتخار می کنم، رفت و منو تنها گذاشت تا هر روز و هر لحظه چشم هام به دنبال چهره مهربونش بگرده و گوشهام منتظر صدای گرمش باشه و ذره ذره وجودم طالب آغوش گرمش، رفت و روزی نبود که من در نبودش و در تنهایی هام اشک نریخته باشم...

پدر می دونم دیره ولی می خوام بدونی خیلی خیلی دوستت دارم و تو همیشه برای من بهترین بودی گرچه هیچ وقت نگفتم...

وقتی این پست را می نوشتم به خودم می پیچیدم و بی صدا اشک می ریختم، شاید باور نکنید ولی بعد از 2 سال و 2 ماه برای اولین باره که دارم داستان اون شب را تعریف می کنم! تا به حال گوش شنوایی نداشتم که بتونم از احساسم براش بگم! برای همینه که همیشه احساس تنهایی می کنم، ممنون گوش شنوام شدید...

پیوست: دلم نمی خواست این پستم پیوست داشته باشه ولی دیدم بگم شاید نتونم تا بعد از تعطیلات آپ کنم ولی هر روز سرتون می زنم، بازم ممنون از وقتی که برام می گذارید! از همین جا این ایام سوگواری را بهتون تسلیت میگم...


نوشته شده توسط: خانومی

خاطرات قدیمی

<      1   2   3      >

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

آخرین پست!
پراکنده گویی دم عید!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 
 Atom 



:: کل بازدیدها ::
81394


:: بازدیدهای امروز ::
4


:: بازدیدهای دیروز ::
3



:: درباره من ::

باغچه کوچک ما

:: لینک به وبلاگ ::

باغچه کوچک ما


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

روزمره[15] . خاطرات قدیمی[6] .


:: آرشیو ::

مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387


:: دوستان من (لینک) ::

ساناز جون
صحرا
مریم عزیز
آریانا
سوگلی عزیز
آنیتا
آرام و حلمای عزیز
لی لی جون
خانوم خونه
ستاره عاشق
سفیدبرفی
خاطرات تینا
پینه دوز
ناردونه
ملودی جون
مجهولانه
آرمینا
مینا جون
مهرتابان
نارسیسا
مسی و دخترش
چمدان حرف هایم
آتی عزیز
ملیحه جون
مهربانو
نگین جون
ترپچه نقلی
عسل بانو
بلفی
مری جون
فرام عزیز
عسلی جون
دنیای ماریلا
بی بی ستاره عزیز
روزهای روناک عزیز
فاطمه عزیز
دلنوشته های یک زن آریایی
زنی به رنگ آب
نوک طلا و مخملش
سایه عزیز
بهناز عزیز


::آمار وبلاگ::