سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باغچه کوچک ما

همسایگی از نوع امروزیش! دوشنبه 87/11/14 ساعت 12:23 عصر

این پست هم الکی طولانی شده آفلاین بخونید!

سلام

دیشب به شوشو می گفتم ببین چی کار کردی؟! دیگه موضوع ندارم برای نوشتن! بیچاره بهم میگه اگه با بد نوشتن از من می تونی بنویسی بنویس من چیزی نمیگم!!!!!! یک لحظه شرمنده شدم! نه شوشو جان همیشه هم ازت بد نمی نوشتم! بگذریم شوخی بود! راستش موضوع های مختلفی به ذهنم می آمد و می رفت! ولی حال نوشتنش نبود!دیگه این آخری که داشت از ذهنمون می گذشت را سفت گرفتیم در نره تا یک چیزی بمونه اون ته مه ها برای نوشتن! ( آیکون لبو شدم از خجالت! )

واقعا نمی دونم شما این مشکلات را دارید یا نه ولی این مسائل خیلی تاثیر بدی رو روح من دارند! همون طور که تو وبلاگ قبلیم ( حیاط خلوت ) گفتم! ( نمی دونم چند نفر از اون موقع باقی مونند و به یادشونه! ) من روزهای کودکیم را توی خانه پدربزرگ مادریم گذروندم، بیشتر سایر نوه ها، اون جا یک خونه 750 متری با حیاط بزرگ بود و کلی درخت و گل و خیلی باصفا! خونه این قدر بزرگ بود که یارو تو خونه اش هوار می کشید عمراً صداش به خونه ما می رسید ولی با این حال همسایه ها هوای همو خیلی داشتند! خونه ای که من توش بزرگ شدم نصف خونه پدربزرگم بود ولی در مقیاس الان برای خودش قصری بود! الان برام 100 متر شده آرزو! خونه پدریم یک خونه 350 متریه تو یکی از خیابون های دنج و ساکت شهر! مامان همیشه موقع دعوا ( بیشتر بین من و داداش کوچیکه! البته بنده از دار دنیا همین یک برادر را دارم! ) بهمون می گفت سیس! داد نزنید صداتون میره خونه همسایه آبرومون میره! من جاهای دیگه را نمی دونم ولی اصفهانی ها این قدر آبرودوست هستند که اگه مثلا شوهر بزنه زنه را لت و پار هم بکنه صداش در نمیاد مبادا کسی بفهمه! ( اصلا نمی خوام درباره درست و یا غلط بودن این رفتار صحبت کنم بحثم چیز دیگه ایه! ) ما همیشه هوای همسایه ها را داشتیم و اگه باهاشون زیاد رفت و آمد نداشتیم بهشون خیلی احترام می گذاشتیم و همیشه با ادب حرف می زدیم و هیچ توقعی هم ازشون نداشتیم!

با این تفکرات پا به این شهر و این خونه گذاشتم! ( راستش من فکر نکنم جاهای دیگه تو تهران این قدر مشکلات حاد باشه! ) ساختمان ما یک چهارطبقه 3 واحدیه! تو طبقه ما، ما و همسایه راستیه که یک مرد مجرد رفیق باز و ... بود صاحبخونه هستیم و واحد کناری مستاجر نشینه! تا پارسال هر دو  واحد مجرد بودند و امسال واحد مستاجر نشین را یک زن و شوهر جوان اجاره کردند که بارها درباره شون نوشتم و شرح حال شاهکار آخری تو چند پست پیش نوشتم ( همون عکس که اعتراض نوشتن روی در آسانسور! ) و همسایه مجرد کناری هم که شرحش رفت که با یک دختر 25 ساله ازدواج کرد! ( اصلا به انگیزه هاش کاری ندارم گرچه برای خودم سئوال شده! برای اونهایی که موضوع را نمی دونند این همسایه کناریمون بالا 50 سال داره! ) از این ها بگذریم بریم سر موضوع بحث! اون زوج مستاجر نشین قبل از عقدشون باهم چند ماه زندگی می کردند و درست 3 روز مونده به جشن عروسیشون ( که من موندم بعد 4 ماه زندگی مشترک دیگه  چه معنی داره جشن گرفتن و لباس سفید پوشیدن! ) دعوای سختی بینشون در گرفت! از توی راهرو صدای داد می آمد و کتک کاری! زن جیغ می کشید و می گفت میرم خونه مامانم تو منو می زنی و ... ( ساعت 12 شب! ) من و شوشو دهن باز مونده بودیم! بهش گفتم نزنه دختر مردم را بکشه؟! بعد کلی کتک کاری دعواشون تموم شد و 3 روز بعد هم جشن گرفتند و همه هم عروس کشون کردند و با هل و کل عروس را آوردند تو خونه! از اون شب به بعد ما گاهی از این برنامه ها داریم! هر دو خیلی بچه اند! هم از لحاظ سنی و هم از لحاظ شخصیتی! حالا اینو داشته باشید! بریم سر همسایه راستیه! همون زوج معروف! این ها اوایل ازدواجشون، که ما اول نمی دونستیم بعد سال ها ایشون مزدوج شدند و با شک به صدای زنه گوش می دادیم، همش صدای هر و کرشون بالا بود! تا 2-3 نیمه شب آهنگ و خنده و ... و درست دیوار هالشون با دیوار اتاق خواب ما یکیه و ما هم زندگی کارمندی! فوقش تا 12 بیدار نیستیم! عذابی داشتیم! مدتی بعد شب ها سکوت بود و ما کلی مشعوف می شدیم که بالاخره این ها به زندگی دارند می رسند و ما هم از این سکوت مستفیذ ( یکی بگه املای درستش چیه؟! ) می شدیم! تا همین 2 ماه پیش که صدای داد و هوار این هام رفت بالا! حالا اینم داشته باشید! ما یک همسایه هم داریم بالای سرمون! این ها یک زن و شوهر با یک پسر بچه هستند که 9 ماه از پسرک بزرگتره! این خانواده قبل از این که ما بیاییم این جا این خونه را از یکی که آشنایی دوری باهاشون داشته رهن کامل گرفتند و هنوز هم ساکن هستند! 2-3 باری هم درباره این خانوم صحبت کوتاهی داشتم! شوهرش مرد آرومیه که شغل آزاد داره! خودش 2 ماه از من کوچیکتره و شوهرش 15 سال ازش بزرگتره! فکر کنم  تا دیپلم بیشتر درس نخونده چون کلا فامیلش از اون دسته بازاری هایی هستند که ظاهر زندگیشون متجدد و امروزیه ولی دخترشون نباید درس بخونه و باید زود ازدواج کنه! خیلی فعال و سر و زبون داره و همش وسواس تمیزی خونه داره! یادمه وقتی با پسرک 1 ماهه با مامان و شوشو آمدیم تهران آمد دم در خونه مون و مامانم بهش گفت هوای این دختر منو داشته باشید تهران کسی را نداره و اونم کلی با زبون چرب به مامانم قول داد! اون چهارماهی که مرخصی زایمان بودم یک بار آمد دیدنم و بعد ما را شام دعوت کرد خونه شون و ما هم قبول کردیم! راستش شوشو مدیر ساختمانه! ( از بس صاحبخونه تو ساختمون کمه! ) ما بارها به خاطر همون مهمونی شام سعی کردیم هواشونو داشته باشیم! بارها خواستم شام دعوتشون کنم ولی من تهران نبودم و هربار می آمدم تهران به سختی برنامه ای می چیدم تا اون ها را دعوت کنیم و اون ها بارها بهونه آوردند که جایی مهمونیم یا مهمون داریم و یا ... یک بار به شوشو گفتم اگه این بار بهونه بیاره دیگه دعوتش نمی کنم و زنگ زدم و یک بهونه مسخره ای آورد و از اون جا من تصمیم گرفتم با این آدم خودخواه که فقط برنامه های خودش مهمه رفت و آمد نکنم! اصلا نمی دید من ماهی، 2 ماه یک بار میام تهران و با دردسر و زحمت دارم این برنامه را می چینم! بعدها چیزهای دیگه ای ازش دیدم که بیشتر خوشحال شدم که این رابطه را گسترش ندادم! کلا دختر عصبی هست! یادمه یک بار اون اول ها بهم گفت به خاطر زردی پسرش موقع تولدش افسردگی حاد گرفته و دکتر و ... و من با تعجب پرسیدم فقط زردی؟! گفت اره!!!! کلا خیلی زندگی با فراز و نشیبی نداره اما کمترین مشکلی منفجرش می کنه! نمونه بارز توقعه! تا کمی مشکل پیش میاد که مربوط به خونه باشه سریع زنگ می زنه به ما یا یکی از همسایه های قدیمی که کارهای مربوط به موتور خونه را به عهده گرفته و با لحن متوقعانه و بدی حرف می زنه!!!!! اگه ما به خاطر سر و صدای بی انتهاش که تازگی ها انگار بمب اون بالا می ترکونه و تا 2 نیمه شب ادامه داره گاهی یک اعتراضی بکنیم چنان الم شنگه ای به راه می اندازه که نگو و نپرس!!!!! کلا توقع داره چه جور!!!! 2 هفته پیش که من مریض بودم آمد دم و در و من مریض را نیم ساعت سر پا نگه داشت و با لحن متوقعانه ای از انتظاراتش حرف زد! آره این جا چرا این جوریه و ... حالا موقع شارژ هی از زیر بارش در میره ها! منم بهش گفتم راستش من به شوشو گفتم استعفا بده! این چه مدیریتی که همه 6 ماه به 6 ماه شارژ نمی دهند ولی تا کوچیک ترین مشکلی پیش میاد سریع میاند و با این لحن متوقعانه اعتراض می کنند؟! مگه حقوقی بهمون می دهند که توقع دارند؟! ( البته این جوری نه خیلی ملایم تر و با کمی سا*نسور! )  حالا تا این جا با این شخصیت ها آشنا شدید! روز 5 شنبه بعد ناهار آمدم پسرک را بخوابمونم و اگه شد خودم هم چرتی بزنم! پسرک خوابید و شوشو هم خوابش برد! تا من کم کم داشت چشمام گرم می شد! صدای جیغ بنفش همین همسایه بالایی آمد و بعدش صدای گریه پسرش!! خدای من پسرش تا نیم ساعت از ته دل گریه می کرد و با التماس می گفت مامان نزن! مامان تو را خدا نزن!!!! داشتم دیوونه می شدم! هر کاری می کردم خودم به اون راه بزنم نمی تونستم! این زن دیوانه داشت جیغ می زد و پسرش هم با التماس می خواست دیگه نزندش!!!!! یعنی این همه وقت داشت می زدش؟! حالا پسرش نسبت به پسرک خیلی خیلی آروم تره و با این که سر کار نمیره بچه بیچاره را تا 4 بعدازظهر می گذاره مهد! منم گاهی از دست پسرک عصبانی میشم و سرش داد می زنم ولی تا اشک تو اون چشمهای معصومش جمع میشه دلم به درد میاد و سریع بغلش می کنم! چه جوری این زن روانی بچه اش نیم ساعت از ته دل گریه می کرد و التماس می کرد که دیگه نزندش این دلش کمی به رحم نمی آمد! دیگه من آخرش نشسته بودم و گریه می کردم! دلم می خواست بلند شم و برم این بچه بی گناه را از دست این روانی به ظاهر مادر که فقط راه به راه لباس خارجی و اسباب بازی های گرون میگیره تا پز بده، نجات بدم ولی ترسیدم این زن دیوانه با همون جیغ هاش منو متهم بکنه به فضولی تو زندگیش! فردا صبحش شوشو رفته بود بیرون و از ساعت 9 صبح همون زن و شوهر مستاجره داشتند با آخرین ولومی که می تونستند سر هم داد می زدند و درهای خونه را محکم به هم می زندند و هوار می کشیدند و فحش های ناجور می دادند! دیگه احتیاج به گوش وایسادن نبود! صداشون به وضوح در تمام ساختمان پیچیده بود! از دادهاشون پیدا بود این هوارهای وحشتناک سر رفتن خونه مادرشوهره است!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خدای من برای موضوعی به این پیش پا افتادگی داشتند با تمام توان آبروشونو جلوی همسایه ها می بردند؟! دعواشون 2 ساعت دقیق طول کشید! ایول داشت این همه توان برای هوار کشیدن!!!! حنجره را ایول!!!! بعد هم مرده رفت و زنه موند و بعد نیم ساعت اونم رفت! خوب اگه شوهره می خواست تنها بره می رفت این همه داد و هوار نداشت!!!!!! این همه آبروریزی برای چی؟! فردا شبش نوبت همون زوج سمت راستی بود! حالا این ها سر یک موضوع پیش پا افتاده دیگه داد و هوار می کردند!!!!! تا ساعت 1 نیمه شب من بیچاره از صدای این ها بیدار بودم و به مسخره بودن موضوع دعواشون می خندیدم!!!! بابا این همه بی آبروی می کنید اقلا سر یک موضوع باشه که ارزششو داشته باشه! جالب اینه فردا با هم عشقولانه میشند و صدای آهنگ و خنده شون میره بالا!!!!!! نمی دونم چه جوری بعد از شنیدن و گفتن این فحش هایی که لات و لوت های کوچه بازار هم به هم نمی زنند و این همه هوار و اتهام بستن می تونند دوباره این جوری عشقوانه بشند؟!

اینها را گفتم که بگم از اول سکونتم تو این خونه خیلی چیزهای عجیبی دیدم برخلاف تربیتم! که داره روحم آزار میده! ناخودآگاه روم تاثیر بد داره! چرا مردم این جوری شدند؟! یک کمی فکر نمی کنند؟! چه جوری به این راحتی آبروشونو سر موضوع های به این بی ارزشی به حراج می گذارند و بعد فرداش با لبخند با همسایه شون پز زندگیشونو می دهند؟! چه جوری این همه خودخواه و بی ملاحظه شدند؟! این همه متوقع؟! فقط خودشون و زندگیشون و راحتیشون مهمه؟! تا کوچکترین مشکلی پیش بیاد سریع صداشون میره بالا ولی خودشون برای دیگران ایجاد مزاحمت کنند طوری نیست و طبیعیه! اگه کسی اعتزاض کنه بی جنبه و پرروهه!!!! روم تاثیر بد گذاشته این رفتارها! به عقب منو برده! باعث شده دیگه حرمت همسایگی که این همه مامانم و بزرگترها روش تاکید می کردند بریزه! نتونم با هیچ همسایه ای رابطه ای فراتر از سلام و علیک داشته باشم! و وقتی عصبانی بشم راحت بتونم جیغ بنفش بکشم بدون ملاحظه این که همسایه بشنوه زشته! ( البته بنده خودم را هم بکشم نمی تونم به بی حیایی این ها برسم! در حد همون یک جیغ بنفش برای تخلیه عصبانیت! ) شنیدن فحش هایی به این قبیحی برام عادی بشه! ( باور کنید قبلا خیلی از این فحش ها را نشنیده بودم! ) منی که به حفظ حرمت حتی در بدترین دعواها معتقدم! عصبانی بشم داد می زنم ولی فحش اصلا!!!!! حالا هر روز با ولوم بالا این فحش های بد را من و پسرک باید بشنویم! و ناخودآگاه با زیاد شنیدنش قباحتش ریخته میشه حالا من هی بگم زشته و بده! دلم از این محیط گرفته! فراریم! با این که محل سکونتمون جای بی کلاسی نیست و این آدم های فرهیخته!!!!!! کلی پول اجاره می دهند! تربیت دارند بدتر از چاله میدونی ها! فقط خوب آرایش می کنند و گرون ترین لباس ها را می پوشند و فرت و فرت دکوراسیون عوض می کنند و به من و زندگیم گاهی پوزخند می زنند!!!!!! محله مونو دوست دارم ولی می ترسم پسرم تو این محیط بزرگ بشه!

پیوست 1: تو روزنامه چند روز پیش هم*شهری تیتر اول زده قانون ارث برای همسران تغییر کرد! حالا چی شده؟! قبلا یک هشتم از اموال منقول می بردند و از زمین ارث نمی بردند حالا شده یک هشتم از اموال منقول و یک هشتم از قیمت اموال غیر منقول!!!!!!!!!!!!!! خسته نباشند!!!! این مردهای قانون گذار نمی تونند ببیند زن ها یک کم راحت تر بتونند به حقی که از لحاظ عقلی مالشونه برسند!!!! این دیگه چه بازیه؟! قیمت؟!؟!؟!؟! بعد گفتند اگه وراث دیگه اذیت کردند و قیمتشو ندادند مادره بیاد از بچه هاش شکایت کنه و کلی دوندگی تا اجازه صادر بشه از خود اموال ارث ببره؟!؟!؟! کی حاضر میشه از بچه هاش شکایت کنه تا به حقش برسه؟! حالا کرد کلی باید دوندگی بکنه تا برسه به اون چیزی که باید از اول وضع می کردند!!!!!! این ها آدم بشو نیستند!

پیوست 2: الان داشت برنامه خاله شا*دونه را نشون می داد و پسرک پاش نشسته بود! یک پسر 6 ساله زنگ زد تا با خاله شا*دونه حرف بزنه! بعد هی مدام با لحن بدی می گفت هان!!! هه؟! پسرک یک چند باری تحمل کرد! آخر با لحنی معترضانه رو کرده به تلویزیون و میگه: هان چیه بچه؟! زشته بگو بله!!!!!!!! راستش ادعا نمی کنم خیلی خوب بچه تربیت کردم چون خودم می دونم اصلا و ابدا کامل و خوب نبوده و جاهایی اشکال داشته اما دارم به این فکر می کنم بعضی مادرها بچه هاشونو چه جوری بزرگ می کنند؟! حتی زحمت به خودشون نمی دهند چیزهای به این کوچیکی را بهشون بگند!

پیوست 3: این برند اوریف* لیم هم برای ما شده دردسری ها!!!!!! کلی باهاش برنامه داشتم که طولانیه و تو پست بعدی درباره اش میگم!

پیوست 4: راستش الان به نظرم رسید ممکنه این موضوع باعث دلخوری عده ای بشه! اصلا و ابدا منظورم کل تهرانی ها نیست! دوستانی دارم و کسانی را می شناسم بسیار باشخصیت و مودب! کلا تهران این قدر بزرگه و از هر قشری واردش شدند و شدند تهرانی که نمیشه کلی حرف زد و اگه کسی کلی حرف بزنه اشتباه محضه! و این که من اصلا به قشر محترم مستاجرین جسارت نکردم! ما تو ساختمونمون 2 خانواده دیگه داریم مستاجر این قدر محترم و با ادب و بی آزار که نگو!


نوشته شده توسط: خانومی

روزمره

یک بازی + چند تا عکس دوشنبه 87/11/7 ساعت 6:12 عصر

سلام

قول داده بودم این پست حال و هواش متفاوت باشه که غیر از شروعش بقیه اش متفاوته!!!!! درباره پست جناب همسر اول از همه کسانی که به خاطر اون کلمه ناراحت شده بودند معذرت می خوام، خودشون می دونند من این حس و این طرز فکر را ندارم حتی نسبت به کسایی که میاند می خونند و میرند! راستش اون روز با شوشو درباره این خواسته های کلیش حرف زدم، منم مثل شما گفتم کلیات تو زندگی همه یکسانه! همه دلشون می خواد خوشبخت باشند و آرامش داشته باشند ولی چه جوریش مهمه! تفاوت اونی که تو زندگیش موفقه با اون که می بازه تو کلیات نیست تو جزئیات زندگیشونه! اونی که موفقه آرامش براش تو لبخند زدن و لبخند دیدن معنی میشه! می دونه گاهی باید گوش شنوا باشه و همدردی کنه تا طرفش روز بعد با شادی بیاد طرفشو براش میوه و چایی بیاره، ب غ لش کنه و محبتشو همه جوره در اختیارش بگذاره! قبول داره اگه سرکار خسته شده زنش هم تو خونه پاشو رو پاش ننداخته همش استراحت کنه! اونم روزهای خستگی و سختی تو زندگیش داره! اونم نیاز داره روز تعطیلی داشته باشه و یا کمی با خیال راحت بشینه و کتاب مورد علاقه شو بخونه یا فیلم محبوبشو ببینه! و... ولی اونی که باخته آرامش را در سکوت زن و بچه اش می دونه، این که بیاد خونه و همه دنیا بدونند اونه که فقط خسته است و نیاز به استراحت داره، دراز بکشه پا تلویزیون و بدون مزاحمت بچه و یا غرغر زنش اخبارشو ببینه و یا روزنامه اش را بخونه و سر موقع شامشو بخوره و بعد همه ساکت باشند چون خسته است و می خواد بخوابه و ... ساده است! هر دو یک چیزی را می خواهند! هر دو آرامش می خواهند ولی چگونگی رسیدن به این آرامشه که از اولی یک ادم موفق تو زندگی زناشویی و از دومی یک آدم با روابط خالی از محبت می سازه!

بگذریم، می خوام بعد از n قرنی بازیی که الهام جون ( چمدان حرف هایم ) لطف کرد و منو بهش دعوت کرد را انجام بدم! ( آیکون لگن لگن عرق شرم هامو جمع می کنم! )

فرض کنید ( البته همون فرضه ها! من زندگیمو دوست دارم می خوام عروسی نتیجه هام هم ببینم!) شما تا 3 ماه دیگه بیشتر زنده نیستید! کارهای مادی که دوست دارید تو این مدت بکنید چیه؟!؟!؟!؟ ( بعد این همه وقت این تو ذهنم مونده! )

1- دوست دارم یک روز برم آرایشگاه و زیباترین آرایشی که میشه را بکنم و بعد زیباترین لباسی که میشه را بپوشم و برم یک آتلیه توپ با پسرکم و تک تک اعضای خانواده ام یک عکس یادگاری بندازم بعد عکس خودم با هر کسی را بدم به خودش! تا آخرین تصویری که از من تو ذهنش میاد یک چیز عالی و تمام عیار باشه! بعد عکس خودم و شوهرم و پسرکم را بدم بزرگ کنند و از شوشو بخوام تحت هیچ شرایطی اون عکس را از پسرکم نگیره! تا همیشه خاطره داشتن یک خانواده، خانواده ای متعلق به اون تو ذهنش بمونه! می خوام همیشه وقتی حرفی از مادرش به میون میاد اونو زیباترین و شیک پوش ترین زن با یک لبخند آسمونی تصور کنه! ( می کشم عکاسه را اگه عکس منو این جوری درست نکنه!!! ) چون پسرکم الان کوچیکه و ذهنیتی از مادرش برای سال های دراز زندگیش نداره!

2- یک دوربین فیلم برداری خوب می گیرم  ( چون الان نداریم! ) و خودم خوشگل می کنم و یک جای خوش منظره میشینم و بعد حرف هایی که دوست دارم تو لحظات مهم زندگی پسرم بهش بزنم را براش میگم و بعد همشو تک تک رو سی دی های مختلف می زنم و به یک آدم مطمئن و خوش حافظه میدم تا موقعش که رسید بهش بده! مثل تک تک تولدهاش، اولین روز مدرسه، اولین روزی که به بلوغ رسیده و می خواد برای اولین بار ریششو بزنه، اولین روزی که می خواد بره دانشگاه یا روز ازدواجش و روزی که اولین بچه اش به دنیا میاد و ...

3- خانوادگی با هم میریم یک سفر توپ، خودمون سه تا، یک جای باصفا و خوش آب و هوا و حسابی خوش می گذرونیم، همش میگیم و می خندیم و تفریح می کنیم! می گذاریم حسابی بهمون خوش بگذره! اون قدر که تا مدت ها بعد من شوهرم و پسرم هر بار درباره اش حرف بزنند بگند این بهترین سفری بود که در تمام عمرم رفتم یادش به خیر!!!!!!!!!!! ( البته شک دارم پسرکم یادش بمونه! )

4- تو یک هفته هر روزش را با یکی از عزیزانم می گذرونم، اون روز فقط و فقط مال من و اون عزیزه! روز اول من و پسرم، با هم میریم شهربازی و پارک، بعد با هم میریم ح م و م و آب بازی، کلی رو تخت بازی می کنیم و مثل هر شب دستمو می گیره و با هم می خوابیم، فرداش با همسرم، دوتایی با هم میریم تو یک هتل شیک، مثل شب عروسی که نداشتیم، با هم شام می خوریم، یک آهنگ ملایم می گذاریم و می رق ص یم و بعد کنار هم دراز می کشیم و کلی حرف می زنیم! ( حرف های عشقولانه نه گله! ) روز سوم با مادرم، با هم میریم خرید و یا میریم تو پارک قدم می زنیم و حرف هایی که به عنوان مادر و دختر می تونستیم سال های سال بزنیم را تو یک روز می زنیم، با هم غذا می پزیم و با هم می خوریم و با هم ظرف هاشو می شوریم و بعد کنارش، مثل روزهای کودکی که عاشق آ غو شش بودم دراز می کشم و آروم می خوابم، روز چهارم با برادرم، با هم میریم بیرون پیتزا می خوریم  ( عاشق پیتزاست! ) و بعد میریم با هم تنیس و بعد کنار رودخونه میشینیم و حرف هایی که یک خواهر و برادر می تونند به هم بزنند و می زنیم و بعد دست همو می گیریم و قدم می زنیم و ... روز پنجم با دوست صمیمیم که مدت هاست نتونستیم درست و حسابی حرف بزنیم، یک کافی شاپ و کلی دردودل های دوستانه و بعد سینما یک فیلم خنده دار! روز ششم با تمام عزیزان سفرکرده ام، میرم پیششون می شینم و کلی از دلتنگی هام میگم و بعد بهشون میگم دارم میام پیششون و هوامو داشته باشند!!! پارتیم بشند پیش نکیر و منکر خیلی بهم سخت نگیرند و اگه میشه تقلبی چیزی برسونند!!!!! روز هفتم هم که جمعه است مثل دوران کودکیم یک مهمونی بزرگ میدم و همه فامیل را دعوت می کنم تا همه را ببینم و همه منو ببینند قبل رفتنم!

خیلی خوب بسه خیلی درام شد!!!!!!!!!!!!!! اصلا به شوهرم نمیگم نره زن بگیره مگه میشه؟!؟!؟! به احتمال 150 درصد بعد من میره زن می گیره فقط دلم می خواد تا شکل گرفتن شخصیت پسرکم صبر کنه و قول بده همیشه طرف پسرکم باشه!!!!!!!! براش دعا می کنم زن جدیدش بهتر از من باشه!!!!!!!!!!

فیییییییییییییییین! اه! خوبه خودم میگم همش فرضه! چه قدر جوگیر شدم و نشستم آبغوره می گیرم!

بازم بگذریم!!!! چند تا عکس دارم از دست پختم که ابداً تحفه ای نیست و اصلاً مثل شما با سلیقه نیست ( از بس پدر و پسر هولند برای رسیدن به داد دل شکم نمیشه سفره آرایی کرد که! ) فقط گذاشتم باب تنوع! یک توضیحی بدم، اگه کیفیت عکس ها زیاد خوب نیست به گل روی خوشگلتون ببخشید پسرک زده دوربینمون را داغون کرده!!!!

غذای اول پلو قمریه که من عاشقشم، شوشو تا به حال به حال نخورده بود شما را نمی دونم!

       

غذای بعدی کروکت برنجه که دستور پختشو از وبلاگ مطبخ خاله خانوم دیدم! راستش درست کردنش خیلی سخته! به زحمتش نمی ارزه!!!!!

       

اینم یک کیک اسفنجی ساده که البته من دو رنگه اش می کنم و توش کشمش و گردو هم می ریزم! ( این کیک اون شب نیست! )

      

و یک غذا یا بادمجون و پنیرپیتزا که باز از اینترنت گرفتم دستور پختشو که الان یادم نیست از چه وبلاگی بود!

    

و اینم چیلی کون کارنه که یک غذای مکزیکیه و سریع آماده میشه و باز از اینترنت دستورشو گرفتم! البته من چون خیلی با فلفل جور نیستم توش فلفل قرمز نریختم!

      

و غذای محبوب من، کله گنجشکی! نمی دونم شهرهای دیگه هم می پزند یا نه و یا بهش چی میگند ولی جناب همسر که تا به حال نخورده بود!

      

و برای حسن ختام دوتا سالاد که اولی سالاد کلم من درآوردی خودمه که اگه کسی دستورش را به خودش نسبت میده و بعد فردایی روزی آمد گفت دزدی فرهنگی شکمی کردم از همین بلندگو اعلام می دارم من از هیچ جایی دستورش را نخوندم و هرچی دستم رسید ریختم توش! و سالاد دومی هم سالاد کاهو معمولیه فقط چون گوجه هاش گوگولی بود عکسشو گذاشتم!

         

 

          

پیوست1: کسی اسم محصولات آرایشی اوریف لیم را شنیده؟! یک فروشگاه بزرگی نزدیک خونه مون باز شده مثل بانک هم باجه باجه است و یک دفترچه داده به مادربزرگ شوشو کلی محصولات داره و قیمت همشو نوشته!!!! خیلی خیلی متنوعه ولی نمی دونم خوبه یا نه؟! کسی می دونه خوبه یا نه؟! کسی استفاده کرده؟!

پیوست 2: کسی طرف شرق تهران شرکتی سراغ نداره برای ADSL ؟!

پیوست 3: حالا که یک بار پستم را خوندم گفتم چرا باید بدونیم کی می میریم که به کارهایی تو زندگیمون برسیم که آرزومونه؟! کسی چه می دونه شاید کمتر از 3 ماه فرصت داشته باشیم و خودمون ندونیم! از فردا می رم دنبال یک آتلیه خوب تا برای تولد 3 سالگی پسرک یک عکس خانوادگی بندازیم! با عرض شرمندگی شما جایی سراغ ندارید؟!


نوشته شده توسط: خانومی

روزمره

<      1   2   3   4   5   >>   >

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

آخرین پست!
پراکنده گویی دم عید!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 
 Atom 



:: کل بازدیدها ::
81365


:: بازدیدهای امروز ::
12


:: بازدیدهای دیروز ::
9



:: درباره من ::

باغچه کوچک ما

:: لینک به وبلاگ ::

باغچه کوچک ما


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

روزمره[15] . خاطرات قدیمی[6] .


:: آرشیو ::

مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387


:: دوستان من (لینک) ::

ساناز جون
صحرا
مریم عزیز
آریانا
سوگلی عزیز
آنیتا
آرام و حلمای عزیز
لی لی جون
خانوم خونه
ستاره عاشق
سفیدبرفی
خاطرات تینا
پینه دوز
ناردونه
ملودی جون
مجهولانه
آرمینا
مینا جون
مهرتابان
نارسیسا
مسی و دخترش
چمدان حرف هایم
آتی عزیز
ملیحه جون
مهربانو
نگین جون
ترپچه نقلی
عسل بانو
بلفی
مری جون
فرام عزیز
عسلی جون
دنیای ماریلا
بی بی ستاره عزیز
روزهای روناک عزیز
فاطمه عزیز
دلنوشته های یک زن آریایی
زنی به رنگ آب
نوک طلا و مخملش
سایه عزیز
بهناز عزیز


::آمار وبلاگ::