سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باغچه کوچک ما

سلام

قبل از تعریف ادامه خاطراتم جواب نظر یکی از دوستان را بدم:

هستی گلم یا رنا جون شرمنده من آدرس وبلاگ قبلیتو فراموش کردم و این آدرسی هم که الان گذاشتی قابل دسترس نیست، این شد که مجبورم این جا جوابتو بدم!

1- گلم این حرف که من مادر پسرکم پس 100 درصده وقتم باید مال اون باشه یک کم به نظر خودت اغراق نیست؟!؟! قبل از مادر بودن من زنم! یک انسان با نیازهای روحی متفاوت و البته منطقی! مخصوصا من که بچه ام ناخواسته و بی برنامه پا به زندگیم گذاشت و مجبور شدم از مرحله دختر بودن به مادر بودن جهش کنم و هیچ وقت طعم یک زندگی مستقل و دونفری را نچشیدم! تا قبلش دختر خونه بودنم محدودم می کرد و نظرات خانواده و حالا که خودم خانوم خانه شدم حضور بچه! چرا کاری کنم که همیشه ته دلم از پسرکم به عنوان محدودکننده خواسته هام و برباددهنده آرزوهام یاد کنم؟! تمام جوانیمو فقط و فقط برای اون خرج کنم و بعد که بزرگ شد مدام سرش منت بگذارم که من جوونیمو به پای تو گذاشتم و تو چه قدرنشناسی؟! منطق و خط مشی من اینه حالا ممکنه خیلی ها قبول نداشته باشند! پسرکم برای من عزیزه و دوستش دارم! از وجودش، از شیرین زبونی هاش و حتی بوی تنش لذت می برم ولی نمی خواهم از خواسته های خودم و اون چیزی که ته ته دلم و با تمام وجودم می خوامش به خاطر اون بگذرم! نه این که خودخواه باشم برعکس این نظر منه که اگه به خواسته ام نرسم پس فردا ناخواسته و ته دلم اونو مقصر می دونم و وقتی بزرگ شد مدام انتظار دارم این فداکاری های من که برای اون قابل لمس نیست ( بنا به اقتضای سنش ) را قدر بدونه و جبران کنه! اصلا دوست ندارم جزو اون دسته مادرهایی باشم که اگه پس فردا پسرم منو گذاشت خونه سالمندها هی بشینم و غصه بخورم که من عمر و عشق و جوونیمو تمام خواسته هامو به پاش گذاشتم و اون منو به عشق دیگری و بهونه زندگی فروخت یا نه پسرم خیلی ماه و خوب! هی چپ و راست بهش بگم بچه باید جبران محبت پدر و مادر را بکنه و اونو با منتم تحت فشار بگذارم! همش یک سایه سنگین از حق پدر و مادر بر زندگیش تحمیل کنم ( کاری که مدام مادرشوهرم می کنه و هی چپ و راست حق مادریشو به پسرش گوشزد می کنه!!!! گرچه ایشون بیشتر هر مادری عشق و کیفشو کرده و اگه تعریف کنم چه جوری بچه بزرگ کرده تعجب می کنید چه جوری این چهار بچه به این جا رسیدند! فقط عنایت و توجه خدا این ها را تا این سن رسونده!!! ) عزیزم روحیه و خواسته های هر زنی با زن دیگه فرق داره! یک زنی زن بودن را در کارهای خونه و بچه بزرگ کردن و محبت کردن و عشق به همسر و اطاعت از اون میدونه! از این روش زندگی راضیه و ازش لذت می بره! یکی دیگه هم نه! زن بودن براش لزوما فقط مادربودن و همسر خوب بودن و خونه تمیز کردن و رفت و روب و اطاعت محض نیست!!!!!! من جزو دسته دومی هستم! از اول هم گفتم من از همون بدو تولد روح سرکشی داشتم! زیاد زیر بار نقش کلیشه ایه خودم نمی رفتم قبول نداشتم چون مونثم باید تو سن 12 سالگی مثل خانوم ها رفتار کنم و خوب حرف بزنم و مراعات 150 چیز را بکنم ولی پسرداییم که تو همون سن بود مثل بچه ها بگرده و بی ملاحظه و بی قید و بند خوش باشه! برای همین خیلی از این لحاظ با خانواده مشکل داشتم! حالا هم یک کم با جناب همسر! چون اون هم در اوج ادعای روشنفکری فکر می کنه آزادی یک زن یعنی حق کار اونم به چه قیمتی؟! این که نقش کلیشه ایشو خوب انجام بده! بچه را خوب بزرگ کنه و خونه را همیشه خوب و تمیز نگه داره و زن خوب و مطیعی باشه!!!!!! خوب راستش من تا الان از این حقم استفاده نکردم چون دیدم برای به دست آوردن یک حق باید کلی حق از دست بدم و سختی بکشم! بگذریم خیلی دور شدیم!!!!!

2- من از پسرکم لذت می برم ولی لذت بردن از اون به معنای گزروندن تمام وقتم باهاش نیست! هست؟! ( یک توضیح بدم که خیلی هم فکر نکنید مادر بی وجدانی هستم ها! در جای خودش از هیچ فداکاری و گذشتی برای پسرم دریغ نمی کنم و همیشه بهترین ها را برای اون می خوام! )

3- در مورد شوهرم و اون رفتارهای عا شقانه! گلم هر آدمی طرز برخورد باهاش فرق داره که اونم بستگی به طرز فکرش داره! من خودم آدم خیلی رمانتیکی بودم و با این طرز تفکر وارد زندگی مشترک شدم! از نظر من جنبه عاطفی اون چیزهایی که گفتی خیلی مهم تره جنبه فیزیکیشه ولی خوب برای شوهرم این طور نیست! اون فقط جنبه فیزیکی این برخوردها را می بینه! از نظر اون اگه یک شب باهام تو تخت سر کنیم ( که اغلب حتی به یک ساعت نمی رسه! ) یعنی دوستت دارم و ابدا و اصلا این کارها را که گفتی هم بلد نیست! هیچ چیزی از لمس بااحساس و ظریف یک دست نمی فهمه! مسلما از نظر اون مالیدن عا شقانه گردن به هم کار مسخره ایه! اون خیره شدن های طولانی به هم و خوندن ع ش ق از نگاه را درک نمی کنه و در آ غ و ش گرفتن های عاطفی براش معنی نداره! خوب من حالا هی این چیزها را خرجش کنم وقتی براش تعریف نشده است چه فایده داره؟!؟!؟! من الان مدت هاست اون تفکر ایده آلیستی و رمانتیکمو و اون توقعاتم از جناب همسر را گذاشتم کنار، برگردم به اون حالات روز اول که چی بشه؟! دلم را که پرتپش بود یخ کردم، پر حرارتش کنم که چی بشه؟! خوب البته جناب همسر نقاط قوتی هم داره و به قول معروف یک قلق مخصوص به خودش داره که الان دستمه و البته اون چیزهایی که شما گفتی نیست!

4- درمورد این که تفریحاتی که با دوستان داشته باشم را با همسرم داشته باشم یک توضیحی بدم اول! بنده ابدا و اصلا شبیه خیلی از خانوم های که با کلمه تفریحات دوستانه به ذهن خیلی ها میاد نیستم! کسی که کل زندگیش را خلاصه کنه به گردش با دوستان و رفتن مهمونی های زنونه و آرای شگاه و دوره و ... ( خانواده شوشو خیلی این تیپی هستند! ) ولی این ثابت شده است و اکثر قریب به اتفاق روانشناسان و صاحب نظران هم تایید می کنند که فقط رابطه با همسر داشتن نه نیازهای روحی مرد را ا ر ضا می کنه و نه زن را! در یک زندگی سالم و خوب باید برای هر دو طرف جایی برای تفریحات با دوستان هم در نظر گرفته بشه! من این حق را برای جناب همسر قائلم ولی انتظار دارم اونم برای من این حق را قائل باشه! راستش مشکل اینه که اون دوست داره تنهایی تفریحات مجردی بکنه ( البته همیشه سالم بوده! ) ولی من نه! هر زنی حتی مادرها نیاز به گذروندن زمان هایی با هم جنس هاشون دارند! حرف بزنند و درددل کنند که البته می دونم قبول داری هر حرفی را نمیشه به شوهر زد! نه این که صداقت نباشه چون بعضی چیزها را فقط زن ها درک می کنند! پس نیاز به گذروندن وقت با هم جنس یک چیز ضروریه حالا من که تو این شهر کس و کار ندارم حق ندارم تو هفته حداقل یک بار دوست هامو ببینم؟! که البته الان ماهی یک بار اونم با حضور خیلی پر رنگ پسرک هست!!! ( کسایی که اون روز تو قرار بودند حرف منو درک می کنند! )

5- با این همه صحبت الان دیگه کاملا معلومه من این حس را ندارم که فقط مال اون هام! در درجه اول هر انسانی مال خودشه! اگه حس کنه مجبوره مال دیگران باشه بعد خودش حس بدی همیشه باهاشه! قانون هستی اینه: اگه می خواهی دیگران را دوست داشته باشی اول خودت را دوست داشته باش!

6- عزیزم ممنون بابت این همه وقتی که برای من گذاشتی و دقت و حوصله ات و البته توجه دلسوزانه ات! خیلی خوشحالم کسی هست که این همه موشکافانه زندگی منو تحلیل می کنه و دنبال می کنه! سرسری و برای گذروندن وقت مطالبمو نمی خونه!

این قدر نوشتم که فکر کنم وقتی برای خاطرات نمونه! حالا چون خیلی فاصله میوفته یک کم بگم؟!؟!؟! خواهش؟!؟!؟!؟!

من تهران بودم که اولین جلسه شیمی درمانی بابا شروع شد! کم کم تابستان از راه می رسید و من تصمیم گرفتم یک سری به بابا بزنم و در ضمن با استادهای دانشکده برای قبول استادراهنماییم صحبت کنم! پسرک اون موقع 4 ماهه بود! ترم اول که من باردار بودم با یکی از اساتید که به نسبت نزدیکتر بودم صحبت کرده بودم و تاییدشو گرفته بودم ولی چون از لحاظ قانونی نمی شد قبل ترم دوم ثبت کرد صبر کردم! امتحانات را که دادیم من یک هفته رفتم تهران و وقتی برگشتم دیدم اون جناب استاد بی انصاف به کل قولی که به من داده بود را فراموش کرده بود و کل ظرفیتش دانشجو گرفته بود! یکی از اساتید دیگه هم که به خوبی و آسون گیری معروف بود ( این جناب استاد بعدها در زندگی من نقش خیلی پررنگی ایفا کرد و نفرین ابدی را به جون خرید! ) هم ظرفیتش پر بود و فقط یک استاد بسیار سخت گیر که سخت گیریش شهره عام و خاص بود در تمام دانشگاه های ایران!!!!!!!! مونده بود و یک استاد دیگه که بی عرضگی و بی سوادیش شهره عام و خاص بود به همون نسبت!!!!!! خوب من اول رفتم با اون استاد سختگیره حرف زدم که چنان برنامه ای برام ریخت که دیدم من باید ساعت 1 نیمه شب چهارشنبه ها فقط پسرم را ببینم و چون برای کل پنج شنبه جمعه هم نقشه کشیده بود من دیگه نمی تونستم برم تهران!!!!!! بهش گفتم باید روش فکر کنم و بعد گفتم بد نیست یک سری به اون بی عرضهه هم بزنم! خوب اون خیلی خوب باهام برخورد کرد و چون جزو استعداد درخشان خود دانشگاه و شاگرد دوران لیسانسش بودم کلی تحویلم گرفت! گفت شرایطمو درک می کنه ( کاری که بقیه استادها نمی کردند! انگار اصلا زندگی خانوادگی نداشتند خودشون! ) و سعی می کنه یک جوری برام برنامه ریزی کنه که 70 درصد کارهام کامپیوتری باشه و بقیه اش هم آزمایشگاهی به صورتی که بیشتر 2 هفته دیگه حداکثر یک ماه طول نکشه که راحت بتونم برم تهران و سر به زندگیم بزنم!!!!!!!! ( که البته بعدها خودتون می بینید چه دروغ بزرگی بهم گفت و چه کلاه گشادی سرم گذاشت!!!!!!! ) خیلی خوشحال شدم، انگار دنیا را بهم دادند! از این که یکی بود بین این بی منطق ها که شرایطمو درک می کرد انگار بهشت را بهم داده بودند! همون جا زنگ زد به یکی از دانشجوهای دکتراش که دیگه داشت دفاع می کرد و گفت بیاد دفترش و بعد که اون آمد گفت ادامه یک کار کوچیک از پایان نامه اون را بهم میده که خیلی آسونه و آقای فلانی ( که از این به بعد بهش میگم دروغگوی بزرگ ) کمکم می کنه و دروغگوی بزرگ هم در تایید حرفشون فرمودند که ماده اولیه کارم را که سنتز کرده را بهم میده که کارم جلو بیوفته و از هر لحاظ که بشه کمکم می کنه! و کلی هم بهم اطمینان داد که کار آسونیه و سریع انجام میشه!!!!! این قدر خوشحال شدم که همون جا برگه های مخصوص را پر و امضا کردم و با دلی خوش و روحی سبک اجازه گرفتم که برم تهران و بعد دو هفته برگردم تا کارهای آزمایشگاهیمو شروع کنم! غافل از خوابی که برام دیدند و آینده وحشتناکی که پر از دروغ و تزویر و بی انصافیه و در انتظار منه!

پیوست 1: رشته ام را می تونید حدس بزنید؟! گرچه خیلی ها می دونند!!!!!

پیوست 2: مراسم پسردایی به هم خورد!!! به کل! خوب شد عقد نکردند! راستش یکی از عالم غیب حرفی زده که فهمیدند دختره یک عیبی داره که سریع به هم زدند! گرچه زن دایی جان به ما هیچی نگفتند! آخه نه این که همه کارهاشون قایمکی بود و نظر ما را نپرسیده بودند حالا می ترسیدند ما بگیم هان دیدید با ما مشورت نکردید این جوری داشت سرتون کلاه می رفت؟!؟! حالا خوب شد لباسه را نگرفتم وگرنه ضایع می شدم!!!!!! پسرخاله ام را بگو که رفته سر گ ر ا د یک دست کت و شلوار و ضمائم گرفته 300 تومن! خوبه فروش فوق العاده بوده ها!!!!!!!!!!!!!! حس خواهرشوهریم خوب ا ر ض ا شد! آخ جون! دی دی دیری ریم دی دی دیری ریم ( ر ق ص بر ره ای! ) از اولش نظرم نسبت به این وصلت مثبت نبود و همه دیدند حرف من درست از آب در آمد! درباره یک وصلت دیگه هم همه نظرشون مثبت بود الا من که با این که سال اول دانشگاه بودم و عروس و داماد بالای 30 سال داشتند می گفتم این ازدواج غلطیه که بعد چنان چیز افتضاحی از آب درآمد که خدا می دونه! اون وقت بزرگ ترها به چشم بصیرت من ایمان اوردند! پسره دکتر بود و با اون همه ادعاش برای مهم بودن عقل و پختگی طرف، عاشق چشم و ابروی یک پیردختر 33 ساله ( نگید به هم جنس هات توهین می کنی ها آخه بی انصاف تو شناسنامه اش دست کاری کرده بود تا از داماد کوچک تر بشه اما بزرگ تر بود! ) که با ضرب و زور آرایش و عمل و این ها خودشو خوشگل کرده بود، شده بود و عقل و پختگی و زن زندگی زرشک! بگذریم... ( حالا با این همه ادعای چشم بصیرت شدم وصف حال کوزه گر و کوزه شکسته هه! )

پیوست 3: من شرمنده! نمی دونم چرا تا کی بورد به دست می گیرم ( امروزی قلم به دست می گیرم! ) چشم به هم می زنم یهو میشه 4 صفحه!!!! قول میدم نوتیو که خریدیم زودتر و کوتاه تر آپ کنم!

پیوست 4: راستی بعضی از دوستان گفتند اسممو نگذارم خانومی چون خیلی زیاده! از این به بعد تو کامنت دونی هاتون د ی ن ا خانومی هستم ولی این جا همون خانومی!!


نوشته شده توسط: خانومی

خاطرات قدیمی

این بار پراکنده گویی یکشنبه 87/9/10 ساعت 11:43 صبح

(  گرچه خاطرات قدیمی نیست ولی چون طولانیه اینم آفلاین بخونید! )

سلام

فعلا حوصله نوشتن ادامه خاطراتمو ندارم! با یک کم پراکنده گوی موافقید؟! ( موافق هم نباشید مجبورید دیگه!!!!!!! )

اول از همه یک توضیح بدهکارم و یک کم دفاع از جناب شوشو!

راستش ابدا نمی خوام خودمو فرشته صبر و استقامت و محبت و خوبی نشون بدم خوب منم مثل هم انسان خاکی عیب و ایرادهای مخصوص به خودم را دارم و همین طور شوهرم و فامیل شوشو هم البته حسن هایی دارند بد نیست یک کم منصفانه درباره اش حرف بزنم!

جناب همسر درسته که یک کم تنبل و در عین حال عاشق سینه چاک و بی منطق خانواده‌اش تشریف داره اما از حق نگذریم قبول کرد و گذاشت من 2 سال اول زندگیمونو که خوب مهم ترین سال های زندگی مشترکه جدا ازش و در شهر دیگری زندگی کنم! خوب اگه منصف باشم بیکار نبود زن بگیره و زنش بره یک شهر دیگه!!!!! گرچه بازم منصف باشم با این که قبول کرد و گذاشت ولی هرشب غرهاشو به جونم می زدها!!!!!!!!! بازم منصف باشم جناب شوشو نسبت به منو پسرک مسئولیت پذیری خوبی داره گرچه یک کم روش های تربیتیش و اخلاقش با عقاید من جور نیست!

درباره خانواده جناب همسر، خوب خداوکیلی نمیشه این عیب بزرگشونو نادیده گرفت! این که خیلی خیلی خودخواه و خسیس و بخیل هستند! نه تنها در مسایل مالی بلکه حتی در پشتیبانی عاطفی!!!!!! وقتی پا منافعشون وسط بیاد دیگه بچه و نوه عزیز و این ها براشون اصلا و ابدا مهم نیست! اصول و رسم و سنت را هم تا اون جا بلدند و رسم دارند که به نفع خودشون باشه ولی تا پای این وسط بیاد که خودشون کاری بکنند رسم ندارند و بلد نیستند!!!!!!!!!!!! ولی بازم از حق نگذریم تا اون موقعی که منافع خودشون وسط نیاد اصلا تو زندگی ما دخالت نمی کنند! تو این مدت 2 سال فقط این اواخر گه گاهی مامانش می گفت پسرش تهران تنهاست و سختی می کشه که من هم گاهی جوابشو می دادم! راستش مادربزرگ و خاله بزرگه شوهرم بیشتر بهم تو این مورد متلک گفتند که گرچه اون اوایل زیاد محل نگذاشتم ولی الان دیگه سفت جوابشونو میدم! تا یک اندازه برای مادرشوهرم جا گذاشتم حرف بزنه مادرشوهره حرف نزنه چی کار کنه؟!؟!؟! اما مادربزرگ و خاله شوشو به هیچ عنوان!!!!!!!!!!

---------------------

انگار دیگه مراسم نامزدکنون پسردایی جدی شد! جمعه 22 آذر! خوب دیگه بهتر از این نتونستند تاریخ پیدا کنند!!!!!!!!! تمام فامیل ما از جمله خود داماد باید بیاند تهران که خوب البته همشونم شنبه باید برند سر کار طبیعتا!!!!!!! یک توضیحی بدم؟!

این پسردایی من بزرگترین پسردایی منه که دقیق 7 ماه ازم بزرگتره یعنی الان 26 سالش تمامه! خوب من و این پسرداییم از بچگی با هم بزرگ شدیم و از اونجایی که من برادر نداشتم و اون خواهر و نسبت به بقیه بچه های فامیل اختلاف سنی کمتری داریم تو بچگی خیلی خیلی به هم نزدیک بودیم و همبازی! همبازی که نه در واقع اون همش منو اذیت می کرد و گریه منو درمی‌آورد! دبیرستان که رفتیم از هم خیلی دورتر شدیم ولی همیشه احساس من نسبت بهش خواهر و برادری بوده! ( گرچه جناب شوشو باور نمی کنه آخه اون ها فامیل پراکنده ای داشتند و مثل ما منسجم نبودند و لابد خودش نسبت به دخترخاله اش که یک سال ازش کوچیک تره و موقعیت مشابه منو پسرداییمو داشتند این احساس برادری را نداشته! لابد!!!!! اونم یک قضیه مفصل داره یک بار میگم! ) پسرداییم وقتی دوم دبیرستان بود یک بار با خانواده اش میرند شمال ویلای دوست خانوادگیشون و شب که میشه با دو پسر خانواده میرند نون بگیرند! پسردایی من صندلی کنار راننده نشسته بوده و وقتی داشتند می پیچیدند تو اصلی یک کامیون بی وجدان میاد از رو ماشین رد میشه و دقیق می خوره به اون طرفی که پسردایی من بوده! پسردایی من دچار ضربه مغزی میشه و مچ دست راست و استخوان بازوی چپ و استخوان پاهاش می‌شکنه و چندتا دنده هاش می‌شکنه و ریه هاشو پاره می کنه! ( اون دوتا پسر دیگه آسیب های خیلی خیلی جزیی دیدند! ) چون ضربه مغزی شده بوده و تو کما بوده برای رسیدگی به مغز و ریه هاش سریع و البته با بی ملاحظگی مچ دست و شکستگی پاشو گچ می گیرند که بد جوش می خوره و عصب روی دستش قطع میشه!!!!! بعد به هوش امدندش کلی عمل کردند و تا دلتون بخواد تو بازو و پاش پلاتین گذاشتند ولی دستش دیگه دست سابق نشد و الان یک کم تو استفاده از اون دستش مشکل داره! و به خاطر عجله و ماهر نبودن کادر پرستاری اون بیمارستان تو ساری!!!!!! تارهای سوتیش موقع کار گذاشتن لوله ها مشکل پیدا می کنه و صداش هم الان کمی گرفته است!!!!! خوب به خاطر این مشکلات پسردایی شیطون و شوخ من یک دفعه مردی آروم و ساکت شد و رویای پزشک شدن یک دفعه براش رنگ باخت! ( از همون دوم دبیرستان داشت درس می خوند برای کنکور پزشکی خیلی باهوش و فعال بود! ) گرچه فقط یک سال عقب موند و با من هم سال شد و رشته اش را عوض کرد و رفت ریاضی و بعد لیسانسشو یکی از دانشگاه های آزاد خوب شهرمون ( بهترینش دیگه! ) گرفت اونم یک رشته مهندسی! پسردایی من بعد تصادفش اخلاقش خیلی تغییر کرد از اون پسر تخس و نحس تبدیل شد به یک مرد پخته و آروم و باادب و البته خیلی حساس! کتاب خیلی می خوند از قبل که بیشتر شد و شروع کرد به شعر گفتن! حالا جناب شوشو هرچی می خواد بگه من که خیلی احساس خواهری نسبت بهش دارم! خوب با این که از لحاظ عقلی و فکری هیچ مشکل و فرقی با دیگر مردها نداره ولی هنوز مشکل حرف زدن و دستش هست! دایی من از لحاظ مالی وضع خیلی خوبی داره و البته از لحاظ قیافه ای هم خیلی خوش قیافه و خوش تیپه و اصلا بهش نمیاد یک مرد 51 ساله باشه! آمر*یکا درس خونده اونم دانشگاه کلمبیا و در کارش هم فوق العاده موفقه! یک خونه 800 متری دارند دو طبقه با سونا و جکوزی و استخر بزرگ و کلی امکانات ورزشی که کل خونه مال خودشونه و سه تا ماشین و کلی اموال منقول و غیرمنقول دیگه!!!! ( هی دایی جونمو چشم نزنیدها!!!!!!!! بترکه چشم حسود! فوت فوت! ( اسفند دود کردم مثلا براش!!!!!! ) ) خوب چند جا رفتند تو شهر خودمون براش خواستگاری که یا پسرداییم خوشش نیومد و یا این قدر دختره سطح بالا بود که اون ها پسرداییمو قبول نکردند! ( عجله داشت پسرداییم برای تاهل!!! ) این خانوم را یکی از دوست های زن داییم که ساکن تهرانه معرفی کرد و البته کل قضیه تا موقعی که مهربرون کردند مسکوت بود!!!!!! ( از زرنگ بازی های زن دایی جان! ) والا دختره این جور که میگند آش دهن سوزی نیست چه از لحاظ قیافه و چه تحصیلات و چه موقعیت اجتماعی پدر!!!!! ( به خاطر همون حس خواهری و برادری عجب جو خواهرشوهری گرفته منو! ) این طوری که خودشون میگند اصلا از قیافه دختره و تیپش خوششون نیومده بوده تو دیدار اول ولی از بس دختره زبون ریخته و بابا جون مامان جون کرده و هنوز هیچی به هیچی تلفن زده خونه شون و خودشو لوس کرده و عاشق سینه چاک پسردایی من شده! دیگه این هام نرم شدند و بعد که اون هام آمدند زندگی دایی منو دیدند دیگه هول شدند حسابی!!!!!!!!!!!  حالا خیلی باحاله که گفتند عروس جهاز نداره هیچی!!!!!!!!!!! حالا کی باید اون طبقه دوم همون خونه مذکور که مال پسرداییمه را پر کنه من نمی دونم!!!!! به هرصورت این وصلت داره میره که رسمی و شرعی بشه!!!!!! البته من از ته دلم امیدوارم انتخاب درستی باشه ولی احساس می کنم ازدواج پسرداییم تو این شرایط باید با دقت و تامل و حوصله و رفت و آمد بیشتری صورت می گرفت! حالا دیگه صلاح ملک خویش خسروان دانند!!!! اما خواهرشوهر شدیم رفت!!!!!!!! ( گرچه هیچ احدالناسی بهمون حق ابسیلون نظری نمیده! )

-----------------

یک کم از لحاظ روحی و همون صبر و تحملی ریختم به هم! پسرک تازگی ها بدجور شیطون و خودرای و یک دنده شده! هروقت بخوام برم بیرون از دکتر و سونوگرافی و کافی نت و گردش و تفریح گرفته تا مجلس مهمونی و عروسی و عزا پسرک همیشه وبال منه! اگه حتی جناب همسر هم حضور داشته باشه باز ما را ول می کنه و خودش میره به صحبت و کارهای خودش و باز من باید دنبال پسرک بدوم و حرص بخورم! دفعه پیش برای یک دقیقه نشستن تو کافی نت چنان جنجالی به پا کرد که هنوز صفحه اول وبلاگ را باز نکرده بلند شدم آمدم بیرون!!!!! ( دلیل کمرنگ شدن حضورم همون محروم شدن از کافی نت هم هست! ) حتی اگه یک بار هم بخوام برم پارک رو این وسایل ورزش کنم یک دفعه دیدی پسرک دوید و رفت و من 100 بار پشیمون شدم از ورزش و هر کار دیگه ای!!!!!!!! این در حالیه که جناب همسر دو بار در هفته تا ساعت 8 شب میرند ورزش و تازه جدیدا مسابقات هم دارند و 5 شنبه و جمعه هم دیگه عملا حضور ندارند! اگه بخواد بره بیرون یا خونه دوستش من و پسرک تنها و اون هم تنها میره با دوستش و یا دنبال کارش!!!!! این انصاف نیست! اگه بچه ماست مسئولیت و نگه داریش هم مال هردومونه! من هیچ وقت یک جا بدون پسرک نمی تونم برم میگم حتی دکتر و سونو هم باید با پسرک برم و این قدر از شیطونی هاش حرص بخورم تا بمیرم!!!!!! ولی اون تا به حال یک بار نشده پسرک را بگیره تا من به گردش و تفریح و دوست هام برسم! پارسال یک مدتی پسرک مهد میرفت البته به خاطر من که داشنگاه میرفتم اونم موقعی که خواجه نصیر مهمان شده بودم! با این که درس داشتم ولی همون ساعات فارغ بودنم کلی غنیمت بود ولی تو همون مدت محدود پسرک چند بار بیماری های واگیردار سخت از بچه ها گرفت که هربار وزنش نصف شد از زور تب و یا اسهال و استفراغ!!!!! اینه که الان به خاطر سرما و این مشکلات نگذاشتمش مهد و همش از سر و کولم میره بالا! اگه گاهی جناب همسر خونه باشه و بهش بگم مثلا لباسشو بپوشون چنان قشقرقی به پا می کنه که پشیمون میشم سر یک کار کوچیک دادش میره هوا و من تازه صدبار حسم بدتر میشه! نه می تونم بدم دستش بچه را و هم باهم بودن همیشگیمون داره فرسوده ام میکنه!!!!! پسرک از پدرش داد زدن یاد گرفته و هرچی به جناب همسر میگم داد نزن یاد میگیره متوجه نمیشه که صداش بلند میشه!!!!!!

بدتر این که پسرک الان یک هفته است کنترل مدفوعشو از دست داده با این که 2 سال و نه ماهشه! یک کم لجبازی می کنه مثلا یک ساعت با بهونه های مختلف روی لگن می شونمش و نمی کنه و به محض بلند شدن تو شور*تش می کنه!!!!! بدتر این که تیکه تیکه می کنه و من روزی چندبار باید لباس هاشو بشورم دیگه موندم!!!!!! تازه بدتر این که پدرش مدام میگه تو خوب توجیهش نمی کنی که تو لگن بکنه! مشکلات پسرک یک طرف این حرف یک طرف!!!!

-----------------------

شنبه هفته پیش صحرای عزیز یک اس ام اس زد داره میاد تهران و یک برنامه بچینم تا بشه با بچه های وبلاگی یک قرار جمع و جور داشته باشیم! خوب ما هم برنامه چیدیم برای چهارشنبه میدون بازی بو*ستان! گرچه بنده زودتر رسیدم و تا همه جمع شدند پسرک دیگه زمین بازی خسته اش کرد و شیطونی هاشو تو رینگ ادامه داد و من نتونستم از دیدار دوستان به اندازه کافی برخوردار بشم و لذت ببرم ( اونم از روزهایی بود که جناب همسر پسرک را انداخت به جون من و خودش رفت دیدن دوستش انگار نه انگار من هم می خوام دوست هامو ببینم! ) ولی به هر حال از دیدن دوستان عزیزم خیلی خیلی خوشحال شدم! گرچه صحرای عزیزم و مبهم بانوی گل و خانوم خونه را قبلا دیده بودم ولی باز خیلی خوشحال شدم از دیدنشون و همین طور خیلی خیلی خوشحال شدم ناردونه عزیزم را دیدم! دیدن کسایی که زندگیشونو می خونی خیلی جالبه! باعث میشه راحت تر بتونی تو حس و حال اون خاطرات بری و همین طور دوستان جدیدی که وبلاگشونو تا به حال ندیده بودم مثل ماریلا و مامان ویانای گل! عزیزان خیلی خیلی خوشحال شدم دیدمتون و شرمنده نشد باهاتون راحت بشینم حرف بزنم و مدام وسط حرف زدن هامون می دویدم دنبال پسرک و شما با صبر تحمل می کردید!

---------------

بیشتر غرغرگویی شد تا پراکنده گویی!!!! تازگی کتاب "اما" مال جین استن را تموم کردم! بد نبود ولی به عشق کتاب غرور و تعصب و ساندیتونش خریدم که تو ذوقم خورد اساسی! نسبت به دو کتاب قبلی خیلی پایین تر بود! ( گرچه ساندیتون را جین استن فقط اولش را نوشته و بعد مرگش یک نویسنده دیگه که نمی دونم کی تموم کرده ولی من خیلی خوشم آمد! ) دنبال یک کتاب پرمایه در عین حال با نثری روان می گردم مثل آثار الکساندر دوما ( منظور نوع نثرش بود! ) از نثرهای خیلی توضیحی مثل آثار رومن رولان خیلی خوشم نمیاد! جان شیفته اش را برای تولد 20 سالگیم مامان بهم هدیه داد که دیگه جلد چهارمش را با تهوع خوندم! حالا این همه توضیح دادم که بگم اگه کتاب خوب با این مشخصات سراغ دارید معرفی کنید!!!!!!!!!!

---------------

دنبال یک ریمل و پنکیک خوب با پوشش دهی عالی می گردم و همچنین از این کرم لایه بردارهای جدید که گومبولی های ریز توش داره مارک خوب چی سراغ دارید؟؟ از کجا بگیرم خوب و مطمئن باشه؟؟؟؟

 

پیوست: این قدر پراکنده گفتم بخواهید نظر بدید قاط می زنید! قبول دارم! جهت سهولت در نظر دهی پیشنهاد می کنم برای هر قسمت جداگونه نظر بدید! ( آیکون نیش از بناگوش در رفته و شیطونک! ) ( هی فکر نکنید پارسی بلاگ این قدرها عقب افتاده است آیکون نداره! من خودم دوست ندارم شکلک بگذارم! )


نوشته شده توسط: خانومی

روزمره

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

آخرین پست!
پراکنده گویی دم عید!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 
 Atom 



:: کل بازدیدها ::
81452


:: بازدیدهای امروز ::
5


:: بازدیدهای دیروز ::
19



:: درباره من ::

باغچه کوچک ما

:: لینک به وبلاگ ::

باغچه کوچک ما


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

روزمره[15] . خاطرات قدیمی[6] .


:: آرشیو ::

مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387


:: دوستان من (لینک) ::

ساناز جون
صحرا
مریم عزیز
آریانا
سوگلی عزیز
آنیتا
آرام و حلمای عزیز
لی لی جون
خانوم خونه
ستاره عاشق
سفیدبرفی
خاطرات تینا
پینه دوز
ناردونه
ملودی جون
مجهولانه
آرمینا
مینا جون
مهرتابان
نارسیسا
مسی و دخترش
چمدان حرف هایم
آتی عزیز
ملیحه جون
مهربانو
نگین جون
ترپچه نقلی
عسل بانو
بلفی
مری جون
فرام عزیز
عسلی جون
دنیای ماریلا
بی بی ستاره عزیز
روزهای روناک عزیز
فاطمه عزیز
دلنوشته های یک زن آریایی
زنی به رنگ آب
نوک طلا و مخملش
سایه عزیز
بهناز عزیز


::آمار وبلاگ::